به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  با کاظم، پتو را روی سر انداختیم. هنوز باران می‌بارید و بعد از چند لحظه‌ای پتو خیس شد. عکس علیرضا عیسوی در جیبم بود. آن را بیرون آوردم و آن را با صدای بلند و سوزناک خواندم. بعد دیدم کاظم فتاحی گریه می‌کند. تمام مدت در این فکر بودم که در آخر، من چه خواهم شد و مرتب به کاظم می‌گفتم من زخمی می‌شوم.

خبرگزاری فارس: شعری که پشت عکس یک شهید نوشته بود

 

  کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌کنیم. 

این قسمت از یادداشت‌های شهید ایمانی به حضورش در یک عملیات باز می‌گردد و شرایط سختی که پیش از آغاز حمله تحمل کرده است،‌ دست آخر هم بر اثر مجروحیت از صحنه مبارزه خارج می‌شود و به کازرون باز می‌گردد. آنچه بر زیبایی این یادداشت‌ها می‌افزاید،‌ سیر صعودی روح نصر‌الله ایمانی است که از ابتدای حضورش در جنگ هر لحظه تکامل بیشتری می‌یابد و این تکامل یافتگی در متن قابل مشاهده است. 

از یادداشت‌های او چنین بر می‌آید که شهید ایمانی، از قدرت تحلیل خوبی نسبت به مسائل نظامی برخوردار بوده و در برخی مواقع با بعضی طرح‌ها که از سوی فرماندهان دسته یا گردان پیشنهاد می‌شده، مخالفت کرده اما به آن اهمیت داده نشده تا اینکه با شکست آن طرح‌ها، ‌صحت گفته‌های شهید ایمانی تأیید می‌شود. همچنین او از الهاماتی نیز برخوردار بوده است،‌ به طور مثال در یادداشت‌های سفر دوم خویش چندین بار می‌نویسد «احساس می‌کنم امروز مجروح می‌شوم» و دست آخر نیز چنین می‌شود و در اثر اصابت ترکش به بیمارستان منتقل می‌شود.

اما سیر صعودی که او در طی حضورش در جنگ به آن دست یافته، را نیز می‌توان از آنجا برداشت کرد که در پایان متن سفر دوم نوشته است «قبل از اینکه این موضوع را از سعید بشنوم، خودم درک می‌کردم که در این سفر باز هم زخمی می‌شوم؛ ولی فکر می‌کردم شاید شهید بشوم. دلبستگی‌‌ام به دنیا خیلی کم شده بود.» متن زیر بخش دوم از «سفر دوم»، پایان خاطرات «ساریه تا عقب‌نشینی هویزه» است:

*  *  *

 تمام طول رودخانه، با کمی فاصله در آن طرف، در دست نیروهای دشمن بود. با دیدن بچه‌ها بر سر آنها داد کشیدم چرا بی‌خبر حرکت کردید. بهروز بازیار بی‌سیم‌چی بود. چند بار هم سر بهروز داد زدم. بعد با هم به طرف سوسنگرد راه افتادیم. هر لحظه شدت باران زیاد‌تر می‌شد و راه رفتن دشوارتر. تمام بچه‌ها هر کدام بیش از ده بار زمین خورده بودند. خودم آنقدر به زمین خوردم که عقب آرپی‌جی‌‌ام تا نزدیک ماشه، پر از گل شده بود.

ساعت 2 بعد از نیمه شب بود. بیش از 5 ساعت پیاده‌روی کرده و تازه به نیمه‌های راه رسیده بودیم. به یک روستا نزدیک شدیم. همه داخل یک خانه رفتیم. آب باران تمام کف اتاق را پر کرده بود. در یکی از اتاق‌های خانه، پیرمردی نشسته بود. با ورود ما به خانه‌اش سر و صدای زیادی راه انداخت. داد می‌زد بروید بیرون. از جریان اطلاع نداشت و زبان فارسی را هم هیچ متوجه نمی‌شد. من داخل رفتم. منقل آتش روبه‌رویش بود و یک فانوس کم نور هم بالای سرش روشن بود. سلام کردم، با سر اشاره کرد. بعد به او گفتم: «زهیر (عرب‌ها به مرد می‌گویند) ان الجیش الاسلام.» هرچه بیشتر فریاد می‌زدیم و تعریف می‌کردیم، کمتر نتیجه می‌گرفتیم. نماز مغرب و عشا هم قضا شده بود. بعد مقداری پول جمع کردیم و به او دادیم و شب را صبح کردیم.

تمام لباس‌هایمان خیس آب شده بود و کف اتاق هم پر از آب شده بود. فقط سقف خوبی داشت و ما را از ریزش باران حفظ می‌کرد. هر کدام تا چند دقیقه‌ای، گل‌های لباس را با چاقو پاک کردیم و از جیره‌های خشک که در گونی بود، مقداری خوردیم.

نزدیکی‌های صبح، باران قطع شده بود و هوا هم خیلی سرد. وضو گرفتیم و هر کدام به فرادا نماز خواندیم و هوا که روشن‌تر شد، به راه افتادیم. ما، در حالکیه گردان دوم بودیم؛ ولی می‌بایست تا سوسنگرد برویم. تنها کسی که در راهپیمایی دیشب نیفتاده بود، حیدرقلی‌پور بود که آن هم من به او گفتم که عجب شانسی داری که زمین نخورده‌ای و یک لحظه بعد تا ناف در گود آب افتاد.

آسمان داشت صاف می‌شد، آفتاب، سطح زمین را فرا گرفت. تقریباً ساعت 5/9 به سوسنگرد رسیدیم. مستقیماً به سپاه پاسداران رفتیم و در یکی از اتاق‌ها استراحت کردیم. چندی بعد، دیده‌ور با آن تعدادی که در دقاقله بودند، به سوسنگرد رسیدند. آنها هم از رنج راه صحبت می‌کردند؛ ولی معلوم بود که آنها بیشتر از ما رنج کشیده‌اند؛ چون راه آنها تا سوسنگرد، هشت کیلومتر اضافه‌تر از ما بود. آن روز گذشت و فردایش در نزدیکی‌های ساعت 9 چند نفر از کازرون آمدند، برای پیدا کردن جسد قنبر پویان؛ ولی جسد قنبر پیداشدنی نبود و لذا بعد از چند ساعت، سوسنگرد را ترک کردند.

در سپاه، با ابوالفضل اکبری و مسعود انتظاری آشنا شدم. این دو نفر، از تهران بودند و بدون اجازه خانواده آمده بودند. حدود ساعت 5/2 بود که دیده‌ور و قاسم فرمانده سپاه گفتند که نیروها را به طرف خاکریز، در نزدیکی ساریه هدایت کنیم. من از اول مخالفت می‌کردم. به دیده‌ور گفتم: «الان دشمن روی ما دید دارد و آفتاب به ضرر ما می‌تابد، اگر بشود، فردا بهتر است.» ولی مورد قبول واقع نشد. بعد به راه افتادیم، قسمتی را با ماشین رفتیم و مسیر باقیمانده را تا کانال پیاده ادامه دادیم. هنوز نیروها به طور کامل در کانال مستقر نشده بودند که گلوله توپی به سمت چپ جاده خورد. اول فکر کردم چند نفر شهید شده‌اند؛ ولی بعد متوجه شدم که کسی طوری نشده است. بعد قاسم فرمانده سپاه گفت که برگردید عقب و بازبه سوسنگرد آمدیم.

یکی دو شب در سپاه ماندیم و بعد قرار شد که به مقر جدیدی برویم. وسایل را جمع کردیم. من هم تعدادی پتو بار الاغی کردم و از در سپاه، به طرف ساختمان مقر حرکت کردم. بیرون از سپاه، خبرنگاری از من عکس گرفت. قطرات باران به کندی بر زمین می‌بارید. در مقر جدید، ابتدا تعدادی از پتوها را به کنار شیشه و پنجره‌ها زدیم تا نور بیرون نرود. بعد که برنامه نظافت مقر تمام شد، نماز مغرب و عشا خواندیم و با کاظم فتاحی، پیش هم نشستیم. من آرپی جی داشتم و کاظم فتاحی هم کمک من بود. در این مدت، علاقه‌ای خاص به کاظم پیدا کرده بودم. کاظم بی‌اندازه پاک و صادق بود. همان شب، لحظه بعد از نماز به کاظم گفتم: «فردا من زخمی می‌شوم.»

آن روز به دلم افتاده بود که فردا برنامه‌ای خاص برایم می‌افتد. وقتی ناراحتیم را به کاظم گفتم، تو هم رفت و گفت پس من اصلاً تو را تنها نمی‌گذارم. هوا بارانی بود و تاریک. ساعت، حدود 7 شب بود. شام خوردیم و از اینکه کاری نداشتیم، خوابیدیم؛ ولی به دلم گشته بود که امشب جلو می‌رویم. بچه‌ها همه خوابیدند؛ ولی من بیدار بودم. بیشتر از همه اوقات، ساکت و مظلوم به نظر می‌رسیدم. سعی می‌کردم کسی را از خودم نرنجانم. نزدیکی‌های ساعت 9 بود که آماده باش زدند. بچه‌ها بیدار شدند. عمو برات از اول شب با بلدوزر، جاده درست کرده بود. بعد از اینکه همه آماده شدیم، در تاریکی به راه افتادیم. قسمتی از راه را با ماشین رفتیم و بعد مسیر باقی مانده را پیاده طی کردیم.

ساعت، حدود 11 شب بود که به یک مدرسه در ابتدای مالکیه دوم، رسیدیم. جلوی مدرسه، یک کانال بود. تمام نیروها داخل کانال مستقر شدند. کانال، وضع بدی داشت. از روبه‌رو، طول کانال به خاکریز عراقی‌ها متصل می‌شد و تیرهای مستقیم عراقی‌ها از داخل کانال عبور می‌کرد؛ ولی ما مجبور بودیم در آنجا بمانیم؛ چون جای دیگر نبود. هوا در تاریکی فرو رفته بود و مرتب خمپاره‌های منور برای چند لحظه‌ای فضا را روشن می‌کرد. گاه گاه تیربارهای عراقی‌ها کار می‌کرد. بعضی اوقات هم چند توپ به طرف شهر و خانه‌های اطراف می‌زدند.

ریزش باران شدت بیشتری به خود گرفته بود. هر لحظه ضربات کوبنده باران، اندیشه‌هایم را به دنیائی دیگر سوق می‌داد. کانال، وضع بدی پیدا کرده بود. کف کانال گل شده بود. خواب زیادی چشمانم را گرفته بود. دقایقی چند، در باران، رو به بالا می‌خوابیدم و با اینکه باد سردی می‌وزید، از فرط خستگی داشت خوابم می‌برد. ساعت تقریباً 5/1 شب بود. تمام لباس‌هایم خیس شده بود. آمدم پیش ابوالفضل و مسعود. آنها را زیاد دوست داشتم. این دو نفر تازه به جبهه آمده بودند. از جریانات گذشته برای آنها صحبت کردم. دیگر خسته شده بودم. هر چه انتظار می‌کشیدم که هر چه زودتر صبح شود، فایده‌ای نداشت. هنوز باران می‌بارید. گفتم بلند شوم نماز شب بخوانم. کف کانال، زیاد گل بود و نمی‌شد.

از کانال بیرون آمدم. در نزدیکی مدرسه، یک تانکر آب بود. به طرف تانکر آب رفتم. چند بار لیز خوردم. بعد از اینکه وضو گرفتم، کمی به این طرف و آن طرف رفتم که یک تکه پارچه یا مقوا یا تخته پیدا کنم که زیر زانویم بگذارم، هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. با ناامیدی به طرف کانال آمدم که یک سفیدی، توجه مرا به خود جلب کرد. به طرف او رفتم. خدا را شکر کردم و دست بردم آن را بردارم. وقتی دستم به آن خورد، یکمرتبه سگ هیکل‌داری از زمین با پارس بلند از جا پرید. یکه‌ای خوردم، زانوهایم شل شد و قلبم با سرعت می‌زد. یک استغفرالله گفتم و از کار خودم خنده‌‌ام گرفت.

راه کانال را پیش گرفتم. در میان راه، یک زیر شلواری کوچک افتاده بود، آن را برداشتم و به داخل کانال برگشتم. از بس هوا تاریک بود، قبله هم اشتباه گرفتم و مقداری از نماز را رو به اهواز خواندم و بعد متوجه شدم که اشتباه است. باران شدت زیادی به خود گرفته بود. علی‌رغم این وضع، برادران دارای روحیه‌ای عالی بودند.

هوا داشت روشن می‌شد. به دستور دیده‌ور، فرمانده، به صد متر عقب‌تر برگشتیم و در یک کانال که رودروی عراقی‌ها بود، سنگر گرفتیم. این کانال هم مانند کانال قبلی، پر از گل و شل بود. نمی‌توانستیم راه برویم. قرار شد با سرنیزه، هرکس سنگر کوچکی حفر کند. هوا زیاد سرد بود و نسیم خنکی می‌وزید. صدای غرش رعد و برق، همراه با انفجار توپ‌ها، حالت عجیبی در ما بوجود آورده بود. نیروهای بعثی در روبه‌رو قرار داشتند. دود و آتش از آنجا بالا می‌رفت. پشت سرما نیروی ارتش بود؛ یک گردان سواره زرهی، به فرماندهی علی عربی.

تانک‌های عراقی تا فاصله 700 متری کانال آمده بودند. تصمیم گرفتیم مقداری جلو برویم. قبل از اینکه راه بیفتیم، در حاشیه کانال، با کاظم فتاحی سنگر گرفتیم. دلم می‌خواست گریه کنم. مدام باران می‌بارید. کمرم زیاد درد گرفته بود و دلم می‌خواست برای یک لحظه بلند بشوم؛ اما به دلیل اینکه بلندی کانال، از بلندی ما کمتر بود، امکان نداشت. آرپی‌جی‌‌ام پر از آب و گل شده بود و در فکر این بودم که شاید شلیک نکند.

پشت سرما جاده تدارکاتی خودمان بود. سطح جاده، خیلی لیز بود و ماشین‌ها می‌لغریدند. بعد یک ماشین رد شد و مقداری پتو در آن بود که در اثر لغزش 3 پتو از روی آن افتاد. با عجله و خمیده رفتم و پتوها را آوردم. چون هیچ‌کس حاضر نشده بود پتوها را بیاورد، من مجبور شدم آنها را بیاورم. یکی از پتوها را به کاظم دادم و دیگری را هم به 2 برادر دیگر. با کاظم، پتو را روی سر انداختیم. هنوز باران می‌بارید و بعد از چند لحظه‌ای پتو خیس شد. عکس علیرضا عیسوی در جیبم بود. آن را بیرون آوردم. پشت عکس نوشته شده بود:

امروز که جز فکر خدایی به سرم فکر دگر نیست

عکسم تو نگه دار که فردا اثرم نیست

و این شعر را با صدای بلند و سوزناک خواندم. بعد دیدم که کاظم فتاحی گریه می‌کند. تمام مدت در این فکر بودم که در آخر، من چه خواهم شد و مرتب به کاظم می‌گفتم من زخمی می‌شوم. زمانی بعد حرکت کردیم. با یک گروه تقریباً 13 نفری، مسیر کانال را جلو رفتیم. در دلم ذکر خدا می‌گفتم و آرزو می‌کردم که پیروز شویم. هی می‌گفتم: «خدایا لبیک، الهم لبیک.» بعد از طی مسافت کوتاهی، دیگر نفهمیدم که چه شد! گوش‌هایم از شنیدن بازماند. احساس سبکی به من دست داد. فکر می‌کردم دارم پرواز می‌کنم. هیچ چیزی را احساس نمی‌کردم. خوش‌ترین لحظات عمرم را سپری می‌کردم. از اینکه اینطور شده بودم، خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدم. دست‌هایم از حرکت باز ایستاده بود و اصلاً نمی‌توانستم حرکت کنم. صداهای عجیبی در گوشم طنین می‌انداخت. صحنه‌هایی زیبا که در سکوتی مطلق فرو رفته بود، از جلو دیدگانم می‌گذشت. بعد از مدتی درک کردم که نیمی از بدنم کار نمی‌کند. از سینه به زمین افتاده بودم. کم‌کم گوش‌هایم صداهای آشنا می‌شنید. سعی کردم برای اینکه کسی به کمکم نیاید، خودم بلند شوم؛ ولی یک طرفم کار نمی‌کرد. از طرف چپ، حدود یک متری جلو رفتم. آرپی‌جی‌‌ام در دستم نبود؛ نمی‌دانم چه شده بود. بعد برادری را بالای سرم دیدم. کیفی در دست داشت. بالای سرم نشست. دست راستم خونی شده و از شدت سرما، خون‌ها لخته شده بودند. گل زیادی به دستم چسبیده بود، با محلولی که همراه داشت زخم‌ها را شست.

بعد بلند شدم. پایم زیاد درد می‌کرد. سرم داشت گیج می‌رفت. ذرات محکم گل خاکریز کانال، به سرم خورده بود. چند متری که رفتم، کاظم فتاحی را دیدم که در وسط کانال، غمگین نشسته و تا زانوهایش در گل بود. نگاهی به صورتش انداختم و رد شدم. بعد دیده‌ور را دیدم. ابتدای کانال ایستاده بود. صحبت می‌کرد. از ماشین خبری نبود. مقداری از راه را پیاده طی کردیم. یکی از برادران، به نام حیدر قلی‌پور با من به شهر آمد. وسط راه، سوار یک ماشین مزدا شدیم، تا بیمارستان. در بیمارستان، کمی حالم به هم خورد. بعد به اهواز و بیمارستان هتل نادری اعزام شدم. بعد از عکس گرفتن مشخص شد که ترکش داخل گوشت نیست و این نظر خداوند بود.

بعد از پانسمان، برگه استراحت نوشتند. نزدیکی‌های غروب بود حیدر به سوسنگرد رفت و من هم بر روی یکی از تخت‌های بیمارستان خوابیدم. یکی از خواهران پرستار، خاک آورد. تیمم کردم و نماز خواندم و شب را در بیمارستان گذراندم. صبح فردا، وسایل را از بیمارستان گرفتم و به شهر رفتم. چند پاکت نامه و واکس گرفتم و راهی سوسنگرد شدم؛ ولی ضعف شدیدی به من دست داده بود و بی‌خود مسیر را تغییر دادم. رفتم چهار شیر. بدون اینکه خودم بدانم چه کار می‌کنم، سوار ماشین شدم و به طرف کازرون رفتم. بعد از رسیدن به خلف‌آباد، یادم آمد که دارم به کازرون می‌روم. بالاخره به کازرون رفتیم؛ سفری ناخواسته.

به کازرون که رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی رفتم به مغازه دیده‌ور. سلام فرزندش را رساندم و گفتم که سالم است. فردایش وقتی رفتم به منزل برادرم، او گفت: «دیده‌ور زخمی شده است.» تا این را گفت، مجبور شدم برنامه آمدن دوباره به سوسنگرد را بریزم. دو سه بار در این مدتی که کازرون بودم، به بیمارستان رفتم و پانسمان را عوض کردم. قرار شد روز پنج‌شنبه صبح به سوسنگرد بروم. بعد از اینکه از همه خداحافظی کردم، رفتم دفتر انجمن دانش‌آموزان و از علیرضا عیسوی خداحافظی کردم. با سعید تا در خانه‌شان آمدم. در مسیر خیابان، با سعید از وضع جبهه صحبت می‌کردیم. من سعید را زیاد دوست داشتم. ما با هم مثل یک قلب در دو پیکر بودیم. از سعید سؤال کردم: «سعید! این‌بار من شهید می‌شوم یا نه؟»

 سعید در جواب گفت: «تو این‌بار به وضع سخت‌تری زخمی می‌شوی، ناراحت نشو.» بعد از اینکه خداحافظی کردم، سعید گفت: «تا 20 روز دیگر تو زخمی می‌شوی.»

از هم جدا شدیم. قبل از اینکه این موضوع را از سعید بشنوم، خودم درک می‌کردم که در این سفر باز هم زخمی می‌شوم؛ ولی فکر می‌کردم شاید شهید بشوم. دلبستگی‌‌ام به دنیا خیلی کم شده بود. قبل از خداحافظی با سعید و علیرضا، شب از ساعت 5/7 تا 5/10، در منزل عیسوی بودم. پدر شهید بستانپور و ابراهیم رسد و صمد عبادی و رحیم اسماعیلی هم آنجا بودند. صمد عبادی، چند عکس گرفت. سپس هرکس به خانه خودش رفت و من هم با سعید به منزل او رفتیم.

ادامه مطلب
جمعه 31 شهریور 1391  - 2:37 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5822599
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی