به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مريم كوچولو هنوز به مدرسه نمي‌رود وخواندن و نوشتن بلد نيست، اما خيلي دلش مي‌خواهد كه بتواند كتاب بخواند مخصوصا كتاب‌هاي قصه‌اي را كه بابا برايش خريده است.

بيشتر وقت‌ها مريم كتاب‌هايي را كه بابا برايش مي‌خواند برمي‌داشت و چند بار صفحاتش را ورق مي‌زد و تصاويرش را نگاه مي‌كرد و خيلي سعي مي‌كرد‌ آنها را بخواند، اما نمي‌توانست.

او چند بار در مورد اين موضوع با مامان و بابا حرف زده بود، اما آنها هم گفته بودند كه بايد صبر كند تا بزرگ‌تر بشود و به مدرسه برود آن وقت باسواد مي‌شود و مي‌تواند خودش كتاب بخواند، اما مريم دوست داشت كه هرچه زودتر كتاب‌ها را بخواند.

يك روز كه بابا مي‌خواست برايش قصه‌اي را بخواند از مريم خواست كه برود و از اتاق ديگر عينكش را بياورد.

دخترك عينك را آورد و بابا آن را به چشمانش زد و شروع به خواندن كرد. مريم در تمام مدتي كه بابا قصه را مي‌خواند حواسش پيش عينك بابا بود و با خودش مي‌گفت كه حالا فهميدم بابا چطور مي‌تواند كتاب بخواند، وقتي كه عينك را به چشمانش مي‌زند. اگر من هم يك عينك داشته باشم مي‌توانم بخوانم، اما نمي‌دانست كه از كجا براي خودش يك عينك تهيه كند.

كمي فكر كرد و دست آخر به اين نتيجه رسيد كه او هم از عينك بابا استفاده كند! خيلي خوشحال بود و منتظر ماند تا قصه تمام شد و آن وقت به بابا گفت: بابا جون ميشه عينكتونو يه دقيقه بدين به من؟

بابا نگاهي به مريم انداخت و پرسيد: براي چي مي‌خواي؟

ـ شما بدين مي‌گم.

ـ باشه اما مواظبش باش.

مريم سرش را تكان داد و گفت: مواظبم.

و بعدش عينك را از بابا گرفت وروي چشمانش گذاشت و كتاب را برداشت تا آن را بخواند، اما همه چيز را تار مي‌ديد و حتي تصاوير آن راهم نمي‌توانست خوب ببيند. با ناراحتي به باباش گفت: پس چرا نمي‌تونم بخونم!؟

باباكه از ديدن مريم با آن عينك خنده‌اش گرفته بود، گفت: دخترگلم معلومه كه نمي‌توني بخوني، گفتم كه شما اول بايد بري مدرسه.

دختر كوچولو با اخم و ناراحتي گفت: پس چرا شما مدرسه نمي‌ري، ولي مي‌توني بخوني!؟

ـ خب من الان نمي‌رم، اما وقتي بچه بودم رفتم مدرسه.

ـ يعني شما وقتي عينك مي‌زني باسواد نمي‌شي.

بابا اين بار با خنده گفت: نه عزيز دل من، مگه آدم با عينك باسواد مي‌شه.

ـ اگه راست مي‌گي بگو ببينم پس چرا عينك مي‌زني؟

ـ چون چشمام ضعيف شده، اين عينك روهم دكتر داده.

ـ راست مي‌گي بابا؟

ـ بله كه راست مي‌گم، حالا شما تنها كاري كه بايد بكني اينه كه صبر كني تا بري مدرسه و ان‌شاءالله بتوني همه چيز رو خودت بخوني.

ـ بابا، كي مي‌رم مدرسه؟

2 سال ديگه.

مريم توي دلش دعا كرد كه خيلي زود 2 سال ديگر بشود تا او بتواند به مدرسه برود و قصه بخواند.

رضا بهنام

ادامه مطلب
جمعه 7 بهمن 1390  - 11:14 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5824958
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی