وقتی وضعیتش را دیدم، بدنی کوچک شده، پُر از تاول و زخمهای عمیق، با خودم گفتم: آیا این رحمتاللهِ من است؟ رحمتاللهِ من که اینجوری نبود؟ بیحال شدم و افتادم.
سردار شهید «رحمتالله اسدی» معاون گردان امام محمدباقر(ع) لشکر 25 کربلا، در منطقه عملیاتی فاو، شیمیایی شده و هنگامی که برای مداوا به انگلستان میرود، در بیمارستانی در لندن در اثر شدت جراحات به شهادت میرسد.
وی، اواخر سال 1342 در روستای «المشیر» قائم شهر به دنیا آمد؛ دوران تحصیلات حوزویاش را در مدرسه علمیه امام جعفر صادق(ع) کوتنا گذراند؛ هنوز یکی دو سال از ورودش به حوزه نگذشته بود که انقلاب اسلامی فراگیر شد. شهید اسدی نیز با موافقت پدرش به قم عزیمت کرد و با شروع جنگ تحمیلی، فعالیتهای انقلابی، مذهبی و تبلیغاتیاش وسعت بیشتری یافت.
این شهید والامقام در مدت حضورش در جبهههای غرب و جنوب، در چندین عملیات کوچک و بزرگ نظیر عملیات محرم، والفجر 4 و رمضان شرکت کرد. شهید اسدی در عملیات رمضان مجروح و در بیمارستان اراک مداوا شد. وی مجدداً در جبهه فاو در سوم فروردین 1365 بر اثر استنشاق گاز شیمیایی خردل مصدوم شد و در دهم فروردین همان سال به منظور مداوا به کشور انگلستان اعزام شد. اما یک هفته بعد از تاریخ اعزامش، یعنی یکشنبه هفدهم فروردین سال 1365 در بیمارستانی در لندن، در سن 22 سالگی به معبود پیوست و مزار مطهرش در گلزار شهدای المشیر، زیارتگاه سر سپردگان کوی معرفت شد.
* * *
مطلبی که در ادامه میآید، روایتی از شهادت شهید «رحمتالله اسدی» از زبان مادرش است: آخرین باری که میخواست اعزام شود، همراهش رفتم تا او را برسانم، در بین راه گفت: مادرجان! برگرد، تو حالت مثل اینکه خوب نیست؛ گفتم: برای چی بَرگردم؟ تو مگر مادرت را دوست نداری؟ انگار فهمیده بود در دلم چه میگذرد.
گفت: مادرجان! الهی فدایت شوم؛ انشاالله خداوند آنقدر به من قدرت بدهد که فردای قیامت بتوانم پایت را ببوسم. مادرجان! میدانم از درون میسوزی و دلت نمیآید به من بگویی. ولی دعا کن خدا شهادت را نصیب پسرت بکند. مادرجان! این آخرین خداحافظی من و توست، حلالم کن.
از حرف های رحمتالله بی تاب و سرگردان شده بودم و فقط منتظر بودم که به من بگویند «رحمت الله آسمانی شد». روزها و شبها برایم به سختی میگذشت و همه فکرم شده بود رحمت الله...
سوم فروردین سال 1365 در ادامه عملیات والفجر8، دشمن منطقهای از فاو را شیمیایی زد. بچهها داشتند از شدت گاز میسوختند، رحمتالله و دوستانش حیرت زده شده بودند و نمیدانستند چه کار کنند، هیچ کس جرأت نمیکرد برای نجات بچهها به طرف منطقه برود. رحمتالله عبا و عمامهاش را در آورد، تویوتا را از رانندهاش گرفت تا برود مجروحین را به عقب منتقل کند. دوستانش مانع او شدند ولی حرف رحمتالله یکی بود و باید میرفت، انگار گاز خردَل بوی بهشت میداد. به او گفتند: حداقل ماسک بزن. گفت «وقت نیست بچهها دارن پرپر میشون».
سه بار با تویوتا جلو رفت و مجروحین را به عقب آورد. چهارمین باری که میخواست برود، از شدت گاز خردل بی حال شده بود و گفت: مرا بگیرید، دیگر تحمل ندارم، جگرم دارد میسوزد. او را به بیمارستان صحرایی بردند و از آنجا هم با هلی کوپتر، مجروحین را به بیمارستان بقیة الله تهران انتقال دادند. ما هم خبردار شدیم، به تهران رفتیم تا او را ببینیم.
پاسداران بیمارستان وقتی که فهمیدند من، مادرِ رحمتالله هستم، گفتند: مادرجان! چه شیر پاکی به پسرت دادی که او با این حال وخیمش فقط دارد خدا را شکر میکند.
به ما اجازه نمیدادند رحمتالله را ببینیم. بالاخره با هزار مکافات و اصرار و گریههای زیاد من، من و عروسم رفتیم داخل، به ما گفتند: ماسک بزنید ولی ما قبول نکردیم، دلمان نمیآمد.
چند قدمی دیگر نمانده بود، به رحمتالله برسم که صدای رحمت بلند شد:
ـ مادرجان! فدای صدای پایت شوم. آمدی مادرم؟ آمدی رحمتالله را ببینی؟
وقتی وضعیتش را دیدم، بدنی کوچک شده، پُر از تاول و زخمهای عمیق، با خودم گفتم: آیا این رحمتاللهِ من است؟ رحمتاللهِ من که اینجوری نبود؟ بیحال شدم و افتادم.
گفت: مادرجان! خوش آمدی. صبر داشته باش، خودت را نگه دار، با آبرویم بازی نکن. من خون ریختم، زهر خوردم. مادرجان! گریه نکن. من با خدا ملاقات دارم. کوتاه نیا و استوار باش.
خیلی برایم سخت بود، پسرم جلوی چشمانم داشت زجر میکشید و پرپر میشد. هر چقدر تعریف کنم کسی نمیداند مادر شهید در آن لحظه چه میکشد؟!
بعد از چند روز رحمتالله را به لندن منتقل کردند که در آنجا هم دوام نیاورد و همانجا به آرزویش رسید و آسمانی شد و خدا این هدیه ناقابل را از من پذیرفت...
راوی: پیروز پیمان