محمود از شنیدن کلمه کافه خندهاش گرفت. من هم خندیدم رو کرد به من گفت: ببین چناری آخر عمری کافه هم شدیم.

شهید محمود کاوه به سال 1340 در مشهد متولد شد. محمود با شروع جنگ عازم جبهه شده و در یازدهم شهریور 1365 این سردار شجاع اسلام در عملیات کربلای2 بر بلندای قله 2519 حاج عمران به شهادت رسید. آنچه می خوانید روایتی است از لحظه شهادت محمود کاوه به نقل از همرزم ایشان علی چناری.
*ساعت حول و حوش سه و چهار بعدازظهر بود، روز اول عملیات کربلای دو به قول معروف هنوز، عرق تنمان خشک نشده بود که مجید ایافت آمد دم سنگر اطلاعات عملیات و گفت: بچهها امشب باید دوباره بزنیم به خط.
این خط، قله 2519 بود، رو حساب این که دیشب کار در آن جا حسابی گره خورده بود، صدای اعتراض همه بلند شد، ایافت گفت: این دستوره فرمانده لشکره؛ سفارش کرده همهتون همین الان برین قرارگاه.
بچهها میخواستند باز هم از مشکلات حمله به آن قله بگویند که ایافت امان نداد و گفت: این حرفها رو میتونین به خود آقا محمود بگین.
بدون معطلی با شش هفت نفر از بچههای واحد راه افتادیم طرف قرارگاه تاکتیکی، غیر از ما نیروهای دیگری هم از طرح و عملیات، تخریب و مخابرات آمده بودند. به محض ورود ما، کاوه جلسه را شروع کرد. وقتی دیدم در بحث حمله امشب کاملا جدی است، به عنوان نیرویی از نیروهای اطلاعات که دیشب با گردانها تا پای کار رفته و قبل از آن هم منطقه را دقیق شناسایی کرده بودم، یک کمی در مخالفت با این اقدام چیزهایی گفتم بقیه بچهها هم هر کدام چیزهایی گفتند. یکی میگفت: شکستن این خط خیلی سخته، دیگری میگفت: محور قفل شده، اصلا امکانش نیست بتونیم خطشون را بشکنیم؛ خصوصا امشب که آمادهتر هم هستن.
تمام این حرفها درست بود و شک نداشتیم که همه راهکارها قفل شدهاند.
کاوه سرش را انداخته بود پائین و با یک حال و هوای خاصی به حرفهای بچهها گوش میکرد. وقتی همه ساکت شدند، سربلند کرد و گفت: «من دیشب از پشت بیسیم تمام حرفهاتون رو میشنیدم و کاملا در جریان هستم. سختی کار را هم میدونم، 2519 هم میشناسم ولی با همه این حرفها آقای شمخانی دستور داده که حتما باید دوباره بزنیم به خط.»
سکوت کرد و چند لحظهای به نقطه خیره شد. با حالت متفکرانهای ادامه داد: برای همین هم چون راهکار دیگری نمیتوانیم شناسایی کنیم، باید از همان محورهای دیشب عمل کنیم. هر کسی به دیگری نگاه معنیداری میکرد و بعضی در گوش هم چیزهایی میگفتند از نظر بیشتر بچههایی که تو جلسه بودند این کار غیر منطقی به نظر میآمد.
کاوه گفت: وقتی فرمانده دستور میده که کاری انجام بشه، باید بشه؛ اگر با دلیل و منطق قبول کرد و قانع شد که خوب، اگر هم قبول نکرد باز باید دستورش اجرا بشه بعد هم گفت: حالا بروید آماده بشید.
آخر جلسه حرفی زد که دل همه را لرزاند. گفت: خودم هم امشب همراهتون میآم.
همه میدانستند کاوه کسی نیست که شب عملیات را تو قرارگاه بماند و راضی بشود نیروهایش زیر آتش باشند. گرچه قرارگاهی که زیر نظر او زده بودند، با خط فاصلهای نداشت و با انفجار اولین خمپاره، آنها هم به نوعی به فیض میرسیدند، ولی آن بزرگوار به همین هم راضی نبود.
جلسه در حالی تمام شد که همه با آمدن او مخالفت میکردند. آن شب در آن جلسه یکی دو نکته خوب دستگیرم شد، محمود با وجود آنکه با ادامه عملیات مخالف بود، اما از طرفی، به دو دلیل از آن دفاع میکرد. دلیل اول اطاعت از مافوق بود و دلیل دوم به عواطف و احساسات پاک و شفاف او برمیگشت، چرا که دلش پیش جنازه شهدایی بود که دیشب در مسیر ارتفاعات 2519 جا مانده بودند و او امید داشت که شاید با تکرار عملیات بتواند خون آنها را به حسب ظاهری به ثمر برساند.
به هرحال با وجود به سختی کار و پیچیدگی منطقه آشنا بود، چرا که هم عملیات والفجر 1 و 2 را تو این منطقه انجام داده، و هم تک حاج عمران را دفع کرده بود. بنابراین نیازی نبود که کسی بخواهد برای او از سختی کار و هوشیاری دشمن حرفی به میان آورد.
از نیروهای اطلاعات و عملیات، در آن محوری که کاوه شخصا میخواست آن جا برود، فقط من مانده بودم و نخعی، بقیهشان یا شهید شده بودند یا مجروح، رو همین حساب سریع افتادم دنبال جمع و جور کردن اسلحه و تجهیزات و خصوصا جفت و جور کردن دوربین دید در شب که خیلی به کارمان میآمد. چند تا دوربینی را که سراغ داشتم، وقتی امتحان کردم، دیدم خرابند سالمهایش دست همان بچههایی بود که شهید و مجروح شده بودند. یکی رفت دوربین بچههای تخریب را آورد. وقتی نگاهش کردم، با یک دنیا حرص گفتم: «بخشکی شانس! اینم خرابه»
خلاصه اینکه به هر دری زدم تا دوربین سالم پیدا کنم، موفق نشدم، بیشتر از آن هم نمیشد معطل دوربین ماند. کاوه وقتی دید تو آن فرصت کم دستمان به جایی نمیرسد گفت: راه میافتیم.
و راه افتادیم. همه کارها را سپرد دست منصوری که معاونش بود. طوری که بعدها شنیدم، چند تا از بچهها خواسته بوند مانع رفتنش بشوند اما کاری از پیش نبرده بودند. گفته بود: کسی نمیتوانه جلو قضا و قدر الهی رو بگیره.
آن شب قبل از حرکت، بچهها حرف و حدیثهای زیادی راجع به کاوه و اخلاقش در حین کار میگفتند: با کاوه که هستی مواظف باش، چون این طور وقتها اصلا شوخیبردار نیست، فقط دستوراتش را اجرا کن و هیچ جر و بحثی هم نداشته باش.
البته خودم هم توجیه بودم که اقتدار فرماندهی ایجاب میکند، در آن شرایط برخوردهای جدیتری داشته باشد و با قاطعیت بیشتری کار را دنبال کند. در واقع آن عملیات اولین عملیاتی بود که با کاوه میرفتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. اما دلهره این را هم داشتم که نکند در حضور او دست از پا خطا کنم.
نیروهای سه گردان امام حسن، امام حسین و اما سجاد(ع) در یک ستون طولانی پشت سر هم حرکت میکردند. از کنارشان که میگذشتیم تا چشمشان به کاوه میافتاد با یک شور و حال خاصی به او سلام میکردند و احوالش را میپرسیدند. کاوه هم پرشورتر و با محبتتر از آنها جوابشان را میداد. از کنار همه آنها گذشتیم و رسیدیم ابتدای ستون هوا چنان تاریک بود که چشم چشم را نمیدید. فقط هر وقت عراق منور میزد، میشد مقداری از راه را تشخیص داد. اما این جبران نبودن دوربین دید در شب را نمیکرد. به همین خاطر من، جلوتر از ستون حرکت میکردم تا مبادا راه را گم کنیم.
مقداری که رفتیم، یکی از بچهها آمد و گفت: نیروهایی که ته ستون بودن، عقب موندن و از ما خواست تا کمی یواشتر برویم که آنها هم برسند. کاوه دستی به شانه من زد و گفت: برو سر سامان به ستون بده و زود برگرد.
خودش هم همانجا نشست، بدون معطلی تمام مسیری را که آمده بودیم، برگشتم.
حدود نیم ساعت طول کشید تا همه نیروها جمع و جور شدند. ولی در عین حال به خاطر خستگی زیاد آنها و دقت کافی نداشتنشان، نمیشد جلو پراکندگی آنها را گرفت. دوباره خودم را رساندم به کاوه و موضوع را به او گفتم و گفتم: با این وضعیت نمیتوانیم به خط بزنیم حتما وقت کم میآوریم.
در آن لحظهها گمانم شب از نیمه گذشته بود، محمود پرسید: نظر شما چیه؟ میگی چی کار کنیم؟
گفتم: اگه هر گردان از تو یک معبر بره شاید بهتر باشه.
گفت: نه باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار.
من که از این طرف به خودم جرات نمیدادم رو حرف او حرفی بزنم از طرفی هم به فکر معادلات و محاسباتی نظامی بودم. برای همین با یک دنیا نگرانی گفتم: سر و صدای این همه نیرو دشمن را متوجه ما میکنه. اگه از سه محور بریم بهتره.
کاوه انگار حال و هوای مرا کاملا درک میکرد. دستی زد به پشتم و با یک لحن آرام و خونسردانهای گفت: نگران نباش چناری اگر یک کم توسل و توکل داشته باشیم انشاءالله هم گوشهای دشمن کر میشه هم اینکه به موقع میرسیم. شاید برای بیشتر کردن آرامش من حرف معنی دار دیگر هم زد گفت: اگه ما درست به وظیفه مون عمل کنیم خدا هم فرشتههاش رو میفرسته کمکمون اون وقت همه این نیروها یک جا جمع میشن و به موقع هم میرسیم.
انگار تازه به خودم آمده و از خواب غفلت بیدار شده بودم از حرفهای چند لحظه پیشم احساس شرمندگی میکردم. حرفهایش با آن چیزهای که بچهها ازش تو عملیات و شب حمله میگفتند زمین تا آسمان فرق داشت اصلا معلوم بود روحیه و رفتارش با همیشهاش فرق دارد. بعداز این گفتوگوی کوتاه حال من هم از این رو به آن رو برگشت با اطمینان خاصی همراه او و بقیه راه افتادم تا اینکه رسیدیم به محلی که دیشب تیربارچی عراقی تیر بارش را قفل کرده بود آنجا و چنان یکریز و پی در پی شلیک میکرد که هیچ کس نمیتوانست از جا تکان بخورد. به کاوه گفتم: ما دیشب تا اینجا آمدیم همون سنگر تیربار رو بسته بود و حسابی اذیتمون میکرد.
کاوه با دقت جوانب کار را بررسی کرد و بعد گفت: باید جلوتر بریم تا از نزدیک اونجا رو ببینیم.
صخرهای همان نزدیک سنگر تیربار وجود داشت که اگر از آن سمت میکشیدیم بالا شاید میتوانستیم کاری بکنیم. کاوه تصمیم گرفت از طریق همان راه که تنها راه هم بود برای خفه کردن تیربار استفاده کند. دویست سیصد متر بیشتر باهاش فاصله نداشتم. همراه محمود دو سه نفر دیگر از بچههای تخریب و عملیات یک نفس کشیدیم بالا. همانطور که داشتیم میرفتیم بالا یکدفعه دیدم محمود ایستاد جلو پایش چشمم افتاد به پیرمردی که مجروح شده و معلوم بود از دیشب همانجا افتاده است. کمی که دقت کردم فهمیدم خون زیادی ازش رفته و رمق چندانی ندارد. کاوه خیلی گرم و با احساس احوالش را پرسید و گفت: پدر جان منو میشناسی؟
پیرمرد با خنده گفت: بله شما برادر کافهای؟
محمود از شنیدن کلمه کافه خندهاش گرفت. من هم خندیدم رو کرد به من گفت: ببین چناری آخر عمری کافه هم شدیم.
گویی از روحیه بالای پیرمرد انرژی مضاعفی گرفته بود. با همان حالت خنده دستی بر سر او کشید و گفت: پدر جان ما میریم بالا انشاءالله برمیگردیم تو رو هم با خودمون میبریم نگران نباش.
از او خداحافظی کردیم و این بار آنقدر جلو رفتیم تا درست رسیدیم زیر سنگر تیربار و همان جا نشستیم. بدون شک آنها حاضر و آماده و به انتظار ما نشسته بودند. با صدای آهسته دم گوش محمود گفتم: باید این کالیبر را خاموش کنیم و نیروها را از دو طرف آرایش بدهیم و بعد بزنیم به خط.
محمود هم به همان شیوه من خیلی آهسته و معنیدار پرسید: خوب دیگه باید چیکار کنیم؟ گفتم: بیشتر از این به ذهنم نمیرسه.
راستش حسابی مستاصل و درمانده شده بودم. کاوه باز به حرف آمد و گفت: یک راه دیگر هم هست که باید انجام بدهیم. گفتم: چه کاری؟
گفت: توسل اگه توسل نکنیم همه اینها که گفتی راه به جایی نمیبره.
بازم این من بودم که گرفتار غفلت شده بودم.
به هر حال آن شب ساعت حول وحوش دو سه نیمه شب شد و ما هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودیم تا روشن شدن هوا چیزی نمانده بود. نهایتا قرار شد از همانجا بزنیم به خط. حالا باید بر میگشتیم و نیروها را میآوردیم. شش دانگ حواسم به اطراف بود که یهو صدای صوت خمپارهای آمد و بعد صدای انفجار و ناگهان همه چیز ریخت به هم از شدت انفجار حدس زدم گلوله باید خورده باشد چند قدمیمان با این که این انفجارها در جبهه یک چیز طبیعی بود ولی نمیدانم چرا گرفتار دلهره تشویش شدم. بیشتر نگران کاوه بودم تا بقیه. سر که بلند کردم دیدم کاوه به پهلو روی زمین دراز کش شده اما زود یادم آمد که تا به حال از کسی نشنیدم او با صوت خمپاره و یا تبر قناسه حتی سر خم کند چه رسد به اینکه بخوابد روی زمین ولی وقتی که خوب دقت کردم دیدم خون مثل فواره از بینیاش میزند بیرون کم مانده بود سکته کنم.
وحشت زده سرش را بلند کردم و گذاشتم روی زانویم. از خیسی دستم فهمیدم که ترکش به پشت سرش خورده به زودی متوجه شدم که ترکش دیگری هم رون شقیقه راستش خورده است. درست همان جایی که دو سه ماه پیش هم تو تک حاج عمران ترکش خورده بود. چیزی نگذشت که تمام پیراهن نظامیاش غرق خون شد. خواستم یکی از بچهها را بفرستم دنبال امدادگر که دیدم آخرین نفسش را کشید. معبودی که سالها محمود تلاش میکرد و به عشقش نفس میکشید و دنبال لقایش بود به همین راحتی او را طلبیده بود و حالا آرامش چهرهاش را نشان میداد که گویی از این وصال راضی و خشنوداست.
با این که یقین داشتم به پرواز او ولی تو آن شرایط حاد به تنها چیزی که نمیخواستم فکر کنم واقعیت بود. دلهره شدیدی تمام وجودم را فرا گرفته بود بچههای دیگر هم حال و روز بهتری از من نداشتند.
در آن لحظات حس و حالی بهم دست داد که هیچ وقت نتوانستهام آن را توصیف کنم. فقط میدانم بعد از شهادت محمود اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به بچهها بگویم آن جنازه مطهر را کمی ببرند عقبتر. با تاکید بهشان گفتم: فقط مواظب باشین بچهها از این جریان بویی نبرند والا ادامه کار مشکل میشه.
هنوز مشخص نبود که آیا به قیمت خود محمود عملیات لغو میشود یا همچنان بر انجام آن اصرار دارند به هر حال نیروها نباید میفهمیدند کاوه شهید شده مطمئنا اگر میفهمیدند دیگر باید قید عملیات را میزدیم. موقعی که بچهها میخواستند جنازه محمود را بلند کنند و ببرند عقب چهره متبسم و نورانیاش را بوسیدم.
میدانستم بعد از این دیگر دستم به تابوتش هم نمیرسد چه رسد به آنکه بتوانم زیارتش کنم با حال واوضاع بهم ریختهای که داشتم گوشی را از بیسیم چی گرفتم و به قرارگاه گفتم: محمود هم مثل قمی شد.