به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بابي در حياط كوچك پشت خانه نشسته بود و از سرما مي‌لرزيد. پاهاي بدون كفشش در برف فرورفته بود. چون او كفش‌هايش را دوست نداشت و اصلا كفش مناسبي هم نداشت كه بپوشد، كفش ورزشي او چند سوراخ ريز و درشت داشت و اينقدر نازك بود كه نمي‌توانست پاهايش را از سرما حفظ كند.

 

 

يك ساعتي مي‌شد كه بابي در حياط نشسته بود. فكرش مشغول بود و متوجه گذر زمان نمي‌شد، نمي‌دانست براي شب سال نو براي مادرش چه هديه‌اي بخرد. وقتي داشت با خودش فكر مي‌كرد، سرش را با نااميدي تكان داد و زير لب گفت: «بي‌فايده است. حتي اگر چيزي به فكرم برسد، پول كافي براي خريدش ندارم.»

***

3 سال بود كه پدرش آنها را رها كرده و دنبال كار خودش رفته بود. حالا اين خانواده 5 نفري به سختي روزگار مي‌گذراندند. مادر صبح تا شب در خانه خياطي مي‌كرد و شب‌ها هم در يك بيمارستان مشغول به كار بود، اما حقوق اندكي كه مي‌گرفت هيچ‌وقت پاسخگوي نيازهاي خانواده نبود. بابي 2 خواهر بزرگ‌تر و يك خواهر كوچك‌تر از خودش داشت كه در نبود مادر به كارهاي خانه رسيدگي مي‌كردند.

اين خانواده با وجود تمام مشكلات مالي خيلي خوشبخت بودند. هر وقت پول كم مي‌آمد يا به كالايي احتياج داشتند كه تهيه آن غيرممكن به نظر مي‌رسيد، عشق و علاقه آنها نسبت به هم بيشتر از قبل مي‌شد.

بعد از اين فكرها، بابي با چشمان پر از اشك و با عصبانيت برف‌ها را به گوشه‌اي پرتاب كرد. با همين حالت راه افتاد و در كوچه‌ها و خيابان‌هاي پر از مغازه قدم زد.

بابي از مقابل تك‌تك مغازه‌ها مي‌گذشت و به ويترين‌هاي رنگارنگ آنها نگاه مي‌كرد. مغازه‌هايي كه براي سال نو آماده شده بودند و با تزئينات زيبا، مردم را تشويق به خريد مي‌كردند. از نظر بابي همه اشياي پشت شيشه‌ها زيبا بود ولي دور از دسترس. كم‌كم هوا تاريك مي‌شد و بابي بر خلاف ميلش مجبور بود به خانه‌ برگردد. وقتي اشك مي‌ريخت و از مغازه‌ها دور مي‌شد، ناگهان روي زمين جسم درخشاني ديد؛ چيزي كه در ميان برف‌ها مي‌درخشيد و خودنمايي مي‌كرد. بابي خم شد و سكه‌اي براق از ميان برف‌ها پيدا كرد.

او با پيدا كردن سكه چنان احساسي داشت كه هيچ وقت در دنيا كسي آن طور نمي‌تواند احساس ثروتمندي كند. وقتي گنج جديدش را از روي زمين برداشت، تمام وجودش گرم شد و انرژي گرفت. سريع به اولين مغازه‌اي كه سرراهش بود رفت و سكه را به فروشنده تحويل داد، اما وقتي جواب مرد فروشنده را شنيد، دوباره همان سرماي گزنده به وجودش برگشت؛ فروشنده به او گفت با اين سكه هيچ چيزي نمي‌تواند بخرد.

پسرك كه حالا نااميدتر از قبل شده بود داخل يك گل فروشي رفت و در صف طولاني خريد گل ايستاد. بالاخره نوبت به بابي رسيد و فروشنده از او پرسيد: «چه كمكي مي‌تونم به شما بكنم، پسر كوچولو؟»

بابي با نااميدي سكه را به فروشنده داد و از او پرسيد: «با اين پول مي‌تونم براي مادرم يك شاخه گل بخرم؟»

فروشنده به بابي و سكه‌اي كه در دستش بود نگاه كرد و گفت: «همين جا منتظر بمان تا ببينم چه كاري از دستم برمياد.» اين را گفت و به قسمت انتهايي مغازه رفت.

بابي همان‌طور كه منتظر ايستاده بود به دسته گل‌هاي زيبا و رنگارنگ داخل مغازه نگاه مي‌كرد. با اين‌كه او پسر كوچكي بود، براحتي مي‌توانست احساس زن‌ها را نسبت به گل‌ درك كند. در همين فكرها بود كه با شنيدن صداي بسته شدن در پشت سرش به دنياي واقعي برگشت. وقتي به سمت صدا برگشت تنها چيزي كه ديد 12 شاخه گل رز قرمز با ساقه‌هايي بلند و برگ‌هايي سبز و درخشان بود كه همراه با گل‌هاي سفيد كوچكي در كاغذي نقره‌اي بسته‌بندي شده بود. بابي با حسرت به دسته گل نگاه كرد و با خودش فكر كرد صاحب آن چه آدم خوشبختي است.

فروشنده دسته گل را در جعبه سفيدي گذاشت و رو به بابي گفت: «دسته گل شما آماده است.» سپس دستش را به طرف بابي گرفت تا سكه را از او تحويل بگيرد. بابي مردد بود چون مي‌دانست قيمت اين دسته گل تنها يك سكه نيست.

‌‌ـ‌ «دوازده شاخه گل رز داشتم كه مي‌خواستم آنها را به اين قيمت بفروشم. دوست نداري؟»

اين بار بابي شك نكرد و سريع دسته گل را گرفت. فروشنده هم رو به او گفت: «سال نو مبارك پسرم.»

فروشنده با خودش فكر مي‌كرد وقتي پسرك هيچ پولي ندارد تا براي مادرش هديه‌اي بخرد، بايد به او كمك كند. بنابراين دسته گل زيبا را به او داد تا شب سال نو پسرك هم خوشحال باشد. وقتي شب از مغازه‌اش خارج مي‌شد، احساس مي‌كرد سرماي بيرون در برابر گرماي قلبش بسيار ناچيز است. او از شادي پسرك خوشحال بود و احساس مي‌كرد سال نو براي او به بهترين شكل شروع شده است. 

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1391  - 7:03 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5838179
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی