به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  با شروع اعزام‌ها در یک روز مناسب کتاب‌های درسی‌ام را به یکی از دوستانم دادم و سفارش کردم که دو روز دیگر کتاب‌ها را در خانه‌مان ببر و به خانواده‌ام بگو ابراهیم رفته اردو.

خبرگزاری فارس: یکی یک دانه‌ای که به گردان آرپی‌جی‌زن‌ها پیوست

 

 در دوران دفاع مقدس نیروهای ما بر خلاف نیروهای عراق که با میل باطنی به جبهه نمی‌رفتند، سعی می‌کردند با روش‌های مختلف خود را در این کارزار الهی سهیم کنند. «ابراهیم بیاتی اشکفتکی» از رزمندگان لشگر 44 حضرت قمر بنی‌هاشم (ع) استان چهارمحال و بختیاری خاطره‌ایی از نحوه اعزام خود در وبلاگ این لشکر بیان کرده است.  

بزرگترین آرزوی من حضور در جبهه، دفاع از میهن و شهادت در راه خدا بود، اما به هر دری که می‌زدم با شنیدن این جمله تکراری که "کم سن و سال و کوچک اندامی" تمام نقشه‌هایم برای اعزام نقش بر آب می‌شد و حتی تغییر تاریخ تولد شناسنامه از سال 48 به سال 45 هم بی‌اثر بود. تا اینکه همزمان ‌اعزام سراسری یکصد هزار نفری سپاهیان محمد(ص) دری از غیب بر روی من باز شد.

آن زمان من در دبیرستان سید جمال‌الدین شهرکرد تحصیل می‌کردم و پدر و مادرم به شدت مواظب بودند که از دستشان فرار نکنم و به جبهه بروم. دو محل اعزام نیرو در شهرکرد وجود داشت؛ یکی ورزشگاه انقلاب و دیگری مسجد آذری (محل موزه دفاع مقدس فعلی).

با شروع اعزام‌ها در یک روز مناسب، کتاب‌های درسی‌ام را به یکی از دوستانم به نام "سعید بیاتی" دادم و سفارش کردم که دو روز دیگر کتاب‌ها را در خانمان ببر و به خانواده‌ام بگو ابراهیم رفته اردو. خودم را به ورزشگاه انقلاب رساندم. وسایل نقلیه آماده حرکت بودند که ناگهان پدرم را دیدم که در میان جمعیت به دنبال من می‌گردد که مبادا من در بین اعزامی‌ها باشم.

تا او را دیدم کلاه گوشی‌ام را روی صورتم کشیدم و از مقابل او عبور کردم و سوار ماشین شدم. ما را به مسجد آذری بردند و با تعداد دیگری از همشهریانم در آنجا مستقر شدیم. در اوج شادمانی بودم که با دیدن جانباز سرافراز "حاج علی بناه‌بیاتی" ناگهان احساس کردم تمام آرزوهایم بر باد رفته. چرا که از شانس بد من، حاج علی بناه بیاتی در ضمن اینکه از مسئولین اعزام بود از همسایگان ما نیز بود و بارها مادرم به او سفارش کرده بود که جلوی اعزام مرا بگیرد.

قایم موشک بازی‌هایم برای ندیده شدن توسط حاجی بیاتی دو روز طول کشید. روز سوم بود که اتوبوس‌ها و مینی‌بوس‌ها را آوردند. حاجی به همراه عده‌ای دیگر از پاسداران بسیار دقت می‌کردند که کسی فریبشان ندهد. من و شهید بزرگوار "سیدجلال علوی" و عده‌ای دیگر دست به دامان سردار "شهید یدالله تاج " شدیم. آن بزرگوار ما را در پنهان شدن از دید حاجی خیلی کمک کرد و گفت: توکلتان به خدا باشد.

در فرصتی مناسب که حاجی با یکی از پاسداران مشغول صحبت بود و حواسش جمع نبود، داخل مینی بوسی شدیم که عده‌ای از همشهریانم داخل آن بودند و در بین جمعیت مخفی شدیم. برا‌‌دری یک بغل نان و یک حلب بنیر داخل مینی‌بوس گذاشت و گفت "انرژی اتمی" همدیگر را می‌بینیم. "شکر خدا" را به جا آوردم. از خوشحالی در آسمان‌ها سیر می‌کردم. والله آن لحظات یکی از شادترین لحظات عمرم بود.

بیست و چهار ساعت بعد به محلی به نام "انرژی اتمی" رسیدیم. در میان جمعیت به دنبال دیگر دوستانم گشتم تا همدیگر را پیدا کردیم. پس از کارهای مقدماتی پذیرش مانند ثبت نام و تحویل پلاک و ... قرار شد، فردا ما را در قالب گردان‌هایی سازماندهی بکنند.

اکثر همشهریان اشکفتکی‌ام در قالب گردان "یازهرا" (س) حضور داشتند. هر اشکفتکی که وارد منطقه می‌شد محال بود که در ابتدا سری به برادر "یاسر کرمی" نزند. همان دلاوری که در حال حاضر با آثار شیمیایی صدامیان دست و پنجه نرم می‌کند.

شب از شدت هیجان خوابمان نمی‌برد و ما آن شب فراموش نشدنی را در چادر برادر یاسر با بگو بخند و شوخی تا صبح سپری کردیم. واقعاً یادش بخیر آن روزها که تنها آرزوی‌مان شهادت در راه خدا بود.

فردا صبح سردار دلاور شهید شاهمرادی کمی برای‌مان سخنرانی کرد و نسبت به منطقه توجیه‌مان کرد. از رزمندگان قدیمی استان سردار "ایرج آقا بزرگی"، سردار "رجب‌ بور" و سردار "تاجی" هم که باعث قوت قلب ما بودند، حضور داشتند.

ما به گردان دلاور "امام سجاد (ع)" که به گردان "آرپی‌جی‌زن‌ها" معروف بود رفتیم. بیشتر بچه‌های شهرکردی واشکفتکی در قالب گردان مقدس "یا زهرا" (س) و یا گردان خط شکن "امام سجاد" (ع) سازماندهی شده بودند.

سردار شهید شاهمرادی چرخی بین بچه‌ها زد و دستور داد نیروهای کم سن و سال و ریز جثه را جدا کردند و سردار "رجب بور "را مأمور تشکیل گردان جدیدی به‌ نام "گردان امام حسین" (ع) نمود و بلافاصله برنامه‌های آموزشی و ورزشی و رزمی را برای‌مان تدارک دیدند.

دویدن مسافت بین انرژی اتمی تا مقر جزو برنامه هر روزه‌مان شده بود. در یکی از روزها هنگامی که از مقابل دژبانی انرژی اتمی به صورت صف در حال خارج شدن بودیم ناگهان پدرم را دیدم که آنجا ایستاده است و به دنبال من می‌گردد.

خدا خدا می‌کردم مرا نبیند. به هر ترتیبی بود در میان شلوغی از جلویش رد شدم. با خودم فکر می‌کردم چگونه توانسته با لباس شخصی خودش را تا اینجا برساند. چرا که از سه راهی حزب‌الله به این سمت غیرنظامی‌ها را راه نمی‌دادند.

 

بعدها فهمیدم که به همراه عمویم (پدر سردار شهید امیر سرتیب کریم بیاتی) و پدر شهید سید جلال علوی به دنبال ما آمده بودند و پدر من با التماس گفته بود که امید من همین یک پسر است؛ بعد از هفت فرزند که از دست داده‌ایم، تنها همین برایم مانده و بدین ترتیب او را با ماشین دژبانی تا اینجا آورده بودند.

ادامه مطلب
شنبه 20 آبان 1391  - 6:28 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6183982
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی