به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

يك روز تعطيل ديگر از راه رسيد. هر كس برنامه‌اي براي آن روز داشت و مي‌خواست بيشترين استفاده را از آن ببرد. پسر كوچولو هم دوست داشت آن روز را بيرون از خانه باشد و كاري غير از كارهاي عادي و معمول روزانه انجام دهد. براي همين هم همراه با پدرش راهي كوهستان شدند؛ پدر اعتقاد داشت كوهنوردي هم ورزش است و هم تفريح. پس مي‌توانستند با اين كار از يك روز تعطيل نهايت بهره را ببرند.صبح زود راه افتادند و مسير كوه را با يكديگر قدم زنان و آهسته پيش رفتند. كم‌كم كوه شيب مي‌گرفت،‌ ولي خوشبختانه چندان تند و خطرناك نبود. براي همين هم پسر مي‌توانست آرام پدرش را همراهي كند؛ با هم مي‌رفتند، شعر مي‌خواندند، حرف مي‌زدند و شاد بودند.

به ميانه‌راه كه رسيدند، پدر تنها چند ثانيه از پسر كوچولو غافل شد. پسرك هم پايش لغزيد و زمين خورد. البته قبل از اين‌كه به زمين بيفتند، چند تكه سنگ از زير پايش در رفت و او روي سنگ‌ها ليز خورد. وقتي داشت ليز مي‌خورد، ترسيده بود و با صدايي كه از ترس مي‌لرزيد درخواست كمك مي‌كرد: «كمك! كمك! يكي به من كمك كنه.»

 

پدر سريع به سمتش دويد تا او را بگيرد؛ اما خوشبختانه پسرك خودش را به يك درخت چسباند و از سقوط بيشتر نجات پيدا كرد. با اين‌كه به درخت چسبيده بود و خيالش راحت بود كه ديگر سقوط نمي‌كند، اما بلندتر از قبل فرياد كشيد: «كمكم كن بابا.»

وقتي اين را گفت، دوباره همين جمله را شنيد: «كمكم كن بابا.»

پسر كه خيلي كوچك بود و تاكنون اين اتفاق را نديده و در موردش نشنيده بود، گيج و متعجب به اطرافش نگاه كرد. وقتي مطمئن شد كسي آن اطراف نيست، دوباره فرياد زد: «تو كي هستي؟»

اما به جاي جواب، باز هم صدا تكرار شد: «تو كي هستي؟»

اين دفعه پسرك عصباني شد و فكر كرد كسي با او شوخي مي‌كند. از كنار درخت بلند شد، لباس‌هايش را تكاند و با عصبانيت فرياد كشيد: «آدم بدجنس!»

اما صدا دوباره جمله پسر كوچولو را تكرار كرد. پسرك كمي ترسيده بود و نمي‌دانست چه اتفاقي افتاده است. به طرف پدرش رفت و دست‌هاي او را محكم در دست گرفت.

‌‌ـ «بابا اين كيه؟ كي اينجاست؟»

پدر كه تا اين لحظه فقط شاهد ماجرا بود و هيچ دخالتي نكرده بود، پسرك را در آغوش گرفت و او را آرام كرد. دست‌هايش را كه خاكي و كثيف شده بود، با دستمالي پاك كرد و به او لبخند زد.

پسر كوچولو كه حالا حسابي عصباني شده بود، دوباره با لحني ناراحت پرسيد: «بابا كي اينجاست؟ كي اداي منو درمياره؟»

پدر صورت پسرك خشمگين را بوسيد و گفت: «پسرم به اين مي‌گن انعكاس صدا، تو كوه هميشه صدا اين‌طوري مي‌شه. اما زندگي ما آدم‌ها همين‌طوره، نگاه كن.»

پدر پسرك را زمين گذاشت، دست‌هايش را دور دهانش حلقه كرد و با صدايي بلند فرياد زد: «شما برنده‌ايد.»

صدا برگشت: «شما برنده‌ايد.»

پدر ادامه داد: «شما ترسو هستيد.» و صدا هم همان جمله را تكرار كرد.

پدر چند دقيقه‌اي به اين بازي ادامه داد: «شما
با استعداد هستيد.»

«شما به هرچه بخواهيد مي‌رسيد.»

«شما موفق هستيد.»

و... .

وقتي پدر اين جملات را مي‌گفت و صدايش تكرار مي‌شد، پسر كوچولو با تعجب به پدر و سپس به كوه نگاه مي‌كرد. گويي نمي‌توانست باور كند.

پدر وقتي چندين جمله را گفت، رو به پسر كوچولو كرد و برايش توضيح داد: «پسرم، زندگي اين‌طوريه. هر طوري عمل كني، همون نتيجه رو مي‌گيري؛ چه درمورد ديگران و چه درمورد خودت.»

پدر دستي به سر پسرك كشيد و با لحني دوستانه صحبتش را ادامه داد: «مي‌دوني، خيلي مهمه كه تو اين دنيا براي خودت چه پيغامي مي‌فرستي؟ پس سعي كن هميشه پيام‌ها‌ي مثبت بدي؛ مثلا من قوي و شادم، من آرام و پرانرژي هستم، من با استعدادم و من بهترين هستم. هر چيزي كه درباره خودت بگويي، دوباره به سمت تو برمي‌گردد. پس هيچ وقت درمورد خودت بد حرف نزن و كاري منفي نكن، مطمئن باش همه چيز به سوي تو برخواهد گشت.»

 

ادامه مطلب
جمعه 18 فروردین 1391  - 9:04 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6025732
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی