در هستیشناسی قدسی، به خلاف سکولاریسم، فرد به وجود هستی مقدسی در جغرافیای هستی باور دارد. هستی مقدس از نقص و تسبیح کمالات متعدد منزه است.
امامت و سکولاریزاسیون واژگان کلیدی این بحث هستند که پیش از بیان بحث ضرورت روشنسازی مفهمی آنها احساس میشود. عنوان سکولاریزاسیون، که به معنای سکولاری کردن است، به سکولاریسم مفهوم فرآیند را میدهد. فرآیند به معنای آن است که سکولاریسم ــ حال به هر مفهومی ــ طی پروسهای زمانبر از یک نقطهای به نقطه دیگر در حوزه فرهنگ و تاریخ رخ میدهد. امامت نیز اندیشهای است که در حوزة فرهنگ و تاریخ تحقق مییابد؛ بنابراین مقولهای فرآیندی است. اما پرسش اینجاست که نسبت میان امامت و سکولاریسم چگونه است؟ آیا فرآیندهایی هستند که موازی هم پیش میروند؟ آیا امامت در فرآیند تحقق عینی سکولاریسم، که همان سکولاریزاسیون است، تأثیری دارد؟ آیا مانع تحقق آن است. یا عاملی استقبالکننده و سرعتبخش به شمار میآید؟ آنچه برای پاسخ به این پرسشها از اولویت برخوردار است بررسی مفهومی آنها در حوزة اندیشه، پیش از نگاه به فرآیند تاریخی آنهاست. بقیه در ادامه
موضوعی که ما را بر آن وامیدارد حوزۀ اندیشه را بر حوزۀ تاریخ و فرآیند تاریخی مقدم سازیم وجود جوامعی است که چه بسا به لحاظ رفتاری، عملی و شیوه زندگی سکولار گردیده و فرآیند سکولاریزاسیون در آنها طی شده باشد، ولی به لحاظ باور و اعتقاد سکولار نباشند. درواقع بین باور و عمل آنها فاصله باشد.
ازآنجاکه در عنوان بحث از امتناع تحقق سکولاریسم با حضور نظریة امامت سخن به میان آمده، از همان ابتدا از ناسازگاری نظری بین اندیشه امامت و سکولاریسم پرده برداشته شده و درواقع نظریة امامت نه تسریعکنندة سکولاریزاسیون، بلکه مانع آن معرفی گردیده است. اما سؤال اینجاست که ریشه این ناسازگاری چیست و چرا امامت مانع تحقق سکولاریسم به شمار میآید؟
در ترجمة سکولاریسم مفاهیم بسیاری، چه در زبان فارسی و چه در زبان عربی، معادل این واژه به کار رفته و معنای آن شناخته شدهاند. یکی از این معانی جدایی دین از سیاست است. در این مفهوم، که جزء نخستین کلمات معادل سکولاریسم است، کارکرد سیاسی این واژه در نظر گرفته شده است. با توجه به اینکه اندیشه امامت مانع سکولاریزاسیون انگاشته شد، آن را باید در تقابل با سکولاریسم معنا کرد. در مقابل عبارت جدایی دین از سیاست، پیوند دین و سیاست مطرح میشود که معنایی از امامت است.
اما افزون بر این معنا، میتوان به «علمانیت» عربی اشاره کرد که در زبان فارسی عقلانیت معنا میشود. این معنا، که در دو دهة گذشته به شکل جدی مطرح شده است، تحقق سکولاریسم را منوط به پدید آمدن عقلانیت در جامعه میکند. دربارة ریشة علمانیت، که معادل عربی عقلانیت است، دو دیدگاه وجود دارد عدهای معتقدند این واژه از «علم» گرفته شده است، اما عدهای دیگر ریشه آن را «عالم» میدانند! اگر نظر گروه دوم صحیح باشد، معنای دیگری میتوان برای سکولاریسم در نظر گرفت که عبارت است از: دنیاگروی، جهانی بودن، به عالم توجه داشتن و آدمگروی.
از معادلهای دیگری که این روزها بیشتر شیوع پیدا کرده «عرفگرایی» (در معنای سکولاریسم) و «عرفیشدن» (در معنای سکولاریزاسیون) است. دربارة این ترجمه و معادل جای بسیار سخن است و اشکالات این نوع ترجمه کمتر از اشکالات ترجمة آن واژه به عقلانیت و علمانیت نیست. اگر سکولاریسم به معنای علمگرایی باشد و با امامت تقابل داشته باشد، باید امامت به تقابل با علم معنا شود. بسیاری از واژههایی که معادل سکولاریسم به کار میرود از ذهنیتی ناشی شده که آثار سکولاریسم را در معنادهی به آن مدخلیت داده است.
توجه به آثار در مفهومیابی برای این واژه تمام گسترة تأثیرگذاری این واژه در بر نگرفته، بلکه گاه فقط یکی از حوزههای تأثیرگذاری را ملاک قرار داده است. نمونة این معانی همین عبارت «جدایی دین از سیاست» است که به اثر این اندیشه در حوزة تفکر و عمل سیاسی نظر دارد، آن هم نه اثر مطلقش؛ زیرا گاه اثر سکولاریسم در حوزة سیاست جدایی دین از سیاست نیست، بلکه آمیختگی دین با سیاست است؛ یعنی آن چنان نیست که هر کجا دین از سیاست جدا بود تفکر سکولاریسم حاکم گردیده باشد، گاهی دین با سیاست با یک مبنای سکولاریسمی با هم در میآمیزند و دینی سکولاری پدید میآید که در عرصة سیاست از آن استقبال میشود؛ بنابراین سکولاریسم معنای عمیقتری دارد که باید در این آثار و چهرهها شناخته شود.
سکولاریسم به ذات یک تفکر در قلمرو سیاست یا اندیشة سیاسی نیست، بلکه پیامدهایش در اندیشة سیاسی مطرح میشود. این در حالی است که امامت اولاً و به ذات به معنای رهبری اجتماعی، مفهومی اجتماعی ــ سیاسی است. سکولاریسم مفهومی است که بیش از آنکه دلالت اجتماعی و معرفتشناختی و سیاسی داشته باشد، دلالت هستیشناختی دارد.
این مفهوم نوعی رویکرد به هستی و درواقع نوعی هستیشناسی است که در نقطة مقابل آن نوعی دیگر از رویکرد به هستی قرار دارد. با توجه به همین مفهوم است که من عبارت دنیوی و این جهانی بودن، اندیشیدن یا گرویدن به این دنیا را در ترجمة سکولاریسم نسبت به باقی معانی بیشتر میپسندم.
نقطة مقابل چنین معنایی، قدسی اندیشیدن و باور قدسی داشتن نسبت به هستی است که پیامدش در حوزة اندیشة سیاسی، مفهوم امامت و در آمیختن دین با سیاست است. ازآنجاکه مبنای اندیشة سیاسی امامت قدسی اندیشیدن است، این اندیشه در نقطة مقابل جدایی دین از سیاست، که پیامد هستیشناسی سکولاری در حوزه اندیشه سیاسی به شمار میآید، قرار میگیرد.
گرچه تقابل میان این دو اندیشه در حوزة سیاسی است، برای آگاهی از ریشههای آن، باید نوع هستیشناسی این دو تفکر روشن گردد. نگاه دنیوی و این جهانی به هستی داشتن، که هستیشناسی سکولاریسم است، فقط در حوزة اندیشة سیاسی نیست، بلکه حوزة انسانشناسی و معرفتشناسی نیز از آن متأثر میگردد و پیامدهای آن در این حوزههاست که در قلمرو تفکر سیاسی آثار خودش را نشان میدهد.
مبنای هستیشناختی جهان مدرن سکولاریسم، یعنی رویکرد دنیایی به این جهان، عالم و در نتیجه به آدم داشتن است. وقتی جغرافیای هستی دنیوی دیده شود و ساحت عمیقتری برای هستی در نظر گرفته نشود، هستی به جغرافیای این جهان محدود میشود. در این هستیشناسی انسان نیز موجودی اینجهانی قلمداد میگردد و سعادت، شقاوت، فلاح و رستگاری او در محدودة این جغرافیا تعریف میشود. چنین تعریفی از انسان سبب میشود مدیریت و تدبیر زندگی و آرمانهایی که برای او ترسیم میگردد متعلق به این جهان باشد.
حوزة علم نیز متأثر از این جهانبینی سکولار میشود و عقلانیت بر مسائل این دنیا متمرکز میگردد. زمانی که عقلانیت در پی تفکر در مسائل محدودة دنیوی زندگی باشد، علم هم رسالت خود را شناخت این جهان و بیان احکام و قوانینش میداند. نظام حقوقی حوزة دیگری است که متأثر از این هستیشناسی شکل میگیرد.
در این نظام حقوق انسان براساس طبیعت مادی و اینجهانی او و هدفی که متناسب با این طبیعت دارد بیان میگردد. براساس همین حقوق طبیعی است که نظام اجتماعی و سیاسی نیز ترسیم و تنظیم میشود و احکام آنها مطرح میگردد؛ البته چنین کاری در صورتی ممکن خواهد بود که عقل عملی، یعنی عقلی که بتواند دربارة باید و نبایدها و ارزشها داوری کند، به رسمیت شناخته شود و در نتیجه چنین رسمیتی، علم عقلی نیز رسمیت پیدا کند.
عقلانیت قرنهای هفدهم و هیجدهم میلادی و تصویری که از نظامهای سیاسی در دل این عقلانیت شکل گرفت به نوعی فلسفههای سیاسی سکولار از این دست منجر شد، اما این عقلانیت (عقل عملی) استمرار پذیر نبود. این عقل عملی ابتدا همراه عقل نظری بود، اما تقریباً از کانت به بعد عقلی عملی سر برآورد که عقل نظری پشتوانه آن نبود، بلکه این عقل (عقل نظری) در حاشیة آن میخواست جایگاه خود را تعریف کند.
این سیر در قرن نوزدهم به پیدایش علمی منجر شد که دیگر محصول عقل نبود، بلکه از حس، تجربه و آزمون پدید میآمد. از پوزیتیویستها به بعد از این موضوع سخن گفته میشد که نظام اجتماعی و رفتاری را انسان خلق میکند. این علم سکولار، که «ساینس» (Science) نامیده میشد، به دنبال شناخت این دنیا با روشهای آزمونپذیر بود.
این گونه علم فقط به حوزة علوم تجربی محدود نماند، بلکه بر حوزة علوم انسانی نیز تأثیر گذاشت. با توجه به همین تأثیر است که در حوزة ارزشهای سیاسی، علم به معنای دانش روشمندی که بخواهد از واقع حکایت کند، نیست، بلکه آنچه علم نامیده شد براساس تمنیات، خواستهها و گرایشهای اینجهانی افراد شکل گرفته است.
فلسفههای سیاسی نیز احیاناً کار خود را بیان این مسائل میدانند. وقتی که هستیشناسی سکولار میشود، اندیشة سیاسی هم با همۀ تنوعاتی که میتواند با حضور عقل عملی یا با حضور ساینس و علم با فقدان علم عملی پیدا کند، صورتی سکولار به خود میگیرد. درواقع در این اندیشة سیاسی سکولار، میان لیبرالیسم و فاشیسم تفاوتی وجود ندارد؛ فاشیسم به همان اندازه سکولار است که لیبرالیسم. منطق هردوی این مکاتب منطق این دنیا و این جهانی است.
در هستیشناسی قدسی، به خلاف سکولاریسم، فرد به وجود هستی مقدسی در جغرافیای هستی باور دارد. هستی مقدس از نقص و تسبیح کمالات متعدد منزه است. حقیقتی که نقص نداشته باشد و کمال ناقص هم نداشته باشد، حقیقت محدود و بیش از یکی نمیتواند باشد. اگر این هستیشناسی در کانون شناخت ما نسبت به هستی حضور داشته باشد و به توحید بینجامد، این باور هم علم را قدسی میکند و هم عقل را و هم در اندیشههای سیاسی ـ اجتماعی تأثیر میگذارد.
عقل اگر در هستیشناسی خودش به این حقیقت رسیده باشد که عقل قوة شناخت جهان است ــ که واقعاً چنین است ــ باید در هستیشناسی خودش به این باور قدسی برسد و هیچ تحمیلی از بیرون بر عقل نباید بشود. این جزء ذاتی عقل است و اگر عقل با پیشفرضی سکولار به عالم نگاه کند، درواقع تحمیلی است که به عقل شده است. بر اثر چنین پیشفرضی است که خود عقل به آن راه نمیبرد و در نتیجه تناقضی در نظام معرفتی را به دنبال میآورد
اگر باور این باشد که هستی قدسی وجود دارد، این هستی قدسی در جغرافیای هستی، امری در حاشیة امور نیست که تأثیری در هستیهای دیگر نداشته باشد و اگر هم تأثیری داشته باشد این تأثیر، محدود باشد. وجود این هستی در بود و نبود دیگر هستیها یا چگونگی بود و نبود آنها تأثیرگذار است.
اگر یک هستی نامحدود است، کنار و کرانه ندارد که در طول و عرض آن هستیهای دیگری هم حضور به هم برسانند در این هستیشناسی باقی هستیها جز آیات و نشانههای هستی قدسی نمیتوانند باشند. این هستی قدسی قدرت نامحدود و علم نامحدود است و اسمای ذاتی او ارکان نامحدود او را پر کردهاند.
زمانی که جغرافیای هستی جغرافیای حکمت هستی قدسی و آیهها و نشانههای او باشد، مطالعة این جهان نیز مطالعه آیات و نشانهها و اسما و صفات الهی میگردد. مطالعهای که با هدف شناخت حکمت خداوند و قوانین او انجام شود، عقل و علم الهی پدید میآورد. عقل الهی زمانی که عرصة شناخت خود را طبیعت، که صحنة ارادة خداست، و قوانین آن قرار میدهد درواقع سنن الهی را میشناسد. آنگاه که شناختهای عقل از این حوزه بیان میشود علم الهی پدید میآید.
این علم الهی عرصة شناخت انسان را هم در برمیگیرد؛ زیرا حوزة حیات انسان حوزة رفتارهای ارادی و اختیاری است، این اراده و اختیار در متن ارادة خداوند است. قدرت عصیان انسان صحنة عصیان خداوند را به ما میشناسد و عبادت و بندگی او صحنة اطاعت خداوند سبحان ــ یعنی ارادة تشریعی او ــ را نمایان میسازد.شناخت عقل از ارادة تشریعی خداوند را حکمت عملی گویند.
منظور از این حکمت آن است که عقل احکام خود را میشناسد و خود به شخصه و از جانب خود حکم نمیکند، همانگونه که عقل در قلمرو امور تکوین حکم نمیکند، بلکه قوانین طبیعی را میشناسد. در این حوزه عقل نمیگوید من حکم میکنم که آب بر اثر حرارت به جوش آید، بلکه از این قانون شناخت پیدا میکند. در حوزة رفتاری عقل ممکن است به دو شکل سخن گوید؛ یک بار ممکن است بگوید من حکم میکنم که رفتارهای شایسته باید چنین و چنان باشند.
عدالت باید باشد و ظلم نباید وجود داشته باشد، اما یکبار دیگر ممکن است بگوید من میشناسم که عدالت حسنه است و ظلم قبیح حسنه عقلی عبارتی است که در تعریف عقل نوع دوم به کار میرود؛ یعنی عقلی که میشناسد نه حکم میکند. وقتی توحید ذاتی و توحید در حوزة هستیشناسی شکل میگیرد، همانگونه که توحید ابعادی به وجود میآید توحید در عبودیت هم پدیدار میشود.
توحید ابعادی سبب میشود که همة ابعاد و رفتارهایی که در عالم کثرت است، ضمن اینکه به عالم کثرت نسبت داده میشود، متعلق به خدا دانسته شود و بدین ترتیب مطالعة کثرت مطالعة وحدت باشد. این مربوط در حوزة ادارة تکوینی خداوند است. اما در حوزة تشریع نیز چنین شناختی وجود دارد. توحید افعالی و توحید الوهیت و توحید عبادی سبب میشود همة مقررات و احکامی که عقل مییابد و علم تشخیص میدهد ــ نه نمیسازد ــ گوشهای از شناخت ارادة تشریعی خداوند باشد.
قدسی بودن در حوزة تکوین به معنای نفی علم نیست؛ اگرچه ممکن است این قدسی بودن نفی ساینتیسم به معنای مدرنش باشد. در حوزة شناخت احکام این حوزه باز عقل است که به کار میآید. ساحتهایی از این حوزه ممکن است وحی باشد، اما وحی حکم نمیکند، بلکه حکم را میشناسد. وحی و عقل هر دو ابزار شناخت ارادة تکوینی یا تشریعی خداوند هستند. بخشی از این اراده را عقل تشریعی میشناسد و بخش دیگر را وحی بیان میکند. آنجایی را که وحی بیان میکند، گاهی مشترک بین عقل و وحی است. وحی هم که بیان میکند درواقع به سوی آن چیزی ارشاد میکند که عقلی و یک جایی از آن هم فراعقلی است.
جبرئیل از سوی خود برای انسان یا جهان قانون وضع نمیکند، بلکه یا از تکوین خبر میدهد یا از تشریع. او ارادة الهی را به حکم خدا اجرا میکند. این مسئله در نظام زندگی انسان در گام نخست نبوت را به دنبال میآورد و در گام دوم و در تداوم نبوت، امامت را مطرح میسازد.نبی احکام الهی را بیان میکند. اگر در جایی حکم به دست نبی سپرده میشود نه به خاطر این است که نبی است، بلکه خداوند این کار را به او واگذار کرده است. در شناخت آنچه او بیان میکند، عقل یکی از منابع به شمار میآید، اما در کنار آن باید از وحی نیز به منزلة یکی از منابع نام برد.
به سخن دیگر بخشی از شریعتی را که نبی میآورد با عقل شناخته میشود و بخشی از آن با وحی. نبی، خود آن را با وحی میشناسد، اما دیگران با عقل به شناخت نبی پی میبرند. نقل را هم عقل میشناسد؛ یعنی باید تمام دقت عقلی در نقل باشد. آنجایی هم که فراعقلی است، باز عقل است که به شناخت دست میزند و آن را فراعقلی تشخیص میدهد. عقل هنگامی که مخاطب نقل باشد، باید بفهمد که این عقل استنباطی یا عقل مسموع است که در برابر آن عقل مطبوع قرار دارد.[1]
دین احکام و درواقع ارادة تشریعی خداوند را بیان میکند. احکام، کلی هستند، اما تا وقتی که جزئی نشوند به قلمروی اجرا در نمیآیند. نمونهای از این احکام کلی قبیح بودن ظلم و حسن بودن عدالت است که براساس آنها میتوان گفت: نباید ظلم کرد و باید عدالت ورزید، اما اینکه کدام رفتار مصداق ظلم است و کدام رفتار مصداق عدالت، گاه به وسیلة عقل مشخص میشود و گاه وحی در تشخیص آن مؤثر است. برای مثال دربارة عبادت خدا، عقل است که ضرورت آن را تشخیص میدهد، اما دربارۀ چگونگی ادای آن و فهمش عقل ناتوان است و وحی کاربرد دارد.
الان که این عبادت و چگونگی ادای آن مطرح شده است این سؤال مطرح میشود که در کجای قرآن آمده است در روز 1 آذر 1390 فلان لحظه وقت عبادتی خاص است. در پاسخ باید گفت که خداوند حکم کلی را بیان کرده است و پیامآور درونی انسان، یعنی عقل جزئی[2] او، براساس این حکم کلی چنین حکمی را تشخیص میدهد. شایان ذکر است که اگر این پیامآور درونی و عقل جزئی در کنار عقل کلی نباشد و این استنباطات انجام نشود، ما مکلف نخواهیم بود.
در حوزة زندگی اجتماعی و فردی تا احکام کلی شریعت جزئی نشوند، دین به تمامیت خودش نمیرسد و محقق نمیشود. در حوزة مسائل فردی، عقل جزئی، که خود پیامآور خداست، حکم را جزئی میکند و با تشخیص اینکه فرد مصداق حکم کلی خداست یا نه، تکلیف او را مشخص میکند. این عقل درونی فقط در مورد مشخص حکم میکند، اما در حوزة مسائل اجتماعی، وقتی عقل جزئی فرد مصداق یک حکم را مییابد و میخواهد حکم کند، فقط دربارة خود حکم نمیکند، بلکه حکم او همگان را دربرمیگیرد.
اما آیا همگان حق دارند دربارة همه حکم صادر کنند؟ برای مثال آیا در نزاع افراد با هم، که هریک دیگری را به خطا متهم میکند، بشری که عقلانیتش در معرض تحریف و تمنیات گروههای متفاوت است، میتواند مداخله کند و در صدد حل و فصل نزاع برآید؟ در این کار چه کسی بر دیگران ولایت دارد و میتواند باید و نباید بگوید؟ ازآنجاکه هیچ انسانی خودش منشأ عقل نیست، اصل در ولایت عدم است.
بر این اساس فرد نمیتواند بر دیگری حکم کند چه برسد به اینکه بعد وکیل برگزیند و بگوید من میروم کنار و دیگران از ناحیة من حکم کنند. ازآنجاکه حکم را خداوند تعیین میکند، ولی و امام را نیز فقط اوست که میتواند تعیین کند. اینجاست که در تداوم بحث نبوت بحث امامت مطرح میشود و تا وقتی که این مجموعه احکام و قوانینِ حوزة اجرا روشن نشدهاند، دین به شکل کامل تبیین نگردیده است.
پیامبر از یک نظر مبلغ وحی است و همین ابلاغ، رسالت او به شمار میآید، اما از جنبة دیگر این فرد مجری است و باید احکام را در حوزة خصوصی خودش اجرا کند. در مورد دیگران، که خودشان صاحب عقل درونیاند و میدانند چه کار باید بکنند، رسالت او تصمیمگیری، حکم جنبی دادن، و هماهنگ کردن نظام اجتماعی است. با وجود این، هر پیامبری امامت اجتماعی ندارد و هر امامی پیامبر نبوده است.
مقام امامت عین ولایت نیست و میان آنها تفاوتهایی وجود دارد. نمونة این تفاوتها تعددبردار نبودن امامت است. به سخن دیگر در هر مقطعی فقط یک فرد است که به مقام امامت میرسد، اما در عصر پیامبر ــ البته پیش از خاتمیت ــ میتوان مقاطعی یافت که در آنها، چندین پیامبر ــ آن هم پیامبران الهی نه دروغین ــ همزمان با هم رسالتی را که خداوند بر دوششان نهاده بود انجام میدادند.
خداوند تصمیمگیری دربارة دیگران را تنها به افراد برگزیده واگذار میکند. البته پذیرش امامت از سوی مردم مانند اصل دیانت است؛ یعنی همانگونه که مردم میتوانند به دین عمل نکنند، میتوانند در احکام حوزة اجتماعی نیز به نافرمانی دست زنند، اما این عمل نکردن به حکم خدا و ایمان نیاوردن آنها به معنای آن نیست که مشروعیت ولایتی را که خدا تعیین کرده زیر سؤال رفته است.
خداوند در تعیین امام معیارها و ملاکهایی دارد که آنها را در آیات قرآن بیان میکند؛ به ویژه در قضیة انتخاب حضرت ابراهیم(ص) برای امامت. در این قضیه، حضرت ابراهیم(ص) خواستار این مقام برای فرزندش میشود، اما خداوند در مقابل میفرماید: من امامت را به انسان ظالم و کسی که ظلم میکند نمیدهم. در آیات دیگری هم خداوند خصوصیات افرادی را که امامت و راهبری اجتماعی را به دست آنها سپرده است بیان میکند. در مورد طالوت که از ناحیة خداوند برای امامت معرفی شد توان او در علم و جسم ملاک تعیینش برای امامت معرفی گردید.
زمانی هم که حضرت یوسف(ع) از خداوند تقاضا کرد تا این امر اجتماعی به او سپرده شود، حفیظ و امین بودن او در نظر گرفته شد. بنابراین امامت بر مدار علم و عدالت وضع شده است. اقتضای عقل هم همین است. خداوند در جایی که میگوید: ما این کار را کردیم درواقع ما را به سوی حکم عقل ــ نه حکمی که عقل بیان میکند، بلکه حکمی که عقل میفهمد ــ ارشاد میکند.
رفتار پیامبر در مقام امامت اجتماعی با مردم نیز چنین است؛ یعنی بخشی از آن را ممکن است عقل بفهمد و جز منابع استنباطی باشد. بخشی از آن را وحی گفته باشد و جای مشاوره باشد. درواقع بخشی از رسالت پیامبر در این مقام دیدن وضع مردم و بررسی امکان همراهی، توان و کشش آنها و مقدار همراهیشان از طریق مشاوره است؛ چون امامت در جهان خارج با همراهی دیگران تحقق مییابد.
با توجه به همین موضوعات این نکته آشکار میشود که به خلاف آنچه رسانههای سکولار بیان میکنند، قدسی بودن حاکمیت به معنای نبود مشورت نیست. روح و حقیقت امامت این است که حکم به دست خداست و اوست که حاکم را تعیین میکند. البته تعیین امام از سوی خداوند با تأیید عقل همراه است.عقل میداند که خداوند حتی اگر در وحی بر عالم، امین، عادل، و قوی بودن امام و منوط بودن قدرت و قوت او به همراهی دیگران تأکید نمیکرد، عقل به اهمیت آنها در وجود رهبر اجتماعی پی میبرد. در اسلام، گرچه نقل به میان آمده و با آیات، احادیث و رویدادهایی همچون ماجرای غدیر خم، امامت مشخص گردیده است، اگر دلیل نقل هم به ما نرسیده و حجت بر ما تمام نشده بود، باز عقل کشف میکرد.
نمونة چنین کشفی را میتوان در نظریۀ ولایت فقیه دید که به عصر غیبت امام(عج) و کوتاهی دست مسلمانان از این حضرت مربوط است. درواقع امام خمینی با توجه به دلایل نقلی موجود، و استفاده از عقل، نظریة ولایت فقیه را کشف کرد. در این نظریه، گرچه عزل و نصب نایب امام به دست مردم نیست. آنها موظفاند که معیارهای در نظر گرفتهشده برای این مقام را با پیامآور درونی و بیرونی بشناسند و مراقبت و دنبال کنند.
همین همراهی و تأیید عقل نشان میدهد که هستیشناسی قدسی عقلانی است و این دیدگاه که سکولاریسم به معنای عقلانیت است و وقتی حاکمیت دینی میشود، باید عقل کنار گذاشته شود، از اساس نادرست است. منع سکولاریسم به معنای قدسی دیدن عالم است. اقتضای قدسی دیدن عالم در حوزۀ تکوین و تدوین، هم علم و هم سیاست را دینی و مقدس میکند؛ یعنی جای جای زمین، و گاه گاه زمان آیه و نشانۀ خداست.
اقتضای قدسی بودن تقسیم زندگی به امر قدسی و غیر قدسی نیست که براساس آن، حوزهای غیرقدسی و خارج از حریم قداست، و حوزۀ دیگر قدسی باشد؛ زیرا جایی از این حکم نیست که ملکوت نداشته باشد. بنابراین اقتضای اندیشة امامت این است که هستیشناسی و نگاه ما به دنیا سکولار نباشد و رویکرد سکولار به عالم، امامت را به دنبال نمیآورد، بلکه حاکمیت و اینجهانی را سبب میشود.
پینوشتها:
[1]. کسانی که عقل ندارند اگر هم نقل به سوی آنها آید به فهم آن پی نمیبرند. آنها همان گونه که آیات تکوینی خداوند را درک نمیکنند، قدرت درک آیات تشریعی خداوند را هم ندارند.
[2]. مراد از عقل جزئی عقلی است که ناظر به امور شخص است. وحی را گاهی عقل جزئی میگویند و در تعریف وحی گفته میشود: عقل مضاف به امور جزئی و شخصی. حس همواره عقل جزئی میآورد و رهاورد شناخت آن هیچ زمانی علم نیست. علم و قواعد و قوانینش باید کلی باشند. عقل است که درک قوانین را کلی میکند، اما آنگاه که قانون کلی در ارتباط با امور جزئی دیده میشود پای عقل جزئی به میان میآید. درواقع این عقل ناظر به امر جزئی حرف میزند؛ یعنی یک امر زمانی و مکانی. کسانی که عقل کلی را انکار میکنند و شناخت انسان را محصول حس و استقرا می دانند، عقل از ناحیه آنها از جنس عقل جزئی است؛ یعنی همواره دربارة امور مقید و جزئی حرف میزنند.
حجتالاسلام دکتر حمید پارسانیا
منبع: ماهنامه زمانه شماره 21-22