به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

يكي از دوستان چند ماه پيش مادرش را از دست داد و پس از آن واقعه روزهاي سختي را گذراند. او خود هنوز مادر نشده بود، اما مي‌دانست مادر بودن چه معنايي دارد و بيش از آن درك كرده بود كه نبودن مادر چه مفهومي دارد. زمان زيادي گذشت تا در جمع دوستان و در محل كار همه فكر كردند كه او كم‌كم خود را با شرايط وفق داده است.

روز مادر كه از راه رسيد، هر چند از صبح حال و هواي ديگري داشت، اما تا عصر صبوري كرد و پس از پايان كار يكراست به بهشت‌زهراي تهران رفت. مثل همه كساني كه مدتي است مادر را نديده‌اند، دلش طاقت نياورده بود، رفته بود تا ديداري با مادر تازه كند، تا در كنار مادر دلش آرام گيرد. ديداري كه امسال نه در خانه هميشگي مادر، در كنار او، دست در دستش و... كه در بهشت‌زهرا، كنار مزارش و نشسته بر خاك بود.

تا از اداره به بهشت‌زهرا برسد، ساعت شده بود حدود 6 بعدازظهر، اما آنچه او را به تعجب واداشته بود، ازدحام جمعيت در غروب روز مادر و در آن مكان بود.

مي‌گفت: در ميانه‌راه فكر كردم تصادفي شده يا مثل هميشه ‌، يكي با ماشين از رده خارجش، راهي شده و ماشين در ميانه‌راه از نفس افتاده، هم صاحبش را زمينگير كرده و هم راه بقيه را بسته است. خدا خدا مي‌كردم كه پليسي پيدا شود و راه را باز كند تا من زودتر برسم؛ مي‌ترسيدم درها بسته شوند و نتوانم سري به مادر بزنم.

اما وقتي به بهشت‌زهرا رسيدم و وارد محوطه شدم، فهميدم كه در تمام طول مسير اشتباه مي‌كردم. سال‌هاي پيش كه اينجا نمي‌آمدم، فكر مي‌كردم. روز مادر يعني شلوغي گل‌فروشي‌ها، مغازه‌ها و خيابان‌هايي كه به خانه ابدي مادرها و مادربزرگ‌ها منتهي مي‌شود. فكر مي‌كردم شب هم كه از راه برسد، رستوران‌ها شلوغ مي‌شوند؛ شلوغ از حضور خانواده‌هايي كه يك شب آشپزخانه را تعطيل كرده‌اند و مادر را به يك شام دعوت كرده‌اند تا به او بگويند محبت‌هايش را درك مي‌كنند؛ هر چند كه جبران بخشي از آن درياي مهرباني هم در توان‌شان نيست.

اما آن روز عصر، در بهشت‌زهراي تهران و در كنار مزار مادرم به او گفتم، حتما الان همه بهشت‌زهراهاي دنيا همين قدر شلوغ هستند. اطمينان دارم همه بچه‌ها به ديدن مادرهايي آمده‌اند كه حالا توي خانه‌هاي خودشان نيستند؛ مادرهايي كه به بهشت زندگي‌شان رفته‌اند.

مي‌گفت: با خودم و مادرم حرف مي‌زدم و گل‌هايي را كه هميشه دوست داشت، در باغچه بالاي سرش مي‌كاشتم كه زن و شوهر جواني با كمي فاصله كنارم نشستند. بلند شدم و شيريني كه تعارف‌شان كردم، بغض عروس جوان تركيد. هق‌هق گريه‌اش باعث شد تا قدري تامل كنم؛ از بطري آبي كه به همراه داشتم ليواني برايش ريختم؛ سر كشيد و سلامي به لب‌هاي تشنگان دشت كربلا فرستاد و تشكر كرد.

پرسيدم: آرامي؟

پاسخ داد: خوبم. پس از كمي مكث به مزار مادرم اشاره كرد و پرسيد: مادرتونه؟

گفتم: آره. نمي‌دانستم بايد بپرسم يا نه؛ ‌ولي پرسيدم؛ مثل خودش: مادرتونه؟

با بغض پاسخ داد: نه، مادر همسرمه. ولي آنقدر مهربان بود كه مثل مادر خودم بود. مادري كه سال‌ها بود نداشتمش و حالا فكر مي‌كنم 2 بار مادرم را از دست داده‌ام.

و باز زد زيرگريه. فكر كردم بايد بغضش را خالي كند.

برگشتم و كاشتن گل‌ها را ادامه دادم وقتي كارم تمام شد، رفتم و كنارش نشستم و فاتحه‌اي براي آن مادر هم خواندم؛ بعد به عروس جوان رو كردم و گفتم: همه مادرها عزيز هستند، اما تو هم بايد كمي صبور باشي.

پسر كه از سر مزار بلند شد، زن گفت: مدت‌ها بود به همسرم مي‌گفتم حال مادرت خوب نيست؛ يك روز عصر زودتر بيا تا سري به او بزنيم، اما هميشه كار داشت؛ هميشه جلسه بود و پروژه و... تا روزي خبر دادند مادر سكته كرده و همسايه‌ها او را به بيمارستان رسانده‌اند. به بيمارستان رفتيم، ولي او ديگر هوشيار نبود و به هوش هم نيامد.

لب‌هاي خشكش را با زبان تر كرد و ادامه داد: امروز وقتي همسرم زودتر از هميشه به خانه آمد تعجب كردم؛ علتش را كه پرسيدم، گفت مي‌خواهد به اين‌جا بيايد. من هم همراهش شدم؛ مثل هميشه.

اما در طول راه با خودم فكر مي‌كردم كه چطور امروز او توانست زودتر به خانه بيايد؟ و ما چطور راه به اين دوري را آمديم؟ اما آن روزها از راه دور و ترافيك گله مي‌كرد و هميشه بهانه‌اي براي نرفتن و نديدن داشت.

اين را كه گفت، باز هم بغضش تركيد و بي‌اختيار خودش را در آغوش من انداخت. بلند بلند گريه مي‌كرد و مرد در حالي كه با گلاب مزار مادر را مي‌شست و روي سنگش دست مي‌كشيد زيرچشمي همسرش را نگاه مي‌كرد.

مریم مختاری

 
 

ادامه مطلب
جمعه 18 فروردین 1391  - 8:52 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6025733
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی