به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  وقتی می‌خواستند به جبهه اعزام شوند، مادرشان گفتند «شما زن و بچه دارید. بگذارید برادرم به جای شما بروند». گفتند: «مگر به جای آدم زنده کسی می‌تواند نماز بخواند؟ هر کسی خودش مسئولیت دارد.»

 
خبرگزاری فارس: مگر کسی به جای آدم زنده می تواند نماز بخواند

 

 وقتی شهدا بخواهند کاری بشود، نشد ندارد. از طرف بنیاد شهید قرار بود پرونده شهدا را تکمیل کنیم و آثار و خاطرات آنها را جمع‌آوری کنیم. برای مرحله اول، پانزده شهید آشنا را انتخاب کردیم تا برای شروع، کارمان راحت‌تر باشد. نمی‌دانم چرا شهید عسکری جزء گروه اول انتخاب شدند؛ شاید چون افراد خانواده‌شان در دسترس بودند؛ همه خانواده‌ها دفترچه خاطرات را تکمیل کرده تحویل دادند. دو روز مانده به پایان وقت، تماس گرفتند که: «تنها خاطرات شهید عسکری مانده، بیایید بروید منزلشان!»

با اینکه کار داشتم، از آنجا که شهدا خودشان جزئیات را هم برنامه‌ریزی می‌کنند، رفتم. همسر شهید عسکری خاطرات آموزنده‌ای را نقل کردند؛ خاطراتی که انسان را به درون خود سفر می‌برد که شاید در درون خویش خود را دریابد و به خدای خویش برگردد.

کمتر از یک ماه همسر شهید عسکری بی‌هیچ سابقه بیماری‌ای به سوی همسرش عروج کرد. راستی اگر این شهید جزء گروه دوم بود، چه کسی این خاطرات را برای ما نقل می‌کرد؟ گویی بعد از سر و سامان دادن به فرزندانش، تنها باید رسالت خویش را در رساندن پیام شهیدش کامل می‌کرد. حالا او به تمام معنا زینب شده بود و شهیدش مشتاقانه انتظارش را می‌کشید.

 

 

ایشان در هیئت «ابوالفضلی» کمک می‌کردند؛ هیزم می‌آوردند و حتی یک‌بار مار وسط هیزم‌ها نیش می‌زندشان. یکی از مسئولان هیئت که برادرش فوت کرده بود، به ایشان می‌گوید: «برادرم را در خواب دیدم که گفت عسکری آمد بهشت را خرید و رفت. گفتم: مگر تو در بهشت نیستی؟ گفت: به این راحتی که بهشت را به آدم نمی‌دهند. به ایشان گفته بود: ایشان می‌گویند برای این است که قصد جبهه دارم.»

 

موقعی به هر کسی فقط بیست لیتر نفت می‌دادند. دیدم آنها را برداشتند تا برای روستاییان ببرند. گفتم: «تکلیف خودمان چه می‌شود؟ فرمودند: ما کرسی برقی داریم، اما آنها جز چراغ نفتی چیزی ندارند.»

 

 

دوران مبارزات در قبل از انقلاب، یک سخنران برای روستا آمده بود. ساواک ایشان را دستگیر می‌کند. شهید جهانیان به شهید عسکری اطلاع می‌دهد که اگر ایشان را به مرکز شهرستان معرفی کنند، کار آن عالم تمام است. ایشان با چوب و چاقو می‌روند و به سربازان می‌گویند: «اگر شما اسلحه دارید، ما هم داریم». مأموران منطقه می‌گویند: «اگر خبر به مسئولان بالا برسد، برای ما مسئولیت دارد». ایشان می‌گویند: «اگر خودتان نگویید، خبر به آنها نمی‌رسد». آن شب آن عالم را سالم برمی گردانند.

 

 

وقتی می‌خواستند به جبهه اعزام شوند مادرشان اعتراض کردند که: «شما زن و بچه داری...» شهید عسکری می‌گوید: «قضیه مثل آن کسی است که دید کسی گریه می‌کند. علت را پرسید. گفت گرسنه‌ام، نان می‌خواهم. آن شخص در جواب گفت نان که نمی‌دهم، ولی هر چه بخواهی با تو گریه می‌کنم». بعد فرمودند: «حالا ما هم مثل آن شخص، حاضریم همیشه برای امام حسین(ع) گریه کنیم، ولی یاری‌اش نکنیم.»

 

گفتم: «شما زن و بچه دارید. بگذارید برادرت به جای شما بروند». گفتند: «مگر به جای آدم زنده کسی می‌تواند نماز بخواند؟ هر کسی خودش مسئولیت دارد.»

 

 

شهید عسکری حلوا خیلی دوست داشتند. بعد از شهادتش شبی به خوابم آمد و گفت: «چرا با این شیره‌ها برای بچه‌ها حلوا درست نمی‌کنی؟» گفتم: «شما که نیستید.» در جواب گفت: «من نیستم. بچه‌ها که هستند. فردا که کار مهمی داریم، وگرنه خودم می‌آمدم درست می کردم.» فردای آن روز شهیدی را برای تشییع جنازه آوردند.

 

 

شبی خواب دیدم مراسم عقدش است و عکسش هم مانند مراسم عزاداری‌اش روی منبر است. من در حالی که فرزند کوچکم بغلم بود و روسری مشکی پوشیده بودم وارد شدم. تا چشمش به من افتاد، گفت: «مگر به شما نگفتم لباس عزا نپوشید؟ چرا روسری مشکی پوشیدید؟ من جلوی دوستانم خجالت می‌کشم. بروید لباستان را عوض کنید!»

 

در وصیت‌نامه‌اش گفته بودند: در شهادتم گریه نکنید و لباس عزا نپوشید!

 

 

قبل از شهادتش همیشه با یکی از همسایه‌های‌مان به تفریح می‌رفتیم. بعد از شهادتش همسایه‌مان آمدند تا با هم به تفریح برویم. مادرم گفت: «باید از شهید اجازه بگیریم.» چون حتی بعد از شهادتشان مادرم برای همه کارها از ایشان اجازه می‌گرفتند. صبح گفتند: «می‌دانم می‌رویم، ولی چطورش را نمی‌دانم.»

بعد از یک ساعت عمویم آمدند پی ما و با هم رفتیم تفریح. بعدها مادرم تعریف کرد: «آن شب خواب دیدم یک سرباز آمد و گفت: من را شهید عسکری فرستادند. گفتند: نروید. من خودم می برمشان.»(1)

 

 

روی لباسش نوشته بود «بوشرویه». بعد از شهادتش فکر می‌کنند بوشهر است؛ می‌برندش آنجا و می‌فهمند خراسان، شهری به نام بوشرویه دارد. روز شهادت امام حسن عسکری(ع) بود که رسید و پیکرش را تشییع کردیم!

 

*پی نوشت:

1. به نقل از فرزند شهید

 

*آسیه حجتیان ـ بشرویه

ادامه مطلب
سه شنبه 23 خرداد 1391  - 10:22 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5900911
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی