سربازان با خشونت و فریاد راه را باز کردند تا اسیران وارد کاخ ابن زیاد شوند . زینب سربلند کرد و به دیوارهای بیرونی کاخ چشم دوخت . دیوارهای گلی، صاف و سر به فلک کشیده، چشم ها را خیره می کرد . بالای دیوارها با فاصله های منظم سربازانی تیر و کمان در دست و کلاه خود بر سر ایستاده بودند . در بزرگ چوبی با صدای جر و جر باز شد . اسرا وارد دالانی بزرگ شدند . کف دالان سنگفرش بود و ستون های زیادی سقف را بر بالای سر خود نگه داشته بودند . مشعل ها بر روی دیوار روشن بودند و با رکت شعله ها، سایه ها، کف دالان در هم می لولیدند . لحظه ای بعد اسرا وارد تالار بزرگ و زیبایی شدند . تالار روشن تر، زیباتر و دلگشاتر از دالانی بود که از آن وارد شدند . بالای تالار روی مسندی زیبا و جواهر نشان، عبیدالله بن زیاد نشسته بود . نگهبان ها و سربازها تعظیم کردند . اسرا ولی خسته و بی حال بدون توجه به او از حرکت ایستادند . عبیدالله با ریش های شانه کرده، عمامه ای که با دانه های الماس تزیین شده بود و عبایی نازک و لطیف به اسرا چشم دوخت . اسرا این پا و آن پا می کردند . یک مرد، چند زن و چند بچه . صدای غل و زنجیرها در تالار می پیچید و گوش ها را می آزرد . لباس ها پاره و خون آلود بود . خستگی و وحشت در چشم های بانوان حرم و بچه ها دیده می شد . یک دفعه در مقابل چشمان متعجب ابن زیاد، زینب گام برداشت و سوی دیگر تالار رفت . به دنبالش چند نفر از بانوان حرم رفتند و کنارش ایستادند . ابن زیاد که اخم و ناراحتی از چهره اش می بارید گفت: این زن که از برابر ما گذشت و آن گوشه ایستاد، کیست؟ همه ساکت بودند . کسی جواب نداد . ابن زیاد دوباره - و این بار با خشم - گفت: کیست این زن که بدون اجازه ما حرکت کرد؟ یکی از بانوان جواب داد: ان زن یادگار زهرا علیها السلام - دختر رسول خدا - است . ابن زیاد یک دفعه جا خورد . فهمید که او زینب است . پیش از این به او گفته بودند که زنی به نام زینب کربلا را از مردانگی خودش پر کرده بود . برای این که آتش خشم خودش را خاموش کند، گفت: ستایش خدا را که شما را رسوا کرد . مردانتان را از دم تیغ گذراند و دروغ شما را آشکار ساخت . چشم های زینب لرزیدند . جلوی گریه خود را گرفت . گفت: ستایش خدا را که ما را به برکت پیغمبر بزرگوارش گرامی داشت و از پلیدی پاکمان کرد . آدم بد کار رسوا می شود و دروغ می گوید; اما او غیر از ماست . ابن زیاد گفت: دیدی خدا با خاندان تو چه کرد؟ زینب که خودش را آماده کرده بود تا تمام خشمش را بر سر ابن زیاد خالی کند، گفت: خدای بلند مرتبه کشته شدن در راه خودش را برای آنها مقدر کرده بود و آنها همانطور که خدا اراده کرده بود کشته شدند و آرامش یافتند . اما طولی نمی کشد که خدا تو و آنها را در یک جا گرد می آورد و آنها در پیشگاه عدل خدا همه چیز را خواهند گفت . ابن زیاد لبش را گزید . فکر نمی کرد یک زن - آن هم با این همه خستگی و جراحت - این طور جواب دهد . زیر چشمی به نگهبان ها و سربازها نگاه کرد . تعجب را از چهره همه شان خواند . دیگر نمی توانست تحمل کند . فریاد زد: ای دختر علی مثل این که هنوز نمی دانی چه بلایی بر سر تو و خاندانت آمده است؟ یکدفعه عمرو بن حرث که می ترسید دوباره خونی ریخته شود با لبخند گفت: ای ابن زیاد! این حرف ها سخنان یک زن است . از یک زن بیش از این نمی توان انتظار داشت . نمی شود او را بازخواست کرد . ابن زیاد که دوست نداشت بحث ادامه پیدا کند و کار به جاهای باریک بکشد، خنده تلخی کرد و گفت: خدای بلند مرتبه با کشتن سرکشان خاندان تو به دل من آرامش عطا کرد . یکدفعه زینب زیر چادر لرزید . دیگر نتوانست جلو خود را بگیرد . گریه، سد بغض او را شکست و دردهایش را افشا کرد . با گریه گفت: ای بی حیا! به جان خودم قسم تو بزرگ مرا شهید کردی . پرده آرزوی مرا دریدی و شاخه پر ثمری را از من جدا کردی . دلت وقتی آرام می شود که از این گناهی که آسمان و زمین را لرزاند، رهایی پیدا کنی . ابن زیاد دیگر نمی توانست حرفی بزند . فهمید هر چه بگوید جواب می شنود . لبخندی زد تا خودش را آرام نشان دهد . به اطرافیانش گفت: این زن یک زن سخنران است . پدرش هم سراینده حرافی بود . فقط خوب حرف می زنند . زینب گفت: من سخنران نیستم . کار من چیز دیگری است اما بی حیایی و خونریزی تو آن قدر دلم را به آتش کشانده که باید آن را خاموش کنم .
به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .