شب تاریک با ستارگانش به تماشای زمین نشسته و نخلستان در دور دست منطقه سمت راست کارخانه نمک، سایههای بلند را میمانست که گاه به نظر لشگری آماده رزم میآمد، مشغول نگهبانی بود که ناگهان متوجه شئ سیاهی شد که آهسته از داخل کانال کمین به او نزدیک میشد. گلنگدن را کشید و آماده پذیرایی از شبح که به نظر دشمن میآمد، گشت. سایه نزدیک و نزدیکتر شد.
قلب نگهبان داشت از ترس میایستاد و ستارهها یک به یک عکسالعملش را به نظاره ایستاده بودند. خوب که نزدیک شد، ایست داد، سیاهی ایستاد و به لهجه شیرین کاشانی گفت: منم، خودی هستم. آشنا. وقتی جلوتر، آمد، نگهبان هرچه به صورتش نگاه کرد، آشنایی ندید. لباس عادی بسیجیان را به تن داشت و یک چفیه بر گردن و محاسنی نرم و سیاه همچون سیاهی نخلستان که بر وقار آن قامت رشید میافزود. نگهبان پرسید: شما که هستید و اینجا چه کار دارید. از بچههای گروهان ما که نیستید؟ -نه، البته که نه، یک رزمندهام فقط همین و برای دیدار نیروهای محور آمدهام. - نترسیدی به کمین دشمن بیافتی؟ کمین دشمن فاصله چندانی با ما ندارد. - ترس؟! خوب دیدی که داشتم احتیاط میکردم. دیدی که چقدر محتاطانه نزدیک میشدم. نگهبان هرچه به حافظه خود فشار آورد، چهره همرزم خود را به یاد نیاورد. اما میدانست او را جایی دیده است و با خود میاندیشید، کجا او را دیدهام؟ نگهبان از تازه رسیده پرسید: شما را جایی ندیدهام؟ به نظر آشنا میآیید. چهره شما خیلی برایم آشناست. اما نمیدانم کجا شما را دیدهام؟ تازه رسیده گفت: خوب ما هر دو در یک منطقهایم و با یک دشمن میجنگیم. از یک لشکریم. معلوم است که همدیگر را دیدهایم. در جبهههای جنوب همه رزمندهها حداقل یکبار همدیگر را دیدهاند. نگهبان با تردید حرفهای تازه رسیده را تایید کرد و با خود گفت: نه اگر یکبار او را دیده بودم، اینقدر به نظرم آشنا نمیآمد. حتما بیش از یک بار او را دیدهام. نگهبان: شما در تیپ دو لشگر 25 کربلا، خدمت میکنید؟ تازه رسیده: بله، شما هم در تیپ 2 لشگر 25 کربلا هستید درست میگویم؟ نگهبان: البته، ولی خیلی دوست دارم بدانم دقیقا کجا شما را دیدهام؟ تازه رسیده: زیاد مهم نیست. من هم احساس تو را دارم. خب بگذریم. بگو ببینم موقعیت دشمن امشب در این منطقه چگونه است؟ نگهبان: الان که خبری نیست. سر شبی چند تا منور کلتی زدند و دیگر خبری نشد. پشت خاکریزشان تحرکاتی به چشم نمیخورد. فقط با توپهای دور برد و خمپارهانداز شلیک میکنند. معلوم میشود که موقعیت ما را خوب تشخیص ندادهاند. تازه رسیده سینهخیز خود را به بالای خاکریز رساند. نگاهی به سیاهی شب انداخت. فورا بازگشت و به نگهبان گفت: راستی خودت را معرفی نکردی؟ نگهبان: چه فرق میکند کی باشم؟مثلا عباسی یا احمدی، یا بیگلری، هر اسم که دوست داری فرض کن. اگر دلم راست باشد و نیتم پاک و خالص، هرکه باشم، باشم. مثل خود تو، یک سربازم یک بسیجی. اگر خدا قبول کند، البته اگر هم خدا قبول نکند، هیچ فرقی با آنها که آن طرف خاکریز با ما میجنگند ندارم. خر عیسی گر به مکه رود چون بیاید همان خر باشد تازه رسیده با خود فکر کرد که نگهبان حرفهای عارفانه میزند. و بعد خودش فکر خود را تصحیح کرد. البته الان همه بسیجیها اهل مطالعه و عرفانند. به هرحال او دوست داشت سر صحبت را درباره موضوعاتی مختلف باز کند تا از این طریق هم اطلاعاتی از وضعیت منطقه بدست آورد و هم اینکه از بعد کیفی، نیروهای موجود در خط را بسنجد. شاید هم فقط دلش میخواست با او گپی دوستانه زده باشد. اینطوری حداقل زمان برای دوست نگهبانش زودتر میگذشت. ذهن نگهبان هم سخت به این مشغول شده بود که آیا فرد تازه رسیده تنها یک رزمنده ساده است پس چرا همراه با پاسپخشها به کمین نیامده است چرا این همه سئوال از وضعیت منطقه میپرسد. شاید هم میخواهد با سؤالات خود و از لابلای پاسخهای من چیزی دستگیرش شود. تازه رسیده با طرح سؤال دیگر رشته افکار نگهبان را به هم زد و گفت: برادر، به نظر تو ممکن است بین خاکریزهای ما و دشمن نیروهای دشمن پنهان شده باشد؟ بهتر نیست نیروهای ما یک فکری به حال آنها بکنند. نگهبان: نه مطمئنم کسی آنجا نیست. تازه رسیده: اما مگر شبها صدای زوزههای آنها را در این اطراف نمیشنوی که به همدیگر پیام میدهند؟ نگهبان: این صداها، مربوط به روباهها و شغالهاست. البته در بعضی مواقع گشتیهای دشمن برای رد گم کردن چنین صداهایی را در میآورند و گاها نیز مشاهده شده است نیروهای فریب خورده عراقی که قصد دارند خود را تسلیم نیروهای ما کنند شب همین کار را میکنند تا شناسایی نشوند و بعد که صبح شد به نیروهای ما پناهنده میشوند. زیرا خوب میدانند لشگریان اسلام، از آنها خوب پذیرایی میکنند. وجود امام به عنوان فرمانده کل قوای ما کافی است که فریب تبلیغات فرماندهان خود را نخورند و به ما اعتماد کرده و در موقعیت مناسب خود را تسلیم ما سازند. تازه فرماندهانشان هم هیچگاه آنقدر نفوذ نمیکنند که ناچار به اسارت گردند. به نظر من اینها فقط شایعات نیروهایی است که ترسیدهاند. یا اینکه فرماندهان ما میخواهند به عمد نیروهایشان را ترغیب به هشیاری و احتیاط کنند، لذا این شایعات را در میان نگاهبانان پخش میکنند. حرفهای نگهبان آنقدر دقیق و سنجیده بود که تازه رسیده، هیچ پاسخی برای آنها نداشت. در عین حال این بار قویا به این که او با شجاعت و درک کامل نسبت به سئوالات ایشان پاسخ منطقی میدهد، بسیار راضی به نظر میرسید و به همین خاطر باز طرح سئوال از او را ادامه داد: به نظر تو الان وظیفه ما چیست و چگونه میتوانیم تحرکات دشمن را در این منطقه کم کنیم و راه نفوذ را به عمق دشمن هموار کنیم؟ نگهبان که گویا در مقابل این سئوال، یکه خورده بود، با تعجب رو به تازه رسیده کرد و پس از مکثی کوتاه تبسمی کرد و در حالی که تظاهر به شوخی میکرد، سئوالش را با سئوال دیگری پاسخ داد: - حرفهای بودار میزنی؟ ببینم هدفت از این تخلیه اطلاعاتی چیست؟ نکند شما نیروی اطلاعات عملیات هستی؟ یا قصد دیگری داری که من نمیدانم؟ این حرفها چیست که میزنی؟ تازه رسیده: مگر من حق ندارم به عنوان یک همرزم، البته اگر خدا قبول کند و انشاءالله چنین باشد با تو گپی زده باشم. خب نظر تو را خواستم بدانم. فقط همین. - خب میگویم، متاسفانه تدارکات و پشتیبانی ضعیف است. فرماندهان رده بالای لشگر و تیپ ما را خوب تغذیه نمیکنند. در این منطقه یک ماهی است که ما خط را تحویل گرفتهایم چندین نفر از نیروهای گروهان ما مجروح شده و تعدادی نیز به شهادت رسیدهاند. نیروهای جایگزین آنها هم هنوز نیامدهاند ما برای شرکت در عملیات به جبهه آمدیم و حالا بیش از یک ماهی است که در خط ماندهایم نمیدانم چرا فرماندهان ما به فکر عملیات تهاجمی و ایذایی نیستند. البته ما در حدی که توان داریم، خدمت میکنیم و انتظاری هم بیش از آن نداریم. هر کس در هر رده که مسئول است باید انجام وظیفه نماید، اما به نظر میرسد در خصوص ادامه عملیات ایذایی و انهدامی کمی کم کاری وجود دارد. ما باید به دشمن امان ندهیم و با شبیخونهای محدود و آتش تهیههای پرحجم آرامش را از دشمن بگیریم. تازه رسیده: خب شاید هم تو راست میگویی. اما اگر سیاست فرماندهان و مافوقان ما چنین نباشد چی؟ با توجه به اینکه نیروهای خارجی بویژه آمریکا با آوردن ناوگان دریایی بر آبهای خلیج فارس به حمایت مستقیم دشمن آمده است و پس لازم است که ما در خصوص ادامه عملیات آنچه را که به صلاح نظام است مدنظر قرار دهیم. لحن سخنان تازه رسیده به گونهای بود که کمکم جسارت نگهبان را بیشتر کرد و از روی کنجکاوی از او پرسید: - ببینم، شما طوری حرف میزنید انگار خودتان در تصمیمگیری برای ادامه عملیات یا عدم آن، نقش دارید، راستی این موقع شب اینجا چه کار داشتید؟! من که کم کم دارم به شما مشکوک میشوم. اما لباسهایتان چیزی نشان نمیدهد. لباس، لباس یک بسیجی و رزمنده معمولی است اما حرفها... تازه رسیده: نمیدانم چه میگویی. حالا چه فرق میکند من کی باشم و شما کی باشید؟ مهم این است که الان با یک هدف و یک نیت در کنار هم با دشمن میجنگیم. حالا هم بهتر است حواست را بیشتر از گذشته جمع کنی مواظب تحرکات احتمالی دشمن باشی. مثل اینکه دشمن شلیک خمپارهها را بیشتر کرده است. من باید به زیارت برادران در دیگر کمینهای گردان بروم دقایقی بعد نگهبان جوان با تیربار از خاکریز کمین بالا رفت و به طرف سنگر کمین دشمن شلیک کرد. لحظاتی پس از این شلیک بیامان تیربار نگهبان، چندین خمپاره 60 دشمن در کنار خاکریز خودی به زمین اصابت کرد. آری آنچه گفته شد ترجمانی بود از یک گفتگوی ساده و روحانی بین دو رزمنده لشگر اسلام در یکی از کمینهای منطقه فاو (در سال 1365) یکی در مسئولیت جانشین محور 2 لشگر 25 کربلا آقای مرتضی حارچی (بعدها در منطقه جنوب به شهادت رسید) که با لباس ساده بسیجی بدون هیاهو و ریا برای اطلاع از وضعیت منطقه به خطرناکترین نقطه محور در منطقه فاو شخصا حضور یافته بود و دیگری به عنوان تیربارچی گروهان شهید خنکدار گردان امام محمد باقر (ع) آقای میر ابوطالبی (در بمباران هفت تپه به شهادت رسید) که در حال پاسداری از حریم اسلام و ولایت بود.(فارس)
به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .