به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  در این زمان بود که در جهت دیگر، سمت چپمان در چند متری، یک نارنجک تفنگی منفجر شد. من که اصلا گیج و منگ شده بودم، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده یا دارد می‌افتد و چه کار باید بکنم.

 

خبرگزاری فارس: اولین بار جنگ را در مرصاد دیدم

 

خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

 

*روز دوم - 3/5/67

 

حدود ساعت چهار صبح با صدای مناجات و تلاوت قرآن از بلندگوی گردان، بسیار سرحال بیدار شدم. لباس پوشیدیم و برای وضو و نماز آماده شدیم و به صف جماعت پیوستیم. نماز را به جماعت خواندیم. فضا با صدای قرآن و اذان عطر آگین شده بود. راستش را بخواهید خواب صبح برای من خیلی عزیز بود و از بچگی هم علاقه‌ای به صبح زود بیدار شدن نداشتم.

 

از وقتی که یادم می‌آمد، من صبح‌های زود پیش از اذان باید به اجبار بیدار می‌شدم و به تیمار گاوها می‌پرداختم. شیر آنها را می‌دوشیدیم و برای فروش به کوچه و خیابان می‌بردیم و می‌فروختیم. سرما و گرما هم معنی نداشت و برای تأمین مخارج زندگی باید این کار را می‌کردیم. یادم می‌آید یک روز آن‌قدر برف آمده بود که وقتی راه می‌رفتیم برف تا بالای زانو می‌رسید. تا شیر را به خیابان‌های بالای شهر می‌بردیم و می‌فروختیم، چند ساعت طول می‌کشید. دست‌ها یخ می‌کرد؛ طوری که در داخل آب گرم می‌گذاشیم و از درد به گریه می‌افتادیم.

 

اما از همه بدتر اینکه دیر به مدرسه می‌رسیدم و باید با دست یخ کرده و خسته، یک کتک هم از مسئولین مدرسه می‌خوردیم. در طول هفته چند روز با این وضعیت می‌گذشت و همین بود که من همیشه احساس کمبود خواب داشتم.

صدای صوت قرآن بسیار دلبر و دلچسب است؛ بخصوص وقتی در یک محیط معنوی مانند جبهه تلاوت شود. به همین خاطر همیشه صدای قرآن که می‌آید، شوری در دلم می‌افتد و بسیار لذت می‌برم. حتی اشک از چشمم جاری می‌شود و بدنم به لرزه می‌افتد.

 

این حالت طراوت و شادابی خاصی به من می‌دهد.

بعد از نماز، صبحانه خوردیم که نان و پنیر و مربا بود. بعد از صبحانه آزادباش دادند، دوباره به چادرها برگشتیم و در این فاصله با دوستان هم‌چادری بیشتر آشنا شدیم. حدود ساعت 9 بود که اعلام کردند برای تحویل گرفتن تجهیزات به صف شویم. اول به کانکس کارگزینی و ثبت اطلاعات فردی برای تحویل پلاک‌ها رفتیم و پلاک‌ خود را گرفتیم. از حالا به بعد حضور ما رسمیت پیدا کرده بود. با گذشت زمان با دوستان و برادران بیشتری آشنا می‌شدم. بیشتر وقتم با سه همشهری دیگر و با تعریف کردن از چیزهای مختلف می‌گذشت. دوستی درباره خلقت سؤال می‌پرسید، من هم جواب می‌دادم. علاقه عجیبی نسبت به شروع خلقت داشت. بعد از ثبت اسامی همه افراد و تحویل پلاک، بلندگو دوباره ما را برای تحویل تجهیزات فراخواند. در این چادر کوله‌پشتی، با همه تجهیزات مانند باند زخم، آمپول‌های ضد شیمیایی و بیل و کلنگ، فانسقه، لباس نظامی و...گرفتیم، آنها را پوشیدیم و آماده شدیم.

 

بستن بند حمایل خیلی وقتم را گرفت و در نهایت به کمک دوستان آن را بستم. راستش برای گرفتن این وسایل و رفتن به این صف‌ها من از همه بیشتر عجله داشتم و همیشه از اولین افراد بودم. شاید به دلیل اضطرابی بود که داشتم و می‌خواستم زودتر بدانم که چه می‌شود. به وقت نماز ظهر و ناهار نزدیک شدیم. خیلی از بچه‌ها همیشه وضو داشتند و به نظرم آماده وصال، راه نزدیکی به خدا را از حفظ بودند. این‌ها افرادی بودند که بیشتر در جبهه بودند و یا بهتر بگویم جبهه را درک کرده بودند. هر چند ما هم این‌ها را تا اندازه‌ای می‌دانستیم ولی دانستن کجا و عمل کردن کجا!

 

شاید اگر ذره‌ای از آنچه را که از اسلام و روش اتصال به خالق را که می‌دانستم به کار می‌گرفتم، شاید امروز من هم جایگاه رفیعی در نزد خالق می‌داشتم. متاسفانه تعداد معدودی هم مانند من حرف می‌زدند و در عمل وامانده و حیران بودند. ماها با این خصوصیات، کسانی بودیم که توانایی درک زمان و مکان را نداشتیم. بعد از نماز جماعت و دعا برای گرفتن غذا آماده شدیم. دوباره عدس پلو بود.

 

بعد از ناهار به استراحت پرداختیم. دوباره بعد از چند ساعتی بلندگو اعلام کرد که برای گرفتن تجهیزات نظامی و اسلحه جلو چادر لجستیک به صف شویم. دوباره به چادر لجستیک رفتیم. جعبه‌های حاوی اسلحه کلاشینکف بود که یکی‌یکی باز می‌شد و اسلحه‌های گریس کاری شده را بعد از ثبت شماره و گرفتن امضاء به افراد تحویل می‌دادند. وقتی اسلحه را تحویل می‌دادند، می‌گفتند: هرکس اسلحه‌اش را باید خودش تحویل دهد و اگر خدای نکرده عوض شود، عواقب بعدی به گردن خودش است.

 

بعد از تحویل اسلحه، مقداری پارچه و تعدادی هم گلوله برای تست آنها به ما دادند. تمیز کردن کلاش‌ها از گریس یک ساعتی طول کشید. دست‌هایمان گریسی شده بود. خلاصه با هر مکافاتی بود آنها را تمیز کردیم. حال نوبت امتحان اسلحه شده بود. تعداد زیادی به راحتی با شلیک یک تیر هوایی آن را امتحان کردند. من چون اولین‌بار بود اسلحه با فشنگ گیرم آمده بود، برای اینکه بیشتر حال ببرم به داخل شیار کوچکی کنار چادر رفتم، یک نشانه گذاشتم و مقداری از آن فاصله گرفتم و برای شلیک آماد شدم. هر چه اسلحه را به سمت هدف نشانه می‌رفتم، نمی‌توانستم آن را نشانه بگیرم.

 

دچار مشکل خنده‌داری شده بودم و نمی‌توانستم آن را حل کنم. من تا آن موقع با تفنگ بادی زیاد تیراندازی کرده بودم. خیلی راحت بود. قنداق تفنگ را روی شانه چپ می‌گذاشتم و نشانه‌گیری و شلیک می‌کردم. اما تفنگ واقعی یک اشکال داشت و ترس من از خارج شدن پوکه بود که همیشه فکر می‌کردم اگر آن را روی شانه چپ بگذارم، به صورتم می‌خورد. مشکل دیگر حرکت گلنگدن بود که جلو چشم بود و خطرناک به نظر می‌رسید.

 

این موانع باعث شد تفنگ را روی شانه راست قرار دهم ولی تا یادم آمد که باید برای نشانه‌گیری چشم چپ را ببندم شاید یک ربع تا نیم ساعت طول کشید. وقتی به اشتباه خودم پی بردم و تیری شلیک کردم، بسیار به کار خودم خندیدم. بعد به بچه‌ها ملحق شدم. تا چند ساعت به این کارم از ته دل می‌خندیدم. و هنوز هم به عنوان یکی از شیرین‌ترین و جالب‌ترین خاطرات من از جنگ است. این موضوع را به هیچ‌کس نگفتم. راستش جرأت نکردم.

 

یواش یواش وقت اذان مغرب می‌رسید. وضوی خود را تجدید کردیم و برای اقامه نماز جماعت به صف شدیم. بعد از نماز مقداری هم سینه زدیم و دعا کردیم. یادم می‌آید که هرگز دیگر مثل آن شب دعا نکردم و دعا نخواندم و نوحه‌سرایی نکردم. گویا دوستانی که قبلاً به جبهه آمده بودند می‌دانستند که امشب چه خبر است و من بودم که نمی‌دانستم دعا و نوحه‌خوانی یعنی چه؛ و بعد آن چه اتفاقی خواهد افتاد. این دعا و نوحه‌خوانی ها خاص شب‌های عملیات بود. بعد برای خوردن شام که سیب‌زمینی و تخم مرغ بود رفتیم و سهم خود را تحویل گرفتیم. مقدار کمی از شام را خوردم. هنوز شکمم مشکل داشت و نمی‌توانستم غذا بخورم. بعد از شام آماده خوابیدن شدیم.

 

بعضی برادران خواب و بعضی هنوز بیدار بودند که بلندگو اعلام کرد با همه تجهیزات وسط میدان آماده و به صف شوید. من که ذوق زیادی داشتم، داستان را شوخی گرفتم اما زود آماده شدم. واقعیت این بود که هیچ تجسم واقعی از ادامه فعالیت و راه نداشتم. حدود یک ساعتی طول کشید. همه آماده شدند. به ما مقداری جیره جنگی دادند. شامل مقداری کشمش، نخودچی، بادام و پسته که هدیه مردم دلیر و غیرو اردبیل بود. من در جریان جیره نبودم و چون گرسنه هم بودم، همه آن را با دوستان خوردم. علاوه بر این به ما ماسک هم دادند که بعضی از آنها آلوده بود و باعث شد صورت یکی از دوستان تاول بزند. به همین علت گفتند تا موقع ضرورت از آنها استفاده نکنید. کلاه‌خود نیز به ما دادند.

 

من تا آن روز کلاه‌خود دستم نگرفته بودم؛ مثل خیلی از چیز‌هایی که داده بودند. من فکر نمی‌کردم کلاه‌خود این قدر سنگین باشد و در ادامه بتواند اذیتم کند.

هرچند برای حفظ جان، بسیار ارزش داشت. بعد از به صف شدن نیروها گفتند که همه با تجهیزات به استراحت بپردازند. من که همانطور خوابیدم و خوابم برد.

 

روز سوم

 

همانطور به صف و آماده خوابیده بودیم که ساعت چهار صبح برپا زدند. سریع نماز را به جماعت خواندیم. از صبحانه خبری نبود و به جای آن مقداری جیره جنگی آجیل که از هدایای مردم گلپایگان به جبهه‌ها بود، دادند.

بعد گفتند جایی نروید که به محض آمدن ماشین حرکت می‌کنیم.

چند لحظه‌ای نگذشته بود که سر و کله چند کمپرسی پیدا شد.

 

کمپرسی‌ها ایستادند و گفتند سوار شوید. من اولین باری بود که سوار کمپرسی می‌شدم. فکر نمی‌کردم بخواهند ما را با کمپرسی ببرند. به هر صورت با کمک دوستان سوار کمپرسی‌ها شدیم و حرکت کردیم. با حرکت ماشین در جاده خاکی و پر از دست‌انداز، بدن ما بود و لبه‌های آهنی کمپرسی. تحمل تنها راه چاره بود و چیزی که وجود نداشت ناراحتی بود. همه با میل و رغبت این ناملایمات را برای رسیدن به هدف تحمل می‌کردند و خوشحال و خندان بودند.

 

گویی داریم با بهترین وسیله به اردو می‌رویم. یک صفایی بین بچه‌ها بود که هیچ کدام از این مشکلات نمی‌توانست آنها را غمگین کند. همه با صفا و در حال بگو بخند بودند. یکی می‌گفت: دارند ما را به مانور می‌برند، یکی می‌گفت دارند به کربلا می‌برند و هر کس چیزی می‌گفت. خلاصه سکوت حکمفرما نبود و ذوق و اشتیاق و حرکت بود. به ضلع مخالف و غربی پادگان در نزدیکی یک تپه رسیدیم. صدای انفجار‌هایی گاه و بیگاه به گوش می‌رسید.

 

با توقف کامیون‌ها به دستور، سریع از کمپرسی‌ها پیاده شدیم و به ستون یک حرکت کردیم. یک پسر حدود پانزده ساله گفت: «دارند ما رو به مانور می‌برند.» دو تا از دوستان که بعدا معلوم شد یکی از آنها روحانی است، با جعبه مهمات آمدند و هر کس هرچه می‌توانست با خود گلوله بر می‌داشت. من سه خشاب پر کردم، یک بسته گلوله هم در جیبم گذاشتم. علاوه بر آنها پنج عدد نارنجک نیز برداشتم. سه عدد را در جای مخصوص در لباس جاسازی و دوتای دیگر را به بندهایی که در لباس بود وصل کردم و به راه افتادم.

 

راستش را بخواهید من تا آن زمان آنقدر مهمات ندیده بودم و به همین علت حرص زیادی برای برداشتن مهمات داشتم.

به راه افتادیم. انگار می‌خواستم به جای همه سالهای گذشته از جنگ گلوله بردارم. من فکر کردم و واقعا هم درست فکر کردم. زیرا دیگر به ما مهماتی نرسید. شاید اگر همه مثل من بر می‌داشتند به مشکل بر نمی‌خوردند.

هرجا که من می‌رفتم، یکی از دوستانم هم می‌آمد. من با چشمان بسته می‌رفتم و نمی‌دانستم کجا می‌روم و او هم می‌آمد. او بسیار زرنگ‌تر، باهوش‌تر، عاقل‌تر، آماده‌تر و مضاف بر اینها بسیار جنگ دیده‌تر بود. همین‌طور که به ستون یک می‌رفتیم، یکی از دوستان شروع به صحبت‌های به نظر دلسوزانه ولی خام و بی‌ارزش کرد.

 

می‌گفت: «الان همه را می‌کشند، الان همه می‌میرند و ...» من تعجب کرده بودم که چرا اینطور صحبت می‌کند! چرا تا حالا از این حرف‌ها نی‌زد؟ چی شد که لحنش عوض شد؟ حیا؛ آن هم حیای بیخود اجازه نمی‌داد که به او چیزی بگویم، ولی در دلم داشتم به او فحش و ناسزا می‌گفتم. به حرف‌های او هم گوش می‌دادم. یکی از هم چادری‌ها که بعدها فهمیدم مدیر مدرسه و اهل سرکان از شهرهای تویسرکان است، به او گفت: اگر صحبت‌هایت را قطع نکنی و ادامه بدهی یک تیر نثارت می‌کنم. خجالت نمی‌کشی؟ این چه صحبت‌هایی است که تو می‌کنی؟

تو که روحیه نداشتی چرا آمدی؟ و ... خلاصه باعث شد او سکوت کند.

 

این شد که دیگر او را ندیدیم و من شاید بعد از 10 دقیقه بود که متوجه شدم پشت سر من نیست و بعدا فهمیدم که پایش پیچ خورده و به مقر برگشته است. همان موقع فکر می‌کردم که چرا این آدم‌ها به جبهه می‌آیند. این روحیه خیلی بد است و جبهه نیازی به این نوع روحیه ندارد.

 

اگر او بمیرد آیا شهید محسوب می‌شود؟ یا اینکه وضعیتش معلوم نیست؟ خلاصه با این افکار به راه ادامه دادیم تا به بالای تپه رسیدیم. بالای تپه چیزی که به خوبی به چشم می‌رسید، ادوات سنگین و موشک‌اندازها بود. در این لحظه خبر آمد که سرعت‌تان را زیاد کنید. ما هم سرعت را زیاد کردیم و خیلی زود به پایین تپه رسیدیم. انفجارها بیشتر و نزدیک‌تر می‌شد. یک نفر مسیر حرکت را مشخص کرد. از میان درختچه‌ها همچنان به طرف بالا حرکت می‌کردیم. حالا به بالای تپه دوم رسیدیم.

 

قرار شد در خط الراس این تپه مستقر شویم. هنوز باورم بین جنگ و مانور گیر کرده بود. متوجه نمی‌شدم جنگ است یا مانور؟ همچنان کلمه مانور آن جوان در ذهنم بود. به راه ادامه می‌دادیم و بنده خدا دوستم دنبال من می‌آمد. پایین تپه نیروهای دشمن دیده می‌شدند. آنها داشتند به سمت بالا می‌آمدند. تعدادی تانک و خودرو نیز دیده می‌شد که داخل جاده نگه داشته بودند.

حالا مشکلم چند برابر شده بود. دیگر نمی‌دانستم چه کار باید بکنم.

 

بدتر اینکه نمی‌دیدم دیگران چه کار می‌کنند. به بالا که رسیدم، کوله‌پشتی محتوی مواد خوراکی و وسایل انفرادی را به کناری انداختم و قمقمه آب را نیز کنار آن گذاشتم، به امید اینکه هر وقت خواستم می‌توانم آن را بردارم.

 

همچنان به جلو هدایت می‌شدیم و جلو می‌رفتیم. ناگهان جوانی هجده، نوزده ساله که جثه‌ای نصف جثه من داشت، توجه من و خیلی‌ها را به خود جلب کرد. او با جسارتی خاص و وصف‌ناپذیر و بسیار مردانه تیربار را بر می‌داشت، با سرعت از میان درختان و درختچه‌ها و سنگ و ناهمواری‌ها پایین می‌رفت و رگباری بین نیروهایی که از پایین رو به بالا می‌آمدند می‌گرفت، تعدادی از آنها را به هلاکت می‌‌رساند و زمینگیر می‌کرد و دوباره به بالا بر می‌گشت. من که حرکت او را نگاه می‌کردم و حرکت نمی‌کردم. سه یا چهار بار این عمل حمله و گریز را انجام داد و بار آخر پای او را با تیر زدند و زخمی برگشت. این حرکت‌ها مثل فیلم سینمایی بود.

 

موقعی که گرد و خاک ناشی از برخورد تیر به نزدیکی گروه منافقان را می‌دیدم، به یاد فیلم‌هایی که در تلویزیون دیده بودم می‌افتادم. دوباره به راه افتادیم. همینطور که پیش می‌رفتیم، منافقین دسته دسته آن طرف، ما هم این طرف مستقر می‌شدیم. حالا دیگر فکر مانور کم کم از ذهنم خارج می‌شد و جنگ را حس می‌کردم. من همچنان با دوستم جلو می‌رفتیم. ناگهان یک نفر که دستور می‌داد: برادران به جلو حرکت کنند! توجه من را جلب کرد. کلاه‌خود بر سر داشت و یک تیر به آن خورده بود و خون روی گونه‌هایش جاری شده بود. به نزدیکی ایشان که رسیدم گفتم: «آقا تیر خوردی!»

گفت: «نه، نه! اشکال ندارد فقط تا جلو نیامدند، جلو بروید.»

من مات مانده بودم. با دیدن او دیگر موضوع مانور از ذهنم پاک شد.

 

همانطور بدون اراده جلو می‌رفتیم. من و دوستم بدون ترس و دلهره از خط راس گذشتیم. همینطور بی‌خیال رو به پایین تپه آهسته آهسته می‌‌رفتیم که دیدیم یک چیزی در چند متری ما منفجر شد. به عقب نگاه کردیم، دیدیم فقط ما دو نفر هستیم و کسی نیست. در این زمان بود که در جهت دیگر، سمت چپمان در چند متری، یک نارنجک تفنگی منفجر شد. من که اصلا گیج و منگ شده بودم، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده یا دارد می‌افتد و چه کار باید بکنم.

 

دوستم گفت: علی چه کار کنیم؟

 

گفتم: برای چی؟

 

در این لحظه دوباره در سمتی دیگر یک گلوله منفجر شد.

 

دوستم گفت: «علی کسی نیامده، الان بیهوده کشته می‌شویم!»

 

گفتم: «باید چه کار کنیم؟»

 

گفت: «بنشین زمین،‌ نه! بخواب زمین.»

 

گلوله چهارم را زدند. حالا نمی‌دانم خوابیده بودم یا نشسته بودم، فکر می‌کنم نشسته بودم.

 

گفتم: «این گلوله را که زدند، زیر گرد و خاک بلند شو عقب بریم!»

 

گفت: «باشه!»

 

گلوله پنجم را زدند. زیر گرد و خاک این گلوله به عقب برگشتیم.

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1391  - 1:07 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6184471
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی