گروهبان بعثی که آدم خشنی بود، وارد آسایشگاه شد و به همه دستور داد به حیاط اردوگاه بروند؛ معاون اردوگاه شروع به سخنرانی کرد که بله لازم است شما برای یک رژه آماده شوید. سپس سؤال کرد: آیا بلدید رژه بروید؟!

طنز و خنده در اسارتگاههای بعثیها سلاح کوبنده اسرای ایرانی علیه دشمن بعثی بود؛ این حربه در تضعیف روحیه دشمن و همچنین شکست غرور افسران بعثی کاربرد فراوانی داشت. خاطره زیر روایت آزاده دفاع مقدس «رحمان آغازی» است که از کتاب «خاکریز پنهان» نقل میشود:
***
عراقیها از این موضوع واقعاً نگران بودند که چرا حکومت جمهوری اسلامی از اسرای آنها به قول خودشان استفاده تبلیغاتی میکند، مثلاً آنها را به نماز جمعه میآورد تا آزادانه در میان مردم باشند یا کارهای دیگر؛ لذا قصد داشتند به شکلی به این مسئله به اصطلاح پاسخ بدهند و برای این منظور اردوگاهی در رمادیه 2 تشکیل دادند که بچهها به آن میگفتند «بین القفسین» این اردوگاه تشکیل شده بود از بچههای زیر هجده سال.
یک روز گروهبانی که آدم خشنی بود و روزی نبود که بچهها از دست این دژخیم پست کتک نخورند، وارد آسایشگاه شد و به همه دستور داد به حیاط اردوگاه بروند؛ بچهها از اتاقهایشان بیرون آمدند و در حیاط جمع شدند. بعد معاون اردوگاه شروع به سخنرانی کرد که بله لازم است شما برای یک رژه آماده شوید. سپس سؤال کرد: آیا بلدید رژه بروید؟
بچهها که از نقشه عراقیها باخبر بودند، همه با هم گفتند: ما نیروهای مردمی هستیم و از این چیزها بلد نیستیم. معاون اردوگاه گفت: من به شما آموزش میدهم.
بعد از اراجیف افسر، بچهها با هم زمزمه کردند ولی ارشد هر فرمانی داد ما برعکس عمل کردیم. افسر اول شروع کرد به آموزش به چپ چپ و به راست راست که در عربی به آن «الی الیمین دور» و «الی الیسار دور» میگویند. بعد که چند مرتبه خود افسر و نیز سربازان آن اجرا کردند، نوبت به بچهها رسید. افسر به عربی دستور داد «به راست راست»، در عمل عدهای به چپ رفتند و عدهای به راست و بقیه عقبگرد کردند. خلاصه چند مرتبه این جریان تکرار شد و بچهها هر بار بدتر عمل کردند.
بالاخره عراقیها متوجه شدند که اسرا عمداً این کار را میکنند. لذا هر کسی اشتباه میکرد او را با شلاق میزدند. ولی بچهها زبر بار نرفتند. افسر عراقی که ناامید و خسته شده بود گفت: از این بگذریم! حالا میخواهم به شما قدمرو رژه را آموزش بدهم.
ناگفته نماند که زمین اردوگاه در آن زمان کاملاً خاکی بود. بچهها شروع به حرکت کردند و چنان قدمرویی را در مقابل افسر عراقی به نمایش گذاشتند که بیا و ببین! بچهها مانند اسبسوارانی که در میدان تاخت و تاز کنند، فضای اردوگاه را پر از گرد و غبار کردند، به طوری که افسر عراقی دهان و بینی خود را گرفته و به کناری پناه برده بود.
البته من نمیتوانم صحنه را آن طور که بود، توصیف کنم؛ بچهها با آهنگی ناموزون پا بر زمین میکوبیدند و همگی از این صحنه چنان به خنده افتاده بودند که بیا و ببین، ولی چه کسی جرأت داشت با صدای بلند بخندد!
خلاصه بعد از اینکه افسر عراقی کاملاً ناامید شد، دستور داد بچهها را با کتک روانه اتاقها کردند، در حالی که بچهها از این حرکت خود رضایت داشتند و حسابی روحیه گرفته بودند.