به ميانهراه كه رسيدند، پدر تنها چند ثانيه از پسر كوچولو غافل شد. پسرك هم پايش لغزيد و زمين خورد. البته قبل از اينكه به زمين بيفتند، چند تكه سنگ از زير پايش در رفت و او روي سنگها ليز خورد. وقتي داشت ليز ميخورد، ترسيده بود و با صدايي كه از ترس ميلرزيد درخواست كمك ميكرد: «كمك! كمك! يكي به من كمك كنه.» پدر سريع به سمتش دويد تا او را بگيرد؛ اما خوشبختانه پسرك خودش را به يك درخت چسباند و از سقوط بيشتر نجات پيدا كرد. با اينكه به درخت چسبيده بود و خيالش راحت بود كه ديگر سقوط نميكند، اما بلندتر از قبل فرياد كشيد: «كمكم كن بابا.» وقتي اين را گفت، دوباره همين جمله را شنيد: «كمكم كن بابا.» پسر كه خيلي كوچك بود و تاكنون اين اتفاق را نديده و در موردش نشنيده بود، گيج و متعجب به اطرافش نگاه كرد. وقتي مطمئن شد كسي آن اطراف نيست، دوباره فرياد زد: «تو كي هستي؟» اما به جاي جواب، باز هم صدا تكرار شد: «تو كي هستي؟» اين دفعه پسرك عصباني شد و فكر كرد كسي با او شوخي ميكند. از كنار درخت بلند شد، لباسهايش را تكاند و با عصبانيت فرياد كشيد: «آدم بدجنس!» اما صدا دوباره جمله پسر كوچولو را تكرار كرد. پسرك كمي ترسيده بود و نميدانست چه اتفاقي افتاده است. به طرف پدرش رفت و دستهاي او را محكم در دست گرفت. ـ «بابا اين كيه؟ كي اينجاست؟» پدر كه تا اين لحظه فقط شاهد ماجرا بود و هيچ دخالتي نكرده بود، پسرك را در آغوش گرفت و او را آرام كرد. دستهايش را كه خاكي و كثيف شده بود، با دستمالي پاك كرد و به او لبخند زد. پسر كوچولو كه حالا حسابي عصباني شده بود، دوباره با لحني ناراحت پرسيد: «بابا كي اينجاست؟ كي اداي منو درمياره؟» پدر صورت پسرك خشمگين را بوسيد و گفت: «پسرم به اين ميگن انعكاس صدا، تو كوه هميشه صدا اينطوري ميشه. اما زندگي ما آدمها همينطوره، نگاه كن.» پدر پسرك را زمين گذاشت، دستهايش را دور دهانش حلقه كرد و با صدايي بلند فرياد زد: «شما برندهايد.» صدا برگشت: «شما برندهايد.» پدر ادامه داد: «شما ترسو هستيد.» و صدا هم همان جمله را تكرار كرد. پدر چند دقيقهاي به اين بازي ادامه داد: «شما «شما به هرچه بخواهيد ميرسيد.» «شما موفق هستيد.» و... . وقتي پدر اين جملات را ميگفت و صدايش تكرار ميشد، پسر كوچولو با تعجب به پدر و سپس به كوه نگاه ميكرد. گويي نميتوانست باور كند. پدر وقتي چندين جمله را گفت، رو به پسر كوچولو كرد و برايش توضيح داد: «پسرم، زندگي اينطوريه. هر طوري عمل كني، همون نتيجه رو ميگيري؛ چه درمورد ديگران و چه درمورد خودت.» پدر دستي به سر پسرك كشيد و با لحني دوستانه صحبتش را ادامه داد: «ميدوني، خيلي مهمه كه تو اين دنيا براي خودت چه پيغامي ميفرستي؟ پس سعي كن هميشه پيامهاي مثبت بدي؛ مثلا من قوي و شادم، من آرام و پرانرژي هستم، من با استعدادم و من بهترين هستم. هر چيزي كه درباره خودت بگويي، دوباره به سمت تو برميگردد. پس هيچ وقت درمورد خودت بد حرف نزن و كاري منفي نكن، مطمئن باش همه چيز به سوي تو برخواهد گشت.»
با استعداد هستيد.»
به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .