رادیویی را عراقی ها دیده بودند ولی بعد از آن که باطری هایش را برداشتند آن را در میان وسایلم گذاشتند. رادیو را به مهندسی که در آمریکا تحصیل کرده بود، دادم تا پس از به دست آوردن احتمالی باطری بتوانیم از آن استفاده کنیم.

روزهای اسارت به خودی خود بسیار سخت و دشوار است. به خصوص آنکه دردسرهایی که در آن روزگار باید آزادگان ایرانی تحمل مینمودند یک قصه جداگانه دارد که هر عقل سلیمی را به این فکر میاندازد که این همه عداوت برای چه؟
اما با گذشت سالها از این جریانات حال این خاطرات به روایتهایی شیرین تبدیل شدهاند که مطالعه آن خالی از لطف نیست:
یکی از شب های پادگان تنومه بود. کنار من «جمعه» دراز کشیده، و انگار به چیزی فکر می کرد که نمی توانست بخوابد و مرتب، از این دنده به آن دنده می شد.
من در حالی که به راهی برای تهیه باطری می اندیشیدم بر روی سطح سخت سیمان جا به جا می شدم. رادیویی را که همراه داشتم عراقی ها دیده بودند ولی بعد از آن که باطری هایش را برداشتند آن را در میان وسایلم گذاشتند. من بعد از این که به خاطر تیغ، وسایلم را برداشتم رادیو را به دست آوردم.
رادیو را به مهندسی که در آمریکا تحصیل کرده بود، دادم تا پس از به دست آوردن احتمالی باطری بتوانیم از آن استفاده کنیم.
«جمعه» با نفس کشیدنهایی که به ناله بیشتر شباهت داشت حواسم را پرت کرد، برای تمرکز حواس، دستم را روی چشم هایم گذاشتم و راه های مختلف به دست آوردن باطری را از نظر گذراندم. تنها راه برای رسیدن به باطری، خارج شدن از بند بود. چون عراقی ها، باطری های استفاده شده شان را کنار پنجره ها می گذاشتند تا به اصطلاح زیر نور آفتاب شارژ شوند. پس کافی بود که از سلول بیرون برویم و در فرصتی دور از چشم نگهبان ها باطری ها را برداریم، در این فکر بودم که «جمعه» صدایم کرد:
- مهندس!
- بله.
- می شود از تو خواهشی بکنم؟
- چه خواهشی؟
- این که انگشترت را به من بدهی؟
- آقا جمعه، این یادگاری است والا قابلی نداشت.
چند لحظه ای را متحیر و کمی عصبانی گذراندم، زیرا می توانستم حدس بزنم جمعه انگشترم را برای چه منظوری می خواهد، او می خواست به وسیله آن، تنها چند نخ سیگار از عراقی ها بگیرد.
باز هم فکرم مشغول باطری شد. اگر بتوانیم به نحوی از بند خارج شویم و تا کنار پنجره اتاق عراقی ها برویم، احتمالا می شود چند باطری برداریم و به وسیله رادیو از این برهوت بی خبری در بیاییم.
شاید … پیغامی، خبری، چیزی بشنویم، شاید نشانی از قضایای آینده دستگیرمان شود …
باز هم صدای «جمعه»، لرزان و ملتمسانه تر از دفعه قبل به گوشم رسید. این بار از دست هایش هم استفاده می کرد. شاید چون مجبور بودیم آرام صحبت کنیم و یا چون من غرق در فکر بودم صدای او را نشنیدم، به هر حال رو به جمعه کردم و پرسیدم:
- انگشتر را برای چه می خواهی؟
- ببخشید آقای مهندس، می خواهم ... می خواهم با سیگار تاخت بزنم .
- تا حالا چند ساعت و انگشتر و چیزهای دیگر به اینها داده اید؟ در عوض چه گرفتهاید ؟ بعد از یکی دو روز دوندگی، یک بسته سیگار بغداد برایتان آوردند تازه ! چند نخ آن هم کش رفته بودند.
با آن سخنرانی پر شور که البته سعی داشتم احساساتم را از تجلی در صدایم محروم کنم، ساعت و انگشترم را از جمعه رها کردم.
حرارت دلچسب نقشه کشی برای رسیدن به باطری، سردی شب هنگام و سختی همیشگی بستر سیمانی را رنگ فراموش زد و من در آن اندیشه به خواب رفتم .
روز بعد نقشه را با راننده و محافظ وزیر نفت که آن ها هم چند روزی بود که اسیر شده بودند، مطرح کردم، قرار شد با عراقی ها صحبت کنند.
برنامه از این قرار بود که باید از نگهبان ها اجازه می خواستیم تا محوطه بیرونی را تمیز کنیم. موضوع مطرح شد؛ با تعجب گفتند: آبی در محوطه در دسترس نیست. بلافاصله به آنها پیشنهاد شد که: عیبی ندارد، اگر اجازه بدهید ما خودمان سطل سطل از دستشویی آب می آوریم.
عراقیها، با تعجبی که به تدریج جای خود را به بی تفاوتی داد به ما، درخواست و کارمان نگاه می کردند.
بچه ها بعد از کاری سخت و لحظاتی بحرانی توانستند طعمه را صید کنند! اگر چه عمق وحشیگری نظامیان بعثی، بعدها برای ما روشن شد، تا آن موقع نمونه های بسیاری از درنده خویی عراقی ها دیده یا شنیده بودیم. خوب می دانستیم که لو رفتن باطری و ماجرای رادیو می تواند برایمان بسیار گران تمام شود. به هر حال رادیو بعد از آن ماجرا قوه دار شد و یکی از بچه ها دور از چشم خبرچینها قوه را در کمال صرفه جویی به مصرف خبرگیری می رساند. برای اینکه کسی متوجه موضوع نشود، او پارچه ای را روی صورتش می کشید و در پناه آن به گوش دادن رادیو مشغول می شد. چند نفری هم در اطراف به مراقبت از رادیو مشغول می شدیم. او خبرهای مهم را به ذهن می سپرد و بعد به ما منتقل می کرد. همه در حسرت این بودیم که یک بار هم که شده، آن وظیفه را عهده دار شویم.
صدای آشنایی که نماد رهایی و آزادی بود در میان انبوه صداهایی که از ته حلق بر می آمدند یا در انحنای زبان و سق و یا برخورد زبان و دندان ادا می شدند، حکم آب حیات را یافته بود، اما ضرورت هایی ما را از این که خواسته خود را عرضه کنیم باز می داشت.
راوی: آزاده مهندس محمدعلی زردبانی