به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  

مامان به همراه خواهر كوچك مجيد كه كمي حالش بد شده بود، به درمانگاه رفته بودند و مجيد در خانه تنها مانده بود. موقعي كه مامان از خانه بيرون مي‌رفت، خيلي به او سفارش كرد كه حواسش به همه چيز باشد و فقط بنشيند و تلويزيون نگاه كند. او هم به مادرش گفت: «چشم مامان.»!

 

 

اولش پسرك همان كاري را كرد كه مادرش گفته بود. نشست و كارتون تماشا كرد؛ اما كم‌كم فكرهايي به سراغش آمد و تصميم گرفت به مادرش در كارهاي خانه كمك كند تا وقتي او برگشت و ديد همه جا تميز شده و غذا هم حاضر است، خوشحال بشود!

بنابراين شروع كرد به مرتب كردن خانه؛ اما يادش آمد كه مامان هميشه اول غذا را روي اجاق مي‌گذاشت و بعد كارهاي خانه را انجام مي‌داد. براي همين به آشپزخانه رفت و يك قابلمه كوچك برداشت و مشغول آماده كردن غذا شد. با خودش فكر كرد كه چون خواهرش مريض شده، بهتر است سوپ درست كند! و بعد در كمد مواد غذايي را باز كرد و از هرچه آنجا بود، كمي داخل ظرف ريخت!

«نخود، لوبيا، عدس، لپه، گندم و...»

نگاهي‌ داخل قابلمه انداخت و به نظرش همه‌چيز درست آمد. بعد توي ظرف، آب و نمك ريخت و با اين‌كه مامان بارها گفته بود كه نبايد به اجاق گاز و كبريت دست بزند، قابلمه را روي گاز گذاشت و زير آن را روشن كرد.

براي پختن سوپ، چاره ديگري نداشت و با خودش گفت، مامان وقتي ببيند‌ غذا درست كرده‌ام، ديگر دعوايم نمي‌كند!

اما فكر مي‌كرد سوپش مثل سوپ‌هاي مامان نيست و يك چيزي كم دارد. آهان فهميد، سوپ مامان هويج هم داشت. اين طرف و آن طرف را گشت تا هويج را هم پيدا كرد. آن را شست و همان طور درسته انداخت توي قابلمه! اما به ياد آورد كه هيچ‌وقت هويج درسته توي سوپ مامان نديده بود و فكر كرد كه حتما هويج وقتي زياد بپزد، له مي‌شود.

بعد از اين كارها دوباره مشغول تميز كردن خانه شد؛ اما چشمش به تلويزيون افتاد كه داشت يك برنامه خوب نشان مي‌داد و فكر كرد بهتر است اول برنامه را نگاه كند. پس روبه‌روي تلويزيون نشست و همه حواسش رفت به آن برنامه؛ طوري كه همه چيز را فراموش كرد و زماني به خودش آمد كه زنگ خانه زده شد و مامان و خواهرش برگشتند.

همين كه آنها وارد خانه شدند، مامانش پرسيد: مجيد، اين چه بوييه؟

مجيد تازه به ياد سوپ افتاد و به طرف آشپزخانه دويد و ديد كه در قابلمه مدام تكان مي‌خورد و...

مادر هم دنبال مجيد به آشپزخانه آمد و با ديدن آن وضعيت، بلند گفت: اي واي! اين چيه؟ چه كار كردي؟

و بعد فوري اجاق گاز را خاموش كرد و پنجره را باز كرد. چند دقيقه‌اي كه گذشت، به مجيد كه از ترس گوشه‌اي ايستاده بود، نگاه كرد و گفت: آخه بچه‌جون اين چه كاري بود كردي؟ نگفتي همه جا آتيش مي‌گيره؟ مگه نگفته بودم به كبريت و چيزاي خطرناك دست نزن؛ نگفتم؟

مجيد كه حسابي ترسيده و سرش را پايين انداخته بود، گفت: مامان... و نتوانست حرفش را ادامه دهد؛ گريه‌اش گرفت و ماجرا را ‌همان طور كه اشك مي‌ريخت براي مامان تعريف كرد.

مادر كه از كار مجيد عصباني بود، با فهميدن ماجرا كمي آرام‌تر شد و گفت: كار خيلي بدي كردي؛ ممكن بود خداي نكرده اتفاق بدتري برات بيفته؛ اگه قول بدي كه ديگه اين كارو نكني و بدون اجازه به وسايل خطرناك دست نزني، منم مي‌بخشمت.

مجيد كه متوجه كار اشتباهش شده بود، به مادرش قول داد و خدا را شكر كرد كه اتفاق بدي نيفتاد.

رضا بهنام

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1391  - 7:17 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5838199
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی