حامد حجتی، محمدکاظم اطمینان با دکتر سنگری که می نشینی احساس می کنی 1400 سال به گذشته برگشته ای و در متن کربلا حضور داری آن قدر صمیمانه از حادثه کربلا و قبل و بعدش می گوید که فکر می کنی با تمام وجود در تمام صحنه ها حضور داشته و این ثمره سال ها تلاش او در عاشورا پژوهشی است. فرصتی به دست داد تا در دفتر کار او لحظاتی را میهمان عاشورا باشیم. خیلی حرف های نگفته با ما زد، ترجیح می دهیم آن ها را بگذاریم در یک فرصت خوب تقدیمتان کنیم، اما آن چه می خوانید حاصل حرف های کربلایی استاد است از ناگفته های کربلا... قول می دهیم اگر عمری بود بخش های دیگر صحبت های استاد را نیز برایتان به چاپ بسپاریم.سرزمین سیرابی همیشه انسان
اشاره
تحریریه دیدارآشنا عاشورا و فرهنگ عاشورا به حق بزرگ ترین، شگفت ترین، زیباترین، عزیزترین و پرارج ترین بخش، تاریخ انسان، تاریخ جهان و به طور ویژه تاریخ شیعه است. این جغرافیا، جغرافیای کشف همه زیبایی ها و عظمت ها و بایسته های زندگی انسان است و به همین دلیل است که هیچ کدام، موقعیت، ارزش و جایگاه این حادثه را در تاریخ نیافته ایم. ماییم و تاریخی که لبریز از میلیون ها حادثه است و لااقل اگر خود تاریخ اسلام را مطالعه کنیم دست کم ده ها حادثه، می توانیم بیابیم. بنده همیشه این را گفته ام که هیچ انقلابی در تاریخ اسلام از نظرگاه جغرافیایی کوچک تر از کربلا نیست و هیچ انقلابی در تاریخ اسلام از نظر کمیت کم تر از کربلا نیست، و هیچ انقلابی در تاریخ اسلام از نظر طول زمان وقوع حادثه کوتاه تر از کربلا نیست. در کربلا کل حادثه هشت روز است، و اگر اصل حادثه را بگیریم هشت ساعت است. اما این حادثه قرار است آیینه شود. اصلاً آیین ما باشد. روح و محور همه مسائل ما باشد، و حتی قرار است آخرین انقلابی که اتفاق می افتد سمتش، سمت همین انقلاب باشد؛ «این الطالب بدم المقتول بکربلا». پس معلوم است آن آخرین هم که می آید برای همین می آید، و اصلاً او به سمت کربلا می رود، و همه چیز هم بر مبنای کربلاست. هر که ویژگی های اصحاب حضرت حجت را مطالعه کند، درمی یابد که تمام ویژگی هایشان ویژگی های یاران حضرت اباعبدالله الحسین(ع) است. ایمان آن ها، بصیرت آن ها، جهت گیری آن ها، همه مسائلشان همه کربلایی است. جالب تر هم این است که اصلاً قرار است بعد از ظهور، جهان به دست اباعبدالله سپرده شود. نکته بزرگ و مهمی اینجاست؛ ظهور، امتدادش قیامت نیست، امتداد ظهور اباعبدالله است. قرار است که نبض عالم را امام زمان دوباره به دست ایشان بسپارند. و اصلاً قرار است حکومت نهایی جهان حکومت اباعبدالله باشد. سوره کهف واقعاً سوره عجیبی است و در این سوره است که آمده، من آیاتنا عجبا. آن وقت اباعبدالله بر نیزه می گوید قصه ما شگفت تر از آن ها است. اصحاب کهف دیگر شگفتی آور نیستند وقتی شما شکوه کربلا را می بینید و این همه زیبایی، این همه روح بزرگ، این همه انسان بزرگ. هر چهره ای در آن جا یک نسل است، یک قرن، یک هزاره است. اتفاقاً از نکات لطیف کربلا همین است که هر چهره ای در کربلا نماینده یک تیپ اجتماعی است و شما می توانید نمایندگان همه انسان ها را در کل تاریخ در کربلا پیدا کنید. هم زن دارد، هم مرد دارد هم کودک دارد، هم پیر دارد و هم جوان. شما نمی توانید نماینده هیچ دوره سنی را در کربلا نیابید. شش ماهه می خواهید دارد. یک ساله می خواهید دارد. حتی اگر تعجب نکنید بگویم شهیدی که فقط یک روز تنها فرصت زندگی پیدا می کند در کربلا هست و من در کتابی خواندم که خیلی عجیب است، عبدالله رضیع غیر از علی اصغر است. او در کربلا متولد شده و امام اذان در گوشش می گوید که تیر به گلویش می خورد. یعنی شهادت او با زندگی اش همزمان می شود. کربلا حتی کودکانی دارد که پیش از تولد شهید می شوند. در دامنه کوه جوشن در نزدیکی های حلب کسی را داریم که اسمش مسلم است و این فرزند حضرت اباعبدالله است که بر اثر زجرهایی که همسر امام در راه می بیند این کودک در راه سقط می شود و به شهادت می رسد. جالب است بدانید ما شهید یک سال پس از کربلا هم داریم. در کربلا زخمی و جانباز شده و پس از کربلا به شهادت می رسد. حتی امام زمان به او سلام می دهد. شما هر اتفاقی که در جنگ های تاریخ افتاده می توانید در کربلا پیدا کنید. شاید یکی از صحنه های عجیب کربلا که هیچ وقت گفته نمی شود جنگ شیمیایی در کربلاست. یک دوره و یک بخشی از کربلا جنگ شیمیایی است و تعدادی از یاران اباعبدالله در نبرد شیمیایی شهید می شوند دشمن از تیرهای مسموم استفاده می کند و اصحاب زخمی می شوند و بعد بر اثر همین جراحت ها شهید می شوند. کسانی هستند بعد از حادثه می رسند و در کربلا به شهادت می رسند مثل حَفاف بن مُحمد راصِبی که از بصره حرکت کرده، زمانی می رسد که خیمه ها را آتش زدند. تصور می کند این ها که پیروز شده اند اصحاب حضرت اباعبدالله هستند، سؤال می کند و در می یابد که نه این ها خیمه های اباعبدالله است. شمشیر می کشد و به اذن امام سجاد در میدان حاضر می شود و می جنگد و در آن جا به شهادت می رسد. خیلی نمونه های شگفت و عجیب داریم که جای بررسی دارد. آن نکته ای که من دوست دارم در این جا مطرح کنم این است که اگر کربلا بزرگ است، هدایتگر این جریان کسی است که پیغمبر او را سفینه نجات نامیده است معصوم است، مصباح هدایت است، سید جوانان بهشت است و در یک کلمه حسین است و او که این جریان را هدایت می کند. کل این حادثه همه کلاس آموزش و درس برای ماست، و چون امام کل این جریان را هدایت می کند هر بخش از حادثه لبریز درس هاست، و چون امام دارد این جریان را می آفریند مثل قرآن است به ما گفته اند و درست است که اگر روزی قرار بود قرآن در هیأت یک انسان تجسم کند می شود امام. و اگر امام را بنویسند می شود قرآن. پس اباعبدالله قرآنِ مجسم است و قرآن اباعبداللهِ مکتوب. کربلا مال حسین است و کربلا مثل قرآن بطن در بطن، جلوه در جلوه، لایه در لایه. که هر پرده ای را که برداری هفتاد چشم انداز جدید مقابل نگاهتان باز می شود. و اگر سرانگشت همتی داشته باشید هر پرده را که پس بزنید هفتاد پرده جدید در مقابل شما خواهد بود، و اگر همت داشته باشید پیش روید و خدا عمری تا قیامت به شما بدهد هر چه لایه های بعدی را بکاوید چشم اندازهای تازه ای برای شما گشوده خواهد شد، و چون قرآن متعلق به هیچ نسل و عصری نیست و برای همه انسان ها در همیشه زمان و تاریخ است و کربلا هم متعلق به قرآن مجسم است و تا همیشه زمان می تواند برای همیشه انسان پاسخگو باشد. باید باور کنیم در هر عصری می شود کنار این سرزمین آمد و از آن بهره گرفت. به عبارت دیگر سرزمین عطش سرزمین سیرابی همیشه انسان است. ما کربلا را با عطش می شناسیم اما هرکس قرار است از کربلا سیراب شود ناگزیر است. این حادثه سه جزء دارد. یک مقدمه بزرگ دارد، یک متن دارد و یک پس از متن. ستم بزرگ ما این است که مقدمه و مؤخره آن را خوب ندیدیم. نمی گوییم چه مقدمه بزرگی این حادثه دارد، و بعد از آن چه می گذرد و بازتاب های این جریان در تاریخ کجاست. اگر قرار باشد یکی از فرزندان کوچک کربلا را شما مطالعه کنید می شود انقلاب، خودِ انقلاب اسلامی مقصود و ره آورد همان حادثه است. من کتابی نوشته ام با عنوان «پیوند دو فرهنگ»، آن جا پیوستگی های این دو انقلاب را بررسی کردم که در حقیقت اثبات می کنم که زادگاه هشت سال دفاع مقدس ما واقعاً حادثه کربلاست. چه در نوع حرکت بچه ها، چه در شعارهایشان، جهت گیری هایشان، اصلاً مقصد کربلاست. هر چه می گویند آرزویشان است که به کربلا برسیم. صرفاً کربلا، کربلای فیزیکی و جغرافیایی نیست، آن آرمان، قبله بچه های ما در دوران دفاع مقدس بود. پس یک ستم ما این است که ما این مقدمه را واقعاً ندیدیم، نمی گوییم چگونه امام این زمینه را می سازد، چه طور این آدم های بزرگ ساخته می شوند. دیشب آخرین قسمت های زندگی حضرت مسلم بن عقیل را می نوشتم این صدوسیُمین یار حضرت اباعبدالله است که دارم زندگی اش را می نویسم داشتم آخرین لحظه هایش را می نوشتم، تنهایی هایش که دارد در کوچه های کوفه حرکت می کند، از زمانی هم که وارد این شهر شده است با هیجده هزار استقبال کننده و وارد خانه مختار شده، بعد از آن وارد خانه هانی شده و اصلاً کوفه را نمی شناسد. فضای کوفه و کوچه ها. حالا وارد کوچه های قبیله کُنده شده که یکی از قبایل بزرگ آن هاست و بعد وارد بنی جَبَله یا بنی بُجِیله که یکی از کوچه های مشهور کوفه بود هیچ صدایی نیست. کوچه خاموش خاموش است. همه درها بسته است. من همان جا این رباعی را نوشتم: درها همه بسته بود در قحطی مرد فریاد نشسته بود در قحطی مرد یک زن شبِ کوچه های بن بست و غریب مردانه شکسته بود در قحطی مرد فقط یک زن در را به رویش باز می کند، «طوعِه» آن هم در را باز کرده که ببیند چرا بچه اش بلال نمی آید. چه اتفاقی افتاده در این شهر شوم وحشت زده، که در همان مسجد کوفه ای که دو ساعت پیش لبریز از طرفداران حضرت مسلم بود حالا این چهره ها عوض شدند و دور عبیدالله جمع هستند و عبیدالله دارد حَصین بن تَمیم را می فرستد که برو کوچه به کوچه بگرد تا او از شهر خارج نشود و او را دستگیر کن و برای دستگیری اش جایزه تعیین می کند مسلم یک نفر یاور ندارد. شهری که قبلاً امضاهای خون دادند و برای اباعبدالله فرستادند. حالا در شرایط سخت و دشوار این ها گسسته می شوند. امام سجاد (ع) می فرماید که ما وارد هر منزلی می شدیم امام قصه حضرت یحیای پیامبر را مطرح می کرد و می گفت انتهای این راه برای من همان مسیری است که یحیی داشت. یعنی من هم سر از تنم جدا می کنند و در مقابل ناپاک ترین و پلیدترین انسان سر من را در تشت خواهند گذاشت. خوب حالا هر که باشد می گوید خوب آخر این راه این است که ایشان می گویند، خوب برویم که چه؟ مسلم که وارد کوفه شد هیجده هزار نفر جمع شدند، در حالی که تمام یاوران عبیدالله بن زیاد دویست نفر بودند که خلاصه می شدند در همان دارالاماره. عبیدالله تهدید می کند که سپاه شام دارد می آید. یک گروه گسسته می شوند. می گوید هر کس بماند حقش از بیت المال قطع خواهد شد. گروه دیگری گسسته می شود. از انگیزه عاطفی زن ها استفاده می کند که خانم ها شوهرانتان اگر بمانند ما آن ها را تبعید خواهیم کرد این شیوه عبیدالله بن زیاد بوده است. ببینید با این تفکر همه رفتند، خیلی جالب است که هرکس می آمد می گفت که بقیه هستند، با تو یکی که مسأله حل نمی شود، با تو یکی، با تو یکی، آرام آرام رفتند و می گویند مسلم وقتی وارد مسجد شد پانصد نفر همراهش بودند. آمد نماز را شروع کند به صد نفر نمی رسیدند. نماز مغرب را حضرت مسلم خواند. برگشت فقط سی نفر پشت سرش بودند. سجده شکرش را کرد ده نفر ماند و بلند شد بیاید ده نفر هم رفتند. دیگر ایشان تنهای تنها شده بود. عبیدالله دستور داده بود که بروید در مسجد، باورش نمی شد که این همه جمعیت رفته اند. گفت که بروید از بالای سقف مسجد یک شکافی بیندازید مشعل بگیرید و ببینید چقدر هستند، گفتند کسی نیست، گفت ممکن است گوشه و کنار این ها پنهان شده باشند، گفت بروید باز آتش انداختند در سطح مسجد دیدند هیچ کس نیست. بعد از آن همه این مردمی که تا چند ساعت قبل با مسلم بودند در مسجد جمع شدند و گوش به خطبه های عبیدالله سپردند و جالب این است که در تاریخ ثبت است و می گویند عبیدالله نماز عشاء را خواند و همه این ها به عبیدالله اقتدا کردند. خوب این ها گسسته می شوند، و می روند. امام چه می کند. کدام مهندسی است که این عناصر و نیروها را نگه می دارد و بعد می آورد کربلا. آیا ما امروز برای ارتباطمان با مردم به زبان اباعبدالله، نگاه اباعبدالله و رفتار اجتماعی و سیرت ارتباطی اباعبدالله نیاز نداریم؟ و آیا این مطالعه به ما کمک نخواهد کرد تا روش های مناسب امروز خودمان را بیابیم؟ یک بحث مفصل است که این راه را بشناسیم در بررسی های من روشن شده که حضرت اباعبدالله حدود بیست و چهار منزل را طی می کند تا به کربلا می رسد و هر منزل حادثه ای است، درسی است، انتهای بسیار لطیفی وجود دارد که مخاطبان کربلا را از این ها محروم کردیم، چه جور این آدم ها را جذب می کند. می دانید تمام این راه، خواندن و راندن است و این از عجایب حضرت اباعبدالله است. هم سراغ بعضی ها می رود و هم بارها در را باز می کند که کسی که می خواهد برود، برود. چون تا آخرین لحظه ها که به کربلا می رسد، حضرت اباعبدالله می فرماید که بروید، من بیعتم را از گردن تک تک شما برداشتم، حتی اگر می خواهید بروید دست بچه ها و خانواده مرا بگیرید با خودتان ببرید. حتی به ابوالفضل العباس می فرماید می خواهی بروی برو، این ها با من کار دارند؛ تا هیچ کس حق به گردنش نداشته باشد. در حالی که در راه وقتی به خیمه عبیدالله بن حُر جُعَفی می رسد حضرت اصرار دارد که برود و او را جذب کند. می خواهد حجت بر همه تمام شود. هیچ کس گریزگاهی نداشته باشد. می رود و می داند که این آدم همراهی نمی کند. تنها یک اسب و یک شمشیر را به حضرت اباعبدالله پیشنهاد می دهد و حضرت می فرماید نه خیری در توست و نه در شمشیرت، در حالی که آن بهترین اسب و بهترین شمشیر است، البته بعداً این آدم پشیمان می شود و می آید کربلا، جالب است بدانید اولین نفری که به کربلا وارد شده است عبیدالله بن حر جعفی است، زیارت عاشورا نوعی مانیفِست شیعه است. به عبارت دیگر اساسنامه تفکر و فرهنگنامه فهم شیعی است. هر روز به ما گفتند بخوانید تا صف بندی تان را روشن کنید. این زیارت نامه یک بخشی از آن لعن است و یک بخشی از آن سلام است. چون تو صف خود را هر روز تعیین کنی، ببینی کجا هستی؟ با که هستی؟ بدها را بد می شماری. یک لیست بلند بالایی در زیارت عاشورا وجود دارد که هیچ کس هم اسمشان را نمی داند. می گوید آن هایی که، «تَنقّبت»، آن هایی که شرایط را آماده کردند، و «الجمت»، لِگامی به اسب زدند، و «اَسرَجت»، یک زینی روی اسب گذاشتند، به همه آن ها ما لعنت می فرستیم، حتی آن هایی که راضی بودند به این شرایط و سکوت کردند. خیلی معنا دارد که وقتی حق مطرح است اگر تو در هر بخشی از این زنجیره بگیری فرق نمی کند. آن کسی که در کربلا شمشیر یا تیر زد فرق نمی کند با آن کسی که فقط یک لگام به اسب زد یا آذوقه ای برای اسب ها تهیه کرد. همه در این مجموعه قرار می گیرند و آن طرف هم همه یکی هستند، چه کسی که شمشیر زد در کربلا با اباعبدالله و چه کسی که این زمینه ها را فراهم کرد. همانطور که وقتی جابر بن عبدالله انصاری وارد کربلا می شود، همراهش سؤال می کند که چرا شما گفتید که من شریکم در کار شما در حالی که در کربلا نبودید، شما که شمشیر نزدید، چگونه است که شما همراهید، می گوید که از پیغمبر شنیدم که هرکس به فعل یک قوم راضی باشد گویی در کار آن ها شریک است. من می خواهم از این قطعه دو سه نمونه مطرح کنم که امروز این ها برای ما درس آموز است. کسی هست به نام نَصر بن اَبی نِیْزَر، او از یاران فداکار اباعبدالله الحسین(ع) است و برای این که کمی بهتر بدانیم او کیست کمی برمی گردم به گذشته. همه شما اسم نجاشی را شنیده اید، نجاشی در حبشه مهاجران را پذیرفت و از آن ها دفاع کرد و حتی نمایندگان رسمی قریش وقتی آمدند که مسلمانان پناهنده را برگردانند نجاشی از مسلمانان دفاع کرد، به خصوص وقتی آیات قرآن را شنید و دریافت که این ها حقیقتی را مطرح کردند. نجاشی پسری دارد به اسم «ابونیزر» او را می فرستد خدمت پیامبر تا در خدمت او باشد چرا که او بر حق است، و به او گفت بکوش از پیامبر بیاموزی و در خدمتش باشی. این ابونیزر آمده خدمت پیغمبر(ص) است و بعد هم در خدمت امیرالمؤمنین علی (ع). پشت بقیع فعلی، منطقه ای بود که به آن می گفتند بُقِیْبَق، ابونیزر در این منطقه کار می کرده است. حالا ببینید حادثه از کجا شروع می شود و به کجا وصل می شود. ابونیزر می گوید داشتم در مزرعه ام کار می کردم که دیدم کسی از دور پیدا شد. نزدیک که شد دیدم مولا امیرالمؤمنین است. نزدیک که شد گفت ابونیزر خیلی گرسنه ام. غذایی داری؟ می گوید به شدت شرمنده شدم. چیزی نداشتم. کمی کدو را در پیه شتر پخته بودم قسمتی از آن را استفاده کرده بودم و قسمتی دیگر مانده بود که می خواستم آن را دور بریزم. گفتم نه چیزی در خور ندارم. فرمودند هر چه هست باشد. رفتم با شرمندگی آن مقدار غذا را آوردم. حضرت نشست و چند لقمه خورد. رسم مولا این بود که سه لقمه می خورده است. سه لقمه خورد وقتی بلند شد گفت این غذا حقی بر من ایجاد می کند. باید حق غذایی را که از شما می خورم ادا کنم. کلنگ را برداشت و رفت در قنات آن جا و شروع کرد به کار. مولا بعد از یک ساعت آمد بالا. می گوید دیدم تمام لباس های مولا خاک آلود و خیس عرق است امیرالمؤمنین ایستاد بالا یک نفسی تازه کرد و مجدداً رفت پایین. باز شروع کرد به کلنگ زدن، و ناگهان مثل گردن شتر، آب شروع به جوشش کرد، حضرت تا آمد بالا خدا را سپاس گفت و دو رکعت نماز خواند و بعد فرمود ابونیزر این آب مال شماست. بعدها این منطقه معروف شد به منطقه ابونیزر. این لطفی که امیرالمؤمنین علی (ع) آن جا به ابونیزر می کند ابونیزر بعداً صاحب یک فرزند می شود. اسمش نصر بوده است. نصر بن ابی نیزر با اباعبدالله به کربلا می آید. این پدر به این فرزند می گوید علی چشمه به ما بخشید. تو چشمه ای به این خانواده خواهی بخشید. محبت هایی آقا به این نصر می کند که قابل گفتن نیست. نصر می گوید اگر او یک چشمه به ما بخشید مگر خدا نیاموخته است که، «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها»، هر کس یک خوبی کرد من ده برابر می دهم. من باید ده چشمه به حسین هدیه کنم. البته اگر من صد چشمه به او ببخشم این پاس داشت محبت های او نیست. روز عاشورا می ایستد خدمت اباعبدالله. سعی می کند هر زخم و تیری که می خواهد به اباعبدالله بخورد به او بخورد، و ده چشمه خون از بدنش می جوشد با تیرهایی که به او می خورد. کنار اباعبدالله به زمین می افتد و بعد می گوید آقا وظیفه ام را خوب انجام دادم. «اَ وَفَیتُ یابن رسول الله»، وفا کردم؟ امام فرمود: «نعم انت اَمامی فی الجنه». بله تو پیش از من به بهشت رسیدی. نوع رابطه را ببینید. نوع برخوردها را ببینید. چیزی که امروز ما این ها را کم داریم. ارتباطهای کلامی در میان ما دارد گسسته می شود. از ویژگی های گسست نسل ها که امروز داریم می بینیم این است که ارتباط های کلامی بین نسل ها دارد قطع می شود. حساسیت هایمان عوض می شود. امام این گونه این آدم را جذب می کند و با خودش می آورد. یک نمونه دیگر را مطرح می کنم. البته این قصه را که من طرح می کنم به شکل خیلی ناقص و با دخل و تصرف هایی، در هیأت فیلم «روز واقعه» خودش را نشان داده است، اما قصه خیلی متفاوت است، ای کاش به اصل قصه دسترسی پیدا می کردند. حضرت اباعبدالله به هر منزلی که می رسید به تمام اهل آن منزل رأفت و محبت می کرد. حتی بچه های کوچک را روز زانویشان می نشاندند و به این بچه ها محبت می کردند. از چیزهایی که همراه داشتند به آن ها می داند. ای کاش می توانستم این را بگویم که حضرت اباعبدالله با چه قافله ای بیرون از مکه می آید. کم تر کسی می داند بارِ دو شتر از شترهایی که اباعبدالله با خودش می آورد فقط عطر است. از سی و دو شتری که همراه دارند یک تعدادشان برای سوار شدن است یک تعداد برای آب است یک تعداد برای لباس است که به نیازمندان بدهند. یک چیزهایی اباعبدالله با خودش می آورد خیلی عجیب است. شاید تعجب کنید که بگویم حضرت اباعبدالله نفت با خودش آورده که برای حادثه ای که اتفاق خواهد افتاد نیاز دارد، اصلاً خندقی را که امام روشن می کند از نفت استفاده شده است یا چیزی شبیه قیر و این ها آن روزگار هم بوده است. هیچ چیز از چشم امام دور نمی ماند. خود این یک نکته ای است که شما در یک حرکت هیچ چیز را نادیده نگیرید. نگاهی همه جانبه و نگران داشته باشی حضرت می رسند به منزلی و می بیند که چادری از دور پیداست. حضرت حرکت کرد و رفت به آن سمت، در هوای داغ بیابان دیدند در یک چادر کوچک پیرزنی نشسته است. سلام کردند: مادر تنها نشسته ای؟ گفت آری من پسری دارم که تازه همسر برگزیده است و تازه داماد است. به اتفاق همسرش رفته و منتظرم که برگردند. برگشتشان طول کشیده. من هم تنها هستم و ناتوانم، دارم از تشنگی می میرم. اگر آبی هست به من بدهید. جامی پر از آب می کند و دست پیرزن می دهد تا ایشان آب بخورد. وقتی آب می خورد می گوید مادر تو منتظر عروس و داماد هستی، عروس و داماد جوان هستند، وقتی می آیند باید تو را شاداب ببینند من می روم آب می آورم تو سر و صورتت را صفا بده، مرتب کن که اگر آن ها از راه رسیدند تو را مناسب ببینند. آقا می رود آب می آورد کمک می کند تا او صورتش را تمیز کند و خودش را مرتب سازد. بعد حضرت می گوید که خوب این خیمه، که تو داری، قرار است یک عروس و داماد واردش شوند، این جا باید مرتب شود، می خواهم کمکت کنم. حضرت به سلیقه خودش چادر را می چیند. حضرت آن جا را مرتب می کند. یعنی دکوراسیون خیمه را تغییر می دهد متناسب با یک عروس و داماد جوان. بعد از آن جارو دستش می گیرد و جلوی خیمه را آب می زند و مرتب می کند و خارها و تیرها را که آن اطراف هستند بر می دارد. و به بهترین شکل و سلیقه آن جا را آماده می کند. پیرزن بر می گردد می گوید تو کیستی که در چشم های تو مسیح را می بینم. تو کیستی؟ تو مسیح نیستی؟ آقا سکوت می کند و یک لحظه می گوید، من پسر پیغمبرم. این زن مسیحی گریه می کند و می لرزد می گوید که تو همانی که مسیح ما گفت، مسیح ما بشارت داد. حضرت خداحافظی می کند. عروس و داماد می رسند. وقتی این دو تا نزدیک می شوند می بینند خیلی خیمه مرتب است. جوان اسمش وهب است. می گوید که من تصورم این بود که یا تو مرده باشی یا تنها رمقی از تو باقی مانده باشد و آخرین لحظاتت باشد. تو خیلی با نشاط هستی. چه کسی به تو آب داد. چه کسی این جا را مرتب کرده است؟ می گوید نمی دانم ولی هرکه بود مسیح بود. یا مثل مسیح بود. گویا خدا در آسمان را باز کرده بود و یک مسیح به من بخشیده بود. مرتب بود، زیبا بود، چشمانش ... شروع می کند وصف کردن. عزیزم فکر می کنم خیلی از ما دور نشده باشند. خوب است خودتان را به او برسانید. دختر، اسمش هانیه است و پسر وهب است. حرکت می کنند و خودشان را به حضرت اباعبدالله می رسانند. دیگر این جا چه اتفاقی می افتد ما چیزی نمی دانیم اما این قدر می دانیم این ها پس از دیدار با اباعبدالله باز می گردند پیش مادر تا از مادر خداحافظی کنند و می گویند ما داریم می رویم. می خواهیم با همان مسیح که تو گفتی همراه باشیم. مادر می گوید من هم می آیم. هر چه اصرار می کنند که تو را برسانیم به کوفه قبول نمی کند، این ها همراه می شوند و با اباعبدالله به کربلا می آیند، بعد چه می کنند در این فاصله چه اتفاقی می افتد که این قدر رشد معنوی می کنند، بماند فقط اولین شهید کربلا همین داماد جوان است. اسمش عبدالله بن عمیر است که دیگر اسمش را هم عوض می کند. خیلی زیبا بوده است. بسیار خوش تراش و خوش قامت بوده است می گوید آقا تو این قدر خوبی و این قدر در حق ما خوبی کردی که من و همسرم تصمیم گرفتیم سفر پس از ازدواجمان را با تو بگذرانیم به معنای امروزی ماه عسل مان را می خواهیم با تو بگذرانیم، و تنها عروسی که در کربلا شهید شد تنها زن شهید همین هانیه است. عروس و دامادی که شهید محبت اباعبدالله شدند. وقتی این جوان می رود میدان مادر نگران است که مبادا یک وقت تأثیر حضور عروس در کربلا مانع رفتنش به میدان شود. به داماد می گوید عزیزم، سعی کن به همسرت نگاه نکنی، برو میدان. چشمت را از او بگیر تا بتوانی خوب فداکاری کنی. او می رود میدان. می جنگد و همسر می ایستد کنار میدان و تشویقش می کند. حضرت اباعبدالله هم در یک ردیف با مادر و همسر، جوان را تشویق می کنند. می جنگد تا می افتد. رجزش فوق العاده است. «ان تنکرونی فانا ابن کلبی...» و می جنگد و می افتد. همسرش می رود بالای سرش. با او صحبت می کند. خوش به سعادتت که تو به بهشت رفتی، عزیزم مبارک باد بر تو قربانی مسیح شدن. مسیح کربلا. دعا کن من هم زود به تو بپیوندم. من هم در بهشت با تو باشم و دعا کن در بهشت چشم که می گشایم اولین کسی که ببینم مادر حسین باشد. می گویند این جا عمر سعد می بیند احساسات و رفتار این زن حتی سپاه او را منقلب کرده فوراً دستور داد به غلام او که برو و کار او را تمام کن. غلام آمد با گرز آن چنان ضربه زد بر سر آن زن که او روی سینه همسرش افتاد و شهید شد. دو تا هم بال و هم پرواز، هر دو به بهشت پیوسته اند. مادر کنار میدان بود و اولین چیزی که به اباعبدالله گفت، این بود که یا اباعبدالله دعا کن من ناامید نشوم. دعا کن قلب محکمی پیدا کنم. امام دست هایش را بالا آورد، می گویند زیر بغل امام معلوم شد، دعا کرد در حق این زن، لحظاتی بعد ناگهان دیدند دشمن سر عبدالله را جدا کرد و جلوی پای مادر انداختند تا آخرین توان این مادر را از او بگیرند. مادر سر را بلند کرد و یک بوسه به آن زد و بعد به میدان پرتابش کرد و گفت ما چیزی را که در راه خدا داده باشیم پس نمی گیریم. محبت چه می کند. ارتباط چه می کند. امام چگونه انسان می سازد. چرا این قطعات زیبای کربلا را ما از کربلا جدا کردیم. چرا این قسمت مقدمه راه را که هم سنگ و هم شأن و هم شانه متن می تواند باشد از مخاطبانمان دریغ کردیم. چرا این ها را نمی گوییم. ستم دیگر به خود متن است. متأسفانه خود حادثه را نمی گوییم. ما از کل این حادثه می آییم مستقیم وارد عاشورا می شویم حتی این هفت هشت روز کربلا را درست نمی گوییم، می آییم وارد عاشورا می شویم. از عاشورا هم می گذریم، درست می آییم کنار گودال قتلگاه فقط جدا شدن سر اباعبدالله را طرح می کنیم، شاید برای این که بیشتر بتوانیم اشک بگیریم. که اشک بسیار خوب است و از اضلاع لازم کربلا است. کربلا سوزناک ترین حادثه تاریخ ماست و باید این را مطرح کنیم و اشک، پل زدن عاطفی است. پس از اشک ارتباط میان قلب و اندیشه و حرکت ایجاد می شود. این ها همه لازم است. اما چرا ما به این ابعاد دیگر توجه نکردیم و این قدر از این همه زیبایی و لطافت و چشم اندازهای شگفت گذشتیم. چرا اگر زینب فرمود که من در کربلا جز زیبایی ندیدم، «ما رأیت الا جمیلا»، این همه صحنه زیبا از نگاه ما دور مانده است. چرا در کربلا روابط همسر با همسر، پدر با فرزند، برادر با برادر، برادر با خواهر، تحلیل و بررسی نمی شود. این ها عطش امروز جامعه ماست. نه امروز ما، همیشه ماست. یعنی تا هستیم ما نیازمند الگوهایی هستیم که این الگوها چراغ راه ما برای رفتن به والاترین و زیباترین مقصد است. و همه این ها را کربلا دارد. کربلا هیچ کَم ندارد. صحنه کاملی است. اگر این سخن سید قطب را که در وصف اسلام گفته، اسلام دینی است کامل، صالح و به هم پیوسته، کربلا هم همین است. کربلا حادثه ای است کامل، صالح و به هم پیوسته. انفکاک و تجزیه اجزا از همدیگر ستم به کربلا است. این حادثه را باید کامل دید و کامل به آن نگاه کرد.
* امتداد ظهور
* کربلا یک هزاره است
* قرآن، اباعبدالله مکتوب
* مردانه شکسته بود
* مانیفست شیعه
* ده چشمه
* ماه عسل
* الگویی برای همیشه