والله من فقط میتوانم برادر قجهای را در یک کلمه معرفی کنم و ایشان را خلاصه کنم و آن اینکه او «اسطوره مقاومت» بود. این مرد در طی آن یک هفتهای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت اهواز ـ خرمشهر بودیم، یک شب نخوابید. آنقدر آر.پی.جی زد که گوشهایش کر شد و از آنها خون آمد.
سردار شهید حسین قجهای، متولد چهاردهم شهریور ماه سال 1337 در شهر اصفهان است. او قهرمان کشتی جوانان کشور بود و بعد از انقلاب مسئولیت محور دزلی سپاه مریوان را بر عهده گرفت. وی سرانجام در پانزدهم اردیبهشت 1361 در عملیات «الی بیتالمقدس» در حالی که مسئولیت فرمانده گردان سلمان لشکر 27 محمدرسولالله(ص) را برعهده داشت، به همرزمان شهیدش و معاونش شهید «محمدرضا موحد دانش» پیوست.
این متن بخشی از کتاب در دست انتشار «بیستو هفت در 27» روایت زندگی فرماندهان شهید لشکر محمدرسول الله(ص) نوشته «گلعلی بابایی» است که روایت آخرین روزهای حیات طیبه شهید «حسین قجهای» به نقل از شهید «علیبوربور» به مخاطبان خبرگزاری فارس تقدیم میشود:
در روزهای نخست اجرای عملیات «الی بیتالمقدس» در حالی که «حسین قجهای» همچنان با معدود نیروهای قادر به رزم خود در حال مقاومت، مقابل یورشهای پیدرپی دو تیپ زرهی و مکانیزه دشمن بود، چشمهای نگران فرماندهان ارشد قرارگاه به نتیجه این تقابل نابرابر دوخته شده بود تا بتوانند برای ادامه عملیات تصمیمگیری کنند.
***
علی بوربور، معاون دوم گردان سلمان فارسی میگوید: «نیروهای عراقی حتی تا خاکریز اولی که ما پشت آن مستقر بودیم، جلو کشیده بودند. تا دَم آن خاکریز آمده بودند. وضعیت طوری شده بود که آنها و بچههای ما، برای همدیگر نارنجک دستی پرت میکردند. اگر عراقیها از وضعیت نابسامان بچههای ما در پشت خاکریز مطلع بودند، میتوانستند بیایند و کاملاً تا پشت خاکریز را بگیرند و اگر پشت خاکریز را میگرفتند، آن وقت تا لب کارون، توی آن دشت صاف، کل بچههای تیپ ما را میدواندند! و در چنین صورتی واقعاً دیگر یک فاجعه به وجود میآمد. در آن درگیری، دشمن خیلی به بچهها فشار میآورد؛ به طوری که دیگر گلوله کلاشینکف جوابگو نبود. بچهها مدام با آر.پی.جی به سمت دشمن شلیک میکردند. فرمانده گردان ما، برادر قجهای میدانستکه اگر دشمن بتواند گردان سلمان را عقب بزند و نیروهایش را به پشت خاکریز محل استقرار گردان ما بکشاند، قادر خواهد بود به سهولت از آنجا تا شمالیترین نقطه خاکریز که نیروهای دیگر گردانهای تیپ ما در آنجا مستقر بودند، بکوبد. در نتیجه، نیروهای ما مجبور میشدند به کدام طرف فرار کنند؟ به پشت ما، تا بروند سمت رود کارون!
در این صورت، اگر بچههای ما در آن دشت هفده کیلومتری حدفاصل جاده آسفالت تا ساحل رود کارون شروع به عقبنشینی میکردند، ارتش عراق به اتکای زرهی خودش میتوانست بچههای ما را به راحتی تعقیب کند و تا لب رودخانه کارون جلو بیاید.»
***
پانزدهم اردیبهشت 1361، به دلیل فشار بیش از حد دشمن به گردان سلمان، فرماندهی تیپ 27 تصمیم گرفت تا باقیمانده نیروهای این گردان را به یک موضع عقبتر منتقل کند. برای اجرایی شدن این تصمیم محمدابراهیم همت از طرف فرماندهی تیپ مأموریت پیدا کرد، ضمن حضور در خط گردان سلمان، حسین قجهای را متقاعد کند تا تن به این کار بدهد، اما حسین در برابر این دستور مقاومت کرد و در پاسخ به اصرار زیاد همت گفت: حاجی بگذار حرف آخر را بزنم. من و این بچهها دیشب همقسم شدیم خودمان را به خرمشهر برسانیم. برای ما عقبنشینی هیچ مفهومی ندارد! آری حسین قُجهای قسم خورده بود تا به همراه نیروهایش به خرمشهر برسد، اما اگر جسم خاکی حسین به خرمشهر نرسید، قطعاً روح او همراه رزمندگان وارد خرمشهر شد.
مگر نه این است که او تا آخرین نفس و آخرین رمق ایستاد و مقاومت کرد.
علی بوربور لحظات آخر حسین قجهای را اینگونه روایت کرده است: «لحظاتی که عراق پاتک میکرد، برادر قجهای اصلاً آرام و قرار نداشت، مثل پروانه دور بچهها میگشت و از آنها مواظبت میکرد. روز سوم یا چهارم عملیات بود که یک دستگاه بی.ام.پی و یک دستگاه تانک دشمن خیلی ما را اذیت میکردند. حسین خودش آر.پی.جی را گرفت و رفت هر دو دستگاه تانک عراقیها را منهدم کرد.
والله من فقط میتوانم برادر قجهای را در یک کلمه معرفی کنم و ایشان را خلاصه کنم و آن اینکه او «اسطوره مقاومت» بود. این مرد در طی آن یک هفتهای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت اهواز ـ خرمشهر بودیم، خدا شاهد است یک شب نخوابید. حتی یک وعده غذا را ننشست، بخورد. هیچکدام از بچهها ندیده بودند او یک وعده غذایش را بنشیند توی سنگر و بخورد. بعضی مواقع که بچهها قوطی کمپوتی بازمیکردند و به او میدادند، همانطور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف میرفت، آن را توی راه میخورد.
مدام در جلوی دشمن بود و آر.پی.جی میزد. آنقدر آر.پی.جی زد که خدا شاهد است که گوشهایش کر شد و از آنها خون میآمد. یا میدیدیم دارد آن جلو با آر.پی.جی به دشمن حمله میکند، یا اینکه مشغول سرکشی به بچهها است. واقعاً این مرد زحمت کشید و من فکر نمیکنم توی هیچ گردانی نظیر چنین کسی پیدا شود که اینطور فعالیت کرده باشد.
بار آخری که آر.پی.جی را مسلح کرد و از خاکریز بالا رفت، هنوز دست نشانهگیری نکرده بود که با اصابت گلوله تکتیرانداز عراقی از بالای خاکریز به پایین پرت شد. گلوله دشمن درست وسط سر برادر قجهای اصابت کرده، پیشانیاش را متلاشی کرده بود و صورت زیبای او را غرق خون کرد. لحظاتی بعد جسم مجروح و خسته حسین در کنار خاکریز برای همیشه آرام گرفت».
***
شهید علی بوربور سرانجام آن تقابل نابرابر را اینگونه روایت کرده است: «روز ششم عملیات؛ یعنی پانزدهم اردیبهشت بود که عراق یک پاتک سنگین کرد که از حدود ساعت پنج یا شش بعدازظهر، تا صبح روز بعد از آن، یک روند، آتش دشمن روی سر ما بود. از آنجا که طی پاتک دشمن همان شب فرمانده گردان ما برادر قجهای شهید شد و هماهنگی نیروهای گردان ما تا حدودی به هم خورده بود. چون معاون گردان، برادر «محمدرضا موحد دانش» هم دو روز قبل از این پاتک در سیزدهم اردیبهشت 61 شهید شده بود، ما دیگر هیچکس را نداشتیم. یعنی گردان سلمان نه فرمانده داشت، نه معاون فرمانده گردان.
مسئول گروهانهای ما ـ به جز برادر «محمد کارگرمقدم» فرمانده گروهان سوم که سالم مانده بود ـ همگی مجروح شده بودند؛ معاون گروههای گردان، همه داغان شده بودند. از کل این چهار تا گروهان، فقط یک مسئول گروهان زنده بود و دو تا معاون گروهان، همین! دیگر هیچکس را ما نداشتیم. وقتی هم از طریق بیسیم میخواستیم با ردههای بالاتر تماس بگیریم، در آن دست خط، کسی نبود که جواب ما را بدهد. تا اینکه ساعت سه بامداد روز شانزدهم اردیبهشت 61 بود که برادر چراغی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء (ع) به آنجا آمد.
ایشان وقتی وضعیت ما را دید، سریع با برادر قریب، معاون خودش تماس گرفت تا یک گروهان از گردان حمزه را برای کمک به ما بفرستد. هوا داشت روشن میشد که نیروهای کمکی رسیدند».