به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  حاج عبدالله سحر عید قربان، مانند دیگر سحرهای زندگیش، درحال تضرع و مناجات با خداست که یک پیرمرد بشاگردی اذان می گوید و همه آماده می شوند برای نماز صبح.

 
خبرگزاری فارس: ماجرای فرار شبانه بیماران !

 

روزنامه کیهان امروز یکشنبه  91/4/25 در ستون پاورقی خود نوشت: حاج عبدالله سحر عید قربان، مانند دیگر سحرهای زندگیش، درحال تضرع و مناجات با خداست که یک پیرمرد بشاگردی اذان می گوید و همه آماده می شوند برای نماز صبح. بزرگان بشاگرد از حاجی می خواهند که نماز جماعت را به امامت او بخوانند. حاج عبدالله پیش از این امام جماعت نمی ایستاد و پرهیز می کرد و زیربار آن نمی رفت. حاج عبدالله اقامه می گوید و تمام جمعیت پشت سرش به نماز می ایستند. دوستان حاجی بیشتر از همه ذوق دارند که بالاخره توانسته اند یک بار پشت سر حاجی نماز بخوانند. در ربیدون هر بار که آمده بودند این کار را بکنند حاجی شدیداً برخورد کرده بود1.

نماز تمام می شود. حاج عبدالله سر بر سجده می گذارد، لحظاتی همه ساکتند و حاج عبدالله در سجده. سر از سجده برمی دارد، برمی خیزد و به بالای بلندی زیارتگاه می رود. بچه ها بلندگوی دستی می آورند و حاج عبدالله سخنانش را آغاز می کند.

حاج عبدالله والی:

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم و رحمه الله. ایام مبارک عید قربان رو به همه برادران و خواهران عزیز تبریک می گم و امیدوارم که ان شاءالله قربانی هاتون مورد قبول حضرت حق قرار بگیره. شاید خیلی از شماها اولین باره که ما رو می بینید و اصلاً ما رو نمی شناسید. البته با بعضی از عزیزان قبلاً آشنا شدیم. ما از طرف حضرت امام خمینی(ره) و جمهوری اسلامی به عنوان کمیته امداد حضرت امام به منطقه بشاگرد اومدیم تا با کمک شما بتونیم مشکلات این منطقه رو حل کنیم. البته اصل زحمات با این دوستان ماست که الآن در بین شما هستند و ما هم در خدمت این برادران عزیز هستیم ولی خب قرعه به نام حقیر افتاد که چند کلمه ای برای شما صحبت کنم.

بعضی از عزیزان بودند و یادشان هست که حدود پنج، شش ماه پیش بنده و آقای اسدی نیا به بشاگرد اومدیم و همراه همین آقای اباصلت خوبیاری یه سری از روستاها رو گشتیم و وضعیت بشاگرد رو دیدیم و برگشتیم به تهران. تو تهران گزارش تهیه کردیم از مشکلات شما مردم و دادیم به مسئولین، اون ها هم نامه رو رسوندن به حضرت امام. من به شما بگم که وقتی امام از وضعیت شما مطلع شدن، شدیداً ناراحت شدن و سریع دستور دادن که بیاییم و به شما برسیم. حضرت امام خیلی شما رو دوست دارن و نگران شما هستند و این برادران هم که اومدن به منطقه و در خدمت شما هستن به خاطر تأکید حضرت امام و دستور ایشونه. تمام مشکلات شما به خاطر ظلم و فساد رژیم طاغوت و شاه های ظلم قدیمه، که همه فقط به فکر خوش گذرونی و عیش و نوش خودشون بودن و هیچ توجهی به مناطق دور افتاده و محروم مثل بشاگرد نداشتن، اما انقلاب به دست خود مردم مستضعف پیروز شد و ان شاءالله با کمک خود شما این وضع عوض می شه. بعضی از شماها شاید هنوز هم خبر ندارید که انقلاب پیروز شده و شاه پهلوی از مملکت فرار کرده و این پیروزی هم به قیمت خون چند هزار شهید به دست اومده که جونشون رو فدای حضرت امام و انقلاب کردن تا اسلام تو کشور اجرا بشه و مملکت از ظلم و ستم شاه نجات پیدا کنه.

الآن هم حضرت امام جلوی تمام قلدرها و ظالم های دنیا وایساده و برای همینه که اون ها جنگ رو راه انداختن تا این انقلاب رو از بین ببرن که اون جا هم ان شاءالله با مجاهدت رزمندگان اسلام که با جونشون جلوی ارتش صدام کافر و در واقع تمام دنیا مقاومت می کنند، اسلام پیروز می شه. الحمدلله چند ماه پیش خون شهدا به ثمر نشست و رزمندگان تونستند خرمشهر، یکی از شهرهای جنوب که دست ارتش صدام بود رو آزاد کنند و دل حضرت امام رو شاد کنند. ما همه مدیون شهدا و این رزمندگان هستیم و هر جور می توانیم باید به اون ها کمک کنیم و حداقل براشون دعا کنیم تا ان شاءالله پیروز بشن. برای سلامتی رزمندگان اسلام و پیروزی اسلام، صلوات بفرستید.

خب، برادران شما در کمیته امداد، یه برنامه هایی ریختن که ان شاءالله بتونن وضعیت راه بشاگرد رو یه مقدار بهتر کنن تا حداقل بتونیم با ماشین به روستاها برسیم. این کار نیاز به کمک خود شماها داره که باید کمک کنید و بیل و کلنگ دست بگیرید تا راه باز بشه و ما بتوانیم یه سری کمک هایی که برامون می رسه، مثل آرد و برنج و روغن و این ها رو به روستاهاتون برسونیم.

این توصیه رو هم از این برادر کوچک ترتون گوش کنید که شما خودتون دیگه نباید به هم ظلم کنید. همه ما بنده خدا هستیم، بنده انسان وجود نداره. حضرت علی(ع) می فرمایند: «خدا تو را آزاد آفرید. پس بنده دیگران مباش.» این که حالا یکی غلام بوده، یکی نقیب بوده، هرچی بوده مال گذشته است. همه بنده خدا هستند و باید راحت زندگی شون رو بکنند.

باید به هم رحم کنید تا خدا بهتون رحم کند و مطمئن باشید آقا امام زمان(عج) به فکر شما شیعیان خالص و مخلص هست و براتون دعا می کنه. شما هم برای فرج آقا امام زمان(عج) دعا کنید که ان شاءالله با ظهور ایشون تمام مستضعفین عالم نجات پیدا کنند. برای سلامتی آقا امام زمان(عج) و تعجیل در فرجشون و سلامتی حضرت امام صلواتی بفرستید.2

صدای صلوات مردم در کوه های تشنه بشاگرد می پیچد و بعداز صلوات، هیچ صدایی از کسی شنیده نمی شود. همه با چشم های تر و لرزان به حاجی خیره شده اند که او هم وقتی نام امام زمان(عج) را آورده است بغضش گرفته و اکنون سرش پایین است و لبانش آرام می لرزد. بلندشدن اولین نفر از مردم کافی است که همه هجوم بیاورند به سمت حاجی و تا چندمتر دور حاجی را بگیرند. هرکس می خواهد نزدیک تر برود و او را در آغوش بگیرد و حرفی بزند. هنوز خیلی هایشان اسم حاجی را نمی دانند و پرس و جو می کنند تا بفهمند اسمش عبدالله والی است و حاجی والی صدایش می کنند. زمان همین طور که می گذرد و هنوز حاجی در حلقه محبت بشاگردیان است که علاقه خالص و بی ریای خود را به پای او می ریزند. حاج عبدالله تمام خستگی های این مدت و رنج هایی که دیده وکشیده است از تنش بیرون می رود. وقتی که می شنود مردم برای امام دعا می کنند هربار که می گویند: «خدا امام را سلامت بدارد»، «خدا عزتش بدهد»، شوق تمام وجود حاجی را فرامی گیرد.

آقای مهدی شرایی: سخنرانی حاجی خیلی رو مردم تأثیر گذاشت و بهشون دل گرمی داد و باعث شد بعد از اون مردم بیان تو کارها به ما کمک کنن. از همین جا هم فهمیدن که حاجی کیه و برای چی اومده.

تو اون مراسم ما چند تا مریض هم پیدا کردیم، یه بچه ای از روی الاغ افتاده بود و دستش شکسته بود، خیلی هم درد می کشید. گفتیم: چرا این رو به شهر نمی برید؟ گفتن: خودش خوب می شه. یه بز براش قربونی می کنیم خوب می شه!

یه خانمی بود که سوزن قورت داده بود. درد داشت می کشتش. اما هیچ کاری براش نمی کردن. یه پیرمرد هم بود که یک غده سرطانی تو سینه اش بود. همه این ها رو جمع کردم بردم میناب. میناب گفتند: ما ارتوپد نداریم. دیگه چه برسد به بقیه تخصص ها. بردمشون بندرعباس. شب تو بیمارستان بستریشون کردم. صبح که داشتم می اومدم بشاگرد، رفتم بیمارستان یه سری بزنم بهم گفتن: همون دیشب همشون فرارکردن!

گفتم: کجا رفتن؟

گفتن: نمی دونیم، انگار ترسیده بودن.3

مهدی شرایی بیماران را می برد و بقیه گروه تا شب در زیارتگاه می مانند و با مردم روستاهای مختلف صحبت می کنند. شب حرکت می کنند به سمت مقر. اما در آن تاریکی، بعضا نمی توانند راه را پیدا کنند و مجبور می شوند آتش روشن کنند و به دنبال مسیر بگردند. نزدیک صبح است که حاج عبدالله و بقیه به ربیدون می رسند.

ماجرای بیماری ها و وضع بهداشت منطقه، ذهن حاج عبدالله را درگیر کرده است و بعد از دیدن وضع بیماران درمراسم عید قربان و ماجرای فرارکردن آنها از بیمارستان، حاجی به دنبال چاره ای برای این مشکل می گردد. باید پزشک در مقر کمیته امداد داشته باشند تا به این امر رسیدگی کنند. الان وضعیت طوری است که مردم در اثر یک بیماری ساده و قابل درمان، چون امکان مراجعه به پزشک ندارند از دنیا می روند. ازطرفی هم نبود خدمات پزشکی و بهداشتی باعث شده بیماری ها شیوع پیدا کنند و روش های خرافی و غلط در درمان بیماری ها مرسوم شود. مثل این که وقتی بیماری کسی سخت می شود برای او قربانی کنند و پوست گوسفند و بز را بکنند و بیمار را در پوست وارد کنند تا خوب شود. این کار خودش باعث عفونت می شود و مرگ را جلو می اندازد. با این که برای جلوگیری از خونریزی بعد از زایمان، روی محل خونریزی خاک می ریزند. و اگر جایی از بدن درد داشته باشد میله ای را داغ می کنند و روی آن می گذارند. از این گونه موارد زیاد است و از نبود امکانات، روش های خرافی و غلط رواج یافته است.

این روش های غلط به قدری در بشاگرد شایع است که وقتی آقای مقدم و گروهشان درسال پنجاه و نه قسمت های محدودی از بشاگرد را می بینند به نمونه ای از آن برمی خورند.

آقای مقدم: تو یه کپر نتشسته بودیم که استراحت کنیم، دیدم یه دختربچه چهارده- پونزده ساله رو کردن تو پوست گوسفند، پوست گوسفند رو نمی دونم چه جوری غلفتی کنده بودن، این بنده خدا رو کرده بودن تو این پوست.

گفتم: این دیگه چیه؟

گفتن: این مریضه.

گفتم: خب چرا کردیدش تو پوست؟

گفتن: خوب می شه.

از تعجب مونده بودم چی بگم. این دختره رو از تو پوست درآوردیم. پوستش شده بود عین شیشه و بدنش داشت عفونت می کرد.

به یه طریقی فرستادیمش که بره میناب مداوا بشه. بعدش هم هر چی با مردم صحبت کردم که این کار رو نکنید، فایده نداشت.4

با این شرایط بشاگرد و مقر کمیته امداد در ربیدون، هیچ پزشکی حاضر نیست به آن جا بیاید. یکی از دوستان آقای کمال نیک جو که در همان درمانگاه خیریه حوالی میدان شوش فعال است آقای سلیمان سلامی زاده است. او با این که درس پزشکی نخوانده و لیسانس بهداشت دارد، اما در اثر تجربه کارهای درمانی و مطالعه، در حد یک پزشک دارای مهارت است و در آن درمانگاه به کار درمان مشغول است. همه دوستان هم او را دکتر صدا می زنند.

آقای سلیمان سلامی زاده: من تصمیم گرفته بودم که برم جبهه و کارهام رو هم کرده بودم، آقا کمال اومد پیش من و صحبت کرد که برم بشاگرد. می گفت: بچه های دیگه هم هستن که برن جبهه، اما کسی نمی آد بشاگرد، اون جا به شما احتیاج داره. من اصلا نمی دونستم که بشاگرد کجاست. ولی خب به خاطر آقا کمال قبول کردم که برم، به شرط این که فقط یک هفته اون جا باشم که یه هفته ما شد سه سال. آماده شدم و دست خالی هم نرفتم، یه اطلاعاتی رو از آقا کمال گرفتم و با توجه به وضعیت اون جا به اندازه یه وانت دارو تهیه کردم و با همون وانت دارو، مستقیم رفتیم بندرعباس. از بندرعباس هم رفتیم میناب و شب رو میناب استراحت کردیم. صبح بعد از نماز، با آقا کمال حرکت کردیم سمت بشاگرد. اولش تا یه جایی، جاده خاکی بود. اما بعدش دیگه هیچ راهی وجود نداشت. تو شیار رودخونه ها می رفتیم. یه جاهایی مشخص بود با بیل و کلنگ صاف کردن و سنگ ها رو جابه جا کردن تا ماشین بتونه رد بشه. بالاخره چند ساعت از شب گذشته بود که به یه جایی رسیدیم که دور تا دورش رو کوه گرفته بود. چند تا کپر تو این روستا بود و اون طرف تر هم چند تا چادر، آقا کمال گفت: این جا اسمش ربیدونه و مقر ما فعلا این جاست.

با این که تو تهران یه توضیحاتی بهم داده بود، اما هر چی که از صبح داخل بشاگرد می شدیم تعجبم بیشتر می شد. باورم نمی شد که چنین جایی تو ایران باشه و بچه ها هم تو همچین شرایطی دارن کار می کنن.

اون شب تاریک تاریک بود و با نور ماشین، یه چادر رو بهم نشون دادن، با کمال رفتیم تو چادر و آن قدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.

صبح که بیدار شدیم برای نماز، دیدم چند تاچادر اون جا زدند. یکی از چادرها رو نشون دادن و گفتن این چادر رو بکنید درمانگاه صحرایی. بچه ها هم کمک کردن و وسایل و داروها رو از پشت ماشین خالی کردیم تو چادر چیدیم. همین طور که داشتیم داروها رو جابه جا می کردیم. چند نفر از مردم بومی فهمیدن که دکتر به منطقه اومده و دارو آورده و کم کم بیماران شروع کردن به اومدن،5 بعد از چند ساعت این خبر تو منطقه پیچیده بود و تا غروب گروه گروه مردم به چادر ما می اومدن! من هم پشت سر هم مریض هارو معاینه می کردم و براشون دارو می نوشتم. حمید عبدی وارد بود و از داروهایی که آورده بودیم، نسخه ها رو پیچید. مریضی ها مختلف بود، اما تقریبا تمامشون مشکل سوءتغذیه داشتن و بدن ها به شدت ضعیف بود. باورم نمی شد، به ندرت می شد که وزن کسی به پنجاه کیلو برسه! تقریبا به همه آمپول یا داروی تقویتی هم می دادیم. خیلی هاشون به خصوص زن ها اصلا دکتر ندیده بودن و طریقه مصرف داروها رو بلد نبودن. تا شب همین جوری مریض ها می اومدن و ما معاینه می کردیم. شب از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد. روز دوم، داشتم چادر درمانگاه رو مرتب می کردم که دیدم یکی اومد دم چادر و گوشش کف دستشه!

ظاهرا بدون اجازه داشته داخل یه کپر رو نگاه می کرده و اون جا مجازات این کار این بود که گوش طرف رو ببرن، گوش این رو هم بریده بودن و گذاشته بودن کف دستش. این هم شنیده بود که تو ربیدون دکتر اومده. همین جوری آه و ناله می کرد و گوشش دستش بود. اومده بود دم چادر ما.

من همین جوری داشتم نگاه می کردم و مونده بودم چی کار کنم. آقا کمال گفت: پیوند بزن.

گفتیم: چی؟ آقا کمال نمی شه. این جا نمی تونیم. اتاق عمل می خواد.

گفت: یعنی چی؟ تو بزن ان شاءالله می شه.

یه آمپول بی حسی بهش زدم و شروع کردم به بخیه زدن لاله گوش. پوست سفت بود و سوزن های بخیه مدام می شکستند. بالاخره چندین سوزن شکست تا بخیه تموم شد و گوش رو پیوند زدیم. بعید می دونستم جواب بده. اما چند روز تو ربیدون نگهش داشتیم و بهش آنتی بیوتیک دادیم و مراقبت کردیم و به خواست خدا پیوند گرفت. خبر پیوند گوش تو کل منطقه پیچید و باعث شد خیل عظیم بیمارها به سمت ما بیان، درصورتی که ما فقط یک چادر صحرایی داشتیم و با اون داروها و امکاناتی که بود، فقط بعضی از بیماری ها رو می تونستیم درمان کنیم. آن قدر مراجعات ما زیاد شد که طی چند روز هرچی دارو آورده بودیم تموم شد!6

1-عکس شماره 21 تا 25

2-بازسازی سخنرانی حاج عبدالله والی براساس گفته های حاضران، سیدنجم الدین، 6/7/1361 مطابق با عید قربان 1402 ه.ق

3- مصاحبه با آقای مهدی شرایی، تهران 6/2/1388

4- مصاحبه با آقای مقدم، تهران، 82/3/1387

5- عکس شماره 72

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 1:06 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5825499
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی