به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  

صداي موسيقي‌گونه زنگ ساعت، مثل ضربه‌هاي پتك روي سرش فرود آمد. 

وقت بيدار شدن بود، اما توان برخاستن نداشت. ديشب به حد كافي دوندگي كرده بود؛ البته بي‌نتيجه‌ هم نمانده بود.

با چشماني پف كرده و نيمه‌باز به زور از جا كنده شد. به بيرون نگاهي انداخت. هنوز گرگ و ميش بود.

 

از ديوار همسايه مقداري ياس‌هاي زرد و سفيد به خانه آنها هم سرازير شده بود. آنها را نفس كشيد.

چقدر عالي مي‌شد كه همه چيز امروز بخوبي پيش مي‌رفت.

در حال كش و قوس دادن به بدنش در آينه نگاهي به خود انداخت.

خودش را در لباس‌هايي كه آرزويشان را داشت، تجسم كرد. در شغلي كه مي‌خواست و حتي زندگي آينده‌اش را تا جايي كه زيبا بود، ترسيم كرد.

وقتي از آينه بيرون آمد باز خودش شد و آهي كشيد.

از وقتي سوداي رفتن به سرش زده بود ديگر آرام و قرار نداشت.

امروز بايد مقداري پول به رابط مي‌داد و بعد از چند وقت كه نتيجه نهايي را مي‌دادند، بقيه پول را مي‌پرداخت.

خيلي مخفيكاري كرده بود كه خانواده‌اش از اين جريان بويي نبرند.

مي‌خواست همه را غافلگير كند.

روزي را مي‌ديد كه آنها در فرودگاه به بدرقه‌اش مي‌آمدند و وقتي او از پله‌‌‌ها بالا مي‌رفت تا دستي برايشان تكان دهد به او افتخار مي‌كردند، ولي فعلا هيچ‌كس نبايد چيزي مي‌فهميد.

ماشين را جلوي بانك پارك كرد. اصلا نفهميد كي به آنجا رسيده است. تمام راه غرق در فكر و خيالاتش بود.

از بيرون به داخل بانك نگاهي انداخت. فقط معدود افرادي آنجا نشسته بودند. قبض را گرفت و بي‌قرار نشست. چقدر دوست داشت زودتر تمام شود.

وقتي پول‌ها را درون كيفش گذاشت، انگار پشتش گرم شد. قدم به قدم به سمت در بانك آمد و حس ‌كرد به روياهايش نزديك شده است.

هنوز به در ماشين نرسيده بود كه ضربه‌اي به بدنش وارد شد. انگار بين خواب و بيداري بود. هنوز گرم‌گرم بود. مردم دورش حلقه زده بودند. بسختي تا دورترين جاي ممكن را نظاره كرد.

دود موتور همراه سايه كيفش كه داشت مي‌رفت، هر لحظه دور و دورتر مي‌شد. تلفن همراهش زنگ زد.

صداي واسطه كه مي‌خواست با او قرار را تنظيم كند، خيلي گنگ مي‌آمد.

وقتي جريان را به او گفت با پوزخندش مواجه شد. به نظرش قشنگ نيامد. ته دلش هري فرو ريخت.

كنار ماشين وا رفت، حتي ياراي نفس كشيدن هم نداشت. تازه فهميد چه بلايي سرش آمده.

آن واسطه با آن موتورسوارها...

آه از نهادش برآمد.

بهاره سديري

ادامه مطلب
شنبه 12 فروردین 1391  - 10:35 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6271396
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی