دوربين شكاري را به دست گرفت. همه چيز سر جاي خودش بود. نگاهي سريع اما كلي به راست و چپ انداخت. بايد دقيق ميديد. همه جزئيات كار از نظر او اهميت داشت. اگر همه چيز به درستي سر جايش قرار ميگرفت آن حسي را كه او داشت، منتقل ميكرد و اگر درست هم قرار نميگرفت كه ... ديروز كه در جلسهاي براي قرارداد بعدي جمع شده بودند، همه از كارش بسيار تعريف كرده و خواستار تمديد قرارداد با او شده بودند و حتي مكان بعدي كار هم مشخص شد، ولي براي او اين كار اهميت ويژهاي داشت. تمام خاطراتش را با آن تقسيم كرده بود و كوچكترين اشتباه برايش قابل جبران نبود. آستينها را بالا زد و با بچههاي تيم مشغول كار شد. هوا آرامآرام داشت گرم ميشد، شايد هم او تب كرده بود. فقط برايش آن گوشه از كار مهم بود. ديگر داشت از هوش ميرفت. اصلا حواسش به زمان نبود. آنقدر غرق كار شده بود كه همه چيز دنيا را در اين نقطه ميديد. وقتي از داربست براي استراحت پايين آمد ساعت از 2بعدازظهر هم گذشته بود. همه كاركنان ناهارشان را خورده بودند و براي صرف چاي روي چمنها زير سايه درختي لم داده بودند. او اما اول به غذاي دست نخوردهاش و بعد از تهدل به آسمان نگاهي انداخت. ديگر حرفي باقي نمانده بود. همه حرفها و درددلها را گفته بود. پس به طرف داربستها به راه افتاد و از آنها بالا رفت. *** بالاخره كار تمام شد. همه گروه با هم دست دادند و با رضايت از كار صحبت كردند. حتي يكي از افراد شركت طرف قرارداد هم آمده بود. دستش را با گرمي فشرد و بسيار از او تشكر كرد. او هم انگار راضي شده بود. همه وجودش چشم شد و دوربين را باز به دست گرفت. هنوز تا شب چند ساعتي مانده بود. خورشيد داشت غروب ميكرد و منظره جالبي به وجود آورده بود. او اما آرامآرام از پشت دوربين از راست به چپ چشمهايش را گرداند همه بچهها بودند. همه كساني كه حالا نبودند و جايشان پشت همان سنگرها بيحركت مانده بود. جلوتر آمد. يكي از بچهها داشت نماز ميخواند. اسمش را درست يادش نميآمد. كمي جلوتر آمد. يكي ديگر از بچهها نامهاي ميخواند و لبخندي گوشه لبانش بود. جلوتر از آن خودش را ديد كه راديوي كوچك 2موج را بغل گوشش گرفته بود و خوابش برده بود. قلبش تند تند ميزد. آن گوشه از كار، زيباترين قسمت شده بود. همانطور كه ميخواست. آن ويلچر از پشت، عجب تلالويي داشت. اين بهترين هديهاي بود كه ميتوانست به روح برادرش تقديم كند. او داشت با آرامش به غروب خورشيد نگاه ميكرد و انگار نه انگار كه وسط اتوبان بود. انگار در همان فضاي جبهه مانده بود و آنجا آرامترين جا بود. دريچههاي دوربين از اشك چشمانش تار شدند. ياراي نگاه كردن نداشت. كسي كه روي ويلچر نشسته بود پشتش به او بود. او اما آن ويلچر و آن غروب را خوب به خاطر داشت و همين هم برايش كافي بود. كار خوب شده بود. بهاره سديري
به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .