مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند، دکترها گفتند: «این خانم مرده است، ببریدش سردخانه»؛ دستهای پسرم رو به آسمان بود، یک جوان سادات در کنارش ایستاده بود و گفت: «روی صورت مادرت را باز کن»؛ همه دور من شدند و گفتند: «از دهانش بخار بیرون میآید!»
مادر دیگر پشتش خمیده و عصا به دست شده است، انتظار در چشمهای گود رفتهاش معنایی دیگر دارد، هر لحظهای که زنگ در صدا میکند، حال بیمارش را از یاد برده، جلوی در میرود تا بلکه علیاکبر پشت در باشد یا خبری از او برایش بیاورند.
مادر شهیدان مهدی و علیاکبر نظری
این خانه در محله دولتآباد جنوب تهران است و دو شهید دارد؛ سردار شهید مهدی نظری که در 20 سالگی در عملیات «والفجر یک» منطقه «فکه» به شهادت رسید و بسیجی 16 ساله شهید علیاکبر نظری که در همین عملیات مفقود شد و تنها اثری که برای مادر آوردند، کیفی با چند تکه لباس و یک عکس از اسارت علیاکبرش بود. علیاکبری که نمیخواست از قافله عقب بماند و با عکس «بیتالمقدس» بر پشت پیراهنش راهی جبهه شد.
بقیه در ادامه
طوبی مشتریان، مادر شهیدان مهدی و علی اکبر نظری، با تمام آلامی که در وجودش است، ساعاتی را بر روی تختی که در کنار اتاق است، نشست و برایمان از جگرگوشههایش گفت، از راهی که رفتند، گاهی خندید و گاهی گریست، اما در هر دو صورت ایستاد، مقاوم و پرصلابت.
حاصل مهمانی بعداز ظهر پنجشنبهای دلچسب، گفتوگویی است که در ادامه میخوانید:
* همسرم صنعتکار بود
اصالتاً همدانی هستیم؛ همسرم عموزاده پدرم بود؛ حدود 50 سال پیش به تهران آمدیم، مدتی در محله شوش زندگی کردیم و سپس در محله دولتآباد خانه خریدیم و تا امروز در همین محله زندگی کردیم ؛ مهدی متولد 1342 فرزند پنجم و علیاکبر هم متولد 1345 فرزند ششم من است.
پدرم بزرگتر بود و معمولاً اسم بچههایم را او انتخاب میکرد چون بزرگتر بودند و احترامشان واجب؛ این احترامها در حدی بود که همسرم جلوی پدرم بچهمان را بغل نمیگرفت و میگفت این باعث بیاحترامی به بزرگتر است؛ همسرم وقتی در جمع بزرگترها بودیم، با من و بچهها حرف نمیزد و میگفت: «باید حرمت آنها را نگه داشت» اما الآن زمانه برگشته؛ بچهها با پدر و مادر و خانواده همسرشان بلند صحبت میکنند، این مسائل را رعایت نمیکنند که منجر به برداشته شدن حرمتها میشود.
همسرم صنعتکار بود و در یک کارگاه با دستگاهی که گندم را از سبوس و سنگ و خاشاک جدا میکند، کار میکرد؛ کارش خوب بود؛ بعد از انقلاب هم صاحب کارخانه به نام «افضلی» از ایران فرار کرد؛ الان هم مجتمع آپارتمانی در محل آن کارخانه ساخته شده است.
در دوره انقلاب به همراه همسرم و بچهها به راهپیمایی میرفتیم، آتش هم بر سرمان میریختند، اما صحنه را ترک نمیکردیم.
همسرم سال 1357 در ابتدای انقلاب چندین بار در راهپیماییها زخمی شد و 27 اسفند 57 در مقابل کارخانه هم ضدانقلاب با ماشین به او زدند و بر اثر ضربهای که به وی وارد شده بود، به رحمت خدا رفت؛ درآمدی نداشتیم و ماهانه حقوقی از بیمه همسرم به ما میدادند و آن پول را خرج زندگی میکردیم.
در ابتدا مرجع تقلیدمان آیت الله گلپایگانی بود، بعد هم مقلد امام خمینی(ره) شدیم؛ از همان ابتدا مذهبی بودیم و خدا را شکر الآن نیز همان طور هستیم.
* تمام زندگی ما امام(ره) بود
همه زندگی ما امام(ره) بود؛ در اوایل انقلاب من و دخترم و به همراه پسرهایم برای کار جهاد و کمک به مردم به روستاهای احمدآباد میرفتیم؛ در آن زمان برای درو کردن گندم یا چیدن میوههای باغات به کشاورزان کمک میرساندیم، بدون اینکه نگاه مادی داشته باشیم.
یادم هست یک بار با دو دستگاه ماشین برای جهاد رفتیم، یک ماشین خانمها و یک ماشین آقایون بودند.
مادر شهید نظری به همراه فرزندان در مشهد مقدس
* از امضای رضایتنامه اعزام بچههایم به جبهه پشیمان شدم
وقتی که جنگ شروع شده بود، مهدی و علیاکبر رضایتنامه اعزام به جبهه را آوردند تا امضا کنم؛ آن را امضا کردم و تحویل دادم، برای لحظهای از این کار پشیمان شدم، میخواستم به سپاه شهرری بروم و رضایتنامه را پس بگیرم؛ پسرم «جعفر» که از مهدی و علیاکبر کوچکتر بود، آمد و گفت: «اگر نگذاری بروند، جواب حضرت زهرا(س) را چه میخواهی بدهی؟!» از راهی که میرفتم، برگشتم.
وقتی مهدی و علیاکبر به خانه آمدند، بابت رضایتنامه تشکر کردند؛ به آنها گفتم: «داشتم میرفتم رضایتنامه را پس بگیرم، اما جعفر حرفی زد که از راهم برگشتم» آنها با خنده گفتند: «اگر پس میگرفتی که خودمان را میکشتیم!» بعد هم از جعفر تشکر کردند.
* نمره مادر به اخلاق پسرش؛ خیلی عالی بود
پسرم مهدی به همراه بچههای محل که بعضی از آنها شهید شدند، در مسجد امام حسن(ع) دولتآباد فعال بود؛ شهید سیدحسین علمالهدی هم از دوستان مهدی بود، گاهی جلسات آنها در خانه ما برگزار میشد.
مهدی، سر گروه 4 در مسجد بود؛ او در هنرستان صنعتی تهران در رشته اتو مکانیک درس میخواند؛ اخلاقش خیلی عالی بود.
او در ابتدا از طرف هنرستان به گیلانغرب رفت و بیسیمچی شد؛ او برای این دنیا نبود؛ به خانه میآمد و زمانی که امام خمینی(ره) فرمان اعزام نیرو به جبهه میدادند، دوباره میرفت؛ گاهی اوقات مرخصیاش آن قدر کوتاه بود که لباسهایش را را از روی طناب جمع میکردیم و میرفت.
* ناراحتی شهید به خاطر قضا شدن نماز شب
مهدی دیگر برای ما نبود؛ 4 ماه در بانه خدمت کرد؛ یکبار نیمههای شب مهدی از بانه به تهران آمد؛ نمیدانستم مهدی آمده است؛ برای نماز صبح بچهها را بیدار کردم و حدود نیم ساعت بعد مهدی با آشفتگی از خواب بیدار شد و گفت: «مامان چرا مرا بیدار نکردی، نماز شبم قضا شد! نماز صبحم را هم دیر میخوانم».
* زخم پسرم را هیچ وقت ندیدم
مهدی در آزادسازی خرمشهر حضور داشت، ترکش خورده بود، هر چقدر به او گفته بودند که به بیمارستان برود و بستری شود، نرفته بود؛ او به برادرش «جعفر» گفته بود که برود از داروخانه، برایش دوا بگیرد.
به مهدی گفتم: «چی شده؟» او هم گفت: «از بالای تختخواب افتادم و پایهاش بدنم را زخم کرده است!» من نمیدانستم که در جبهه اصلاً از تختخواب خبری نیست!
مهدی نمیگذاشت جای زخمش را ببینم؛ یکی دو روز بعد همرزمانش «جواد تهرانی» و شهید «ستار بهشتی» به منزلمان آمدند و گفتند: «مهدی! باید تو را به بیمارستان ببریم» مهدی هم گفت: «امام گفتهاند برویم جبهه؛ دوای درد من فقط جبهه است!».
هیچ وقت جای زخم مهدی را ندیدم؛ زمانی هم که پیکرش را آوردند، او را بدون غسل و با همان لباس رزم به خاک سپردند.
* عهد پسرم با حضرت زینب(س)
بعد از آزادسازی خرمشهر، مهدی طی دوره 3 ـ 4 ماهه با بچههای سپاه از جمله کاظمپور که بچه محلهمان بود، به سوریه و سپس لبنان رفته بودند؛ در این مدت که خبری از مهدی نداشتم، به مشهد مقدس رفتم و از امام رضا(ع) خواستم که خبری از مهدی برایم بیاید، به محض رسیدن به تهران، 4 ـ 5 پاکت از نامههای مهدی به دستم رسید؛ پسرم از سوریه پارچه سبز رنگی را در محل رأس یاران الحسین(ع) تبرک کرده و برای من فرستاده بود.
تصویر سمت راست شهید نظری؛ لباس شهادت بر تن
او برای خودش هم از سوریه یک پیراهن گرفته بود و میگفت: «من با این لباس شهید میشوم؛ این لباس هم کفنم میشود، این را از حضرت زینب(س) خواستهام». همین طور هم شد برای اولین بار پیراهنش را در عملیات «والفجر یک» پوشید و با همان لباس شهید شد.
* دعوای دو برادر سر جبهه رفتن
مهدی قبل از رفتنش به جبهه، به علیاکبر گفته بود: «من میروم و در این عملیات شهید میشوم، تو به جبهه نیا»؛ علیاکبر هم روز چهاردهم اسفند 62 عازم جبهه شد؛ وقتی مهدی، علی اکبر را در فکه دیده بود، با او دعوا کرده بود که «چرا آمدی، من شهید میشوم تو باید خانه باشی، چرا مادر را تنها گذاشتی؟».
علی اکبر هم گفته بود: «تو برای چی آمدی داداش؟» مهدی گفته بود: «برای خدا» علی اکبر هم گفته بود: «خب من برای خدا به جبهه نیایم؟!».
* قبولی مهدی در جبهه
مهدی قبل از شهادتش وصیتنامهای نوشت و به دوستانش گفته بود: «امام زمان(عج) را در خواب دیدم، ایشان به من گفتند که من این بار در رفتن به جبهه قبول میشوم».
تصویر سمت راست شهید نظری
او روز سوم اسفند 62 برای ششمین بار به جبهه اعزام شد؛ در عملیات «والفجر یک» به منطقه فکه رفت؛ شب بیست و دوم اسفند 62 در خواب دیدم که مهدی در خانه را زد و گفت: «مامان در رو باز کن من آمدم» از خواب بیدار شدم تا بروم در را باز کنم، پسرم هم بیدار شد و گفت: «در را برای چی باز میکنی؟» گفتم: «مهدی آمده در میزند» پسرم گفت: «خواب دیدی؛ برو بخواب اگر مهدی آمد من در را باز میکنم»؛ بعد از شهادت مهدی فهمیدم همان ساعت که او مرا صدا زد، به شهادت رسیده بود؛ با تمام آرزوهایی که برایش داشتم، حتی برای مهدی کت و شلوار سفید با چهارخانههای مشکی خریدم تا وقتی داماد شد، تنش کند؛ اما قسمت نشد.
پیکر شهید مهدی نظری
* کسی جرأت نمیکرد خبر شهادت مهدی را بدهد
از مهدی و علیاکبر خبر نداشتم؛ برای نماز جمعه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفتم؛ آن روز من فلاکس چایی و ناهار هم به نماز جمعه برده بودم که در آنجا چایی هم بخوریم؛ در باغ طوطی نشسته بودم؛ اعلام کردند که پیکرهای تعدادی از شهدا را از جبهه آوردهاند؛ با شنیدن این خبر، به سراغ جوانی رفتم.
ـ این شهدا برای کجا هستند؟
ـ برای ورامین، پل سیمان شهرری و دولت آباد.
ـ شهدای دولت آباد، کیا هستند؟
ـ یکی از آنها وصیت کرده که مادرم ناراحتی قلبی دارد؛ یکدفعه به او اطلاع ندهید؛ خبر شهادتم را آرام آرام به او بگویید.
در باغ طوطی یک پسر جوانی بود که برای جبهه پول جمع میکرد؛ به سراغ او رفتم و از او خواستم که اسم شهدای دولتآباد را بگوید؛ او اسم چند شهید را گفت و به «مهدی نظری» رسید. در ادامه گفت: «مهدی گفته مادرم مریض است خبر شهادتم را طوری به او نگویید، سکته کند؛ چند بار بچهها به در خانه مهدی رفتند و کسی جرأت نکرده خبر شهادت او را به مادرش بدهد».
گریهام گرفت.
ـ الان شهدا کجا هستند؟
ـ امشب آنها را به پشتبام سپاه میبرند.
ـ میخواستم به شما بگویم که «مهدی نظری» پسر من است.
آن جوان در حالی که سرش را روی دیوار میکوبید، میگفت: «ای خاک بر سر من...».
دیگر چشمهایم جایی را نمیدید؛ فلاکس و وسایلم ناهار را به یک زن عرب دادم و به یک خانم دیگر گفتم: «چشمهایم جایی را نمیبیند، بیایید برای من ماشین بگیرید تا مرا به فلکه سوم دولتآباد برساند» گفتند: «مگر چی شده؟» گفتم: «خبر شهادت پسرم را که شنیدم، یکدفعه چشمهایم تار شده و جایی را نمیبینم»؛ برای من ماشین گرفتند؛ زانوهایم توان نداشت؛ راننده هم ضدانقلاب بود مرا در نیمه راه پیاده کرد و گفت: «تو را نمیبرم». یک خانم گفت: «مادر شهید است!» او گفت: «خب باشد، من نمیبرم» از ماشین پیاده شدم؛ در مسیر هم خبر شهادت مهدی را با چند نفر درمیان گذاشتم و به سمت خانه رفتم.
مادر شهید بر سر تابوت مهدی
* انگار مهدی مرا به سمت تابوتش صدا زد
همان شب با هماهنگی دوستان و همراهی همسایهها به پشت بام سپاه رفتیم؛ از بین 21 تابوت شهید، بیاختیار بالای سر تابوتی رفتم، وقتی پارچه را کنار زدم، دیدم مهدی است.
نوهام هم «اعظم» همراهم بود و گفت: «مامان بزرگ، عمو مهدی رو کشتن...»؛ به مسئول آنجا قول داده بودیم که بر سر پیکر شهید جیغ و داد نزنیم؛ مهدی را دیدم او همان طور که آرزو کرده بود، گلوله از سجدهگاه پیشانیاش رفته بود و مغزش از پشت سر بیرون ریخته بود.
در روز تشییع شهدا، در شهرری غوغایی به پا بود؛ مهدی وصیت کرده بود که قبل از خاکسپاری، پیکرش را در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) طواف کنند و در ایوان مسجد نماز بخوانند؛ در آنجا نماز خواندیم؛ پسر بزرگترم مهدی را در قبر گذاشت؛ وقتی میخواستم بالای سر قبر پسرم بروم، نمیگذاشتند و پسرم میگفت «نگذارید مامان بیاید سر مزار، اگر مهدی را ببیند، میمیرد».
پلاک مهدی در گردنش بود و یادشان رفت تا از گردنش باز کنند، لباسی هم که از حضرت زینب(س) خواسته بود، کفنش باشد، بر تنش بود و با همان مهدی را در قطعه 28 به خاک سپردند.
* مهدی جلوتر از من راه نمیرفت
پسرم هیچ وقت از من جلوتر حرکت نمیکرد و میگفت: «اگر از شما جلوتر قدم بردارم، آب دوزخ را به من میدهند، آب تلخ و بدبو» او همیشه پشت سر من راه میرفت.
مهدی مسئولیتی در یکی از گردانهای لشکر 27 حضرت رسول(ص) داشت؛ اصغر رسولی یکی از همرزمان مهدی میگفت: «مهدی قبل از شهادتش خیلی از بعثیها را کشت و خودش هم با اصابت گلولهای به پیشانیاش به شهادت رسید».
* علیاکبر خواب راحت را از بعثیها گرفته بود
علیاکبر شب و روزش برای انقلاب بود و در تبلیغات کار میکرد، قد بلندی داشت، به پدر خدا بیامرزش رفته بود؛ کلاس دوم راهنمایی بود اما بیشتر از سنش نشان میداد؛ چند وقت قبل از اعزامش شناسنامهاش گم شد و رفت شناسنامه المثنی گرفت؛ شناسنامه اولش که پیدا شد، همان را دست زد و سنش را بالا برد و آماده اعزام به جبهه شد؛ او دفعه اول اعزامش به کردستان رفت.
مجید یکی از دوستان علیاکبر در کردستان میگفت: «شبها اکبر نمیخوابید، به دشمن شبیخون میزد، هر چه میگفتیم نرو تو را میکشند، میگفت: خب بکشند، کشته شدن مان در راه خداست؛ یک وقتهایی میدیدیم با چند تا اسلحه از طرف بعثیها به سنگر میآمد».
بار دوم هم در روز چهاردهم اسفند 62 به فکه رفت و تا الآن خبری از او برایمان نیاوردند.
چند وقت بعد هم پلاک، رساله امام، جوراب، عرقگیر و سایر وسایل علیاکبر را از سپاه برایمان آوردند، دو جفت جوراب نو هم در کیفش گذاشته بودم، همان طور به من تحویل دادند، با دیدن این کیف دلم آتش گرفت.
تصویر سمت راست شهید علی اکبر نظری در مسجد محله
* برای پیدا کردن علیاکبر به هر دری زدم
روزها و شبها، هفتهها، ماهها و سالها از علیاکبر بیخبر بودم؛ چند بار سر مزار مهدی رفتم و گفتم: «خبری از علیاکبر به من بده»؛ مهدی به خوابم آمد و گفت: «مامان، علی اکبر پیش من نیست، گرفتار صدام است».
یک برنامه رادیویی برای عراق بود که اسرای ایرانی خودشان را معرفی میکردند، یک روز علیاکبر خودش را از رادیو معرفی کرد و گفت: «علی اکبر نظری هستم و اسیرم» تا خواستم صدای رادیو را زیاد کنم، آن گفتوگو قطع شد و دوباره من ماندنم و بیخبری.
اولین تصویر از سمت چپ شهید مفقود «علیاکبر نظری»
آخرین عکس علیاکبر در زمان به اسارت درآمدن به دست ما هم رسید، سالها منتظر ماندم تا او برگردد؛ وقتی که خبر دادند، اسرا به کشور باز میگردند، لوبیا سبز گرفتم و خشک کردم تا وقتی علیاکبر میآید، برایش لوبیا پلو درست کنم؛ آخر او لوبیا پلو و ماکارونی خیلی دوست داشت، چند سال بود که نگرفته بودم.
اسرا آمدند و باز هم خبری از علیاکبر نیامد، لوبیا را هم نتوانستم در خانه نگه دارم و به دیگران ببخشیدم؛ فکر میکنم علی اکبر در همان اسارتگاه بعثیها به شهادت رسیده است؛ اما تا روزی که بمیرم منتظر علیاکبرم هستم.
آخرین تصویر از حضور علیاکبر در فکه
* علیاکبر جای خودش را نمیگوید
برای پرونده علیاکبر خیلی به هلال احمر رفتم؛ نامه به صلیب سرخ بردم؛ خانم عباسی مادر سه شهید است که یکی از بچههایش مفقود شده، من، خانم عباسی و خانم معصومی باهم به دنبال بچههایمان میگشتیم، پیکر پسر خانم معصومی را بعد از چند سال آوردند.
گاهی اوقات خواب علی اکبر را میبینم، به او میگویم: «کجایی، چرا خبر نمیدهی؟» او میگوید «هستم اما نمیتوانم بگویم». چند بار این گونه خوابش را دیدم.
از سال 62 تا الآن که علیاکبر نیامده است، همیشه منتظرش هستم؛ الان هم اگر کسی در بزند اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که خبری از اکبر آورده است.
در اسلامشهر 5 شهید گمنام را دفن کردهاند، یکی از آن شهدا خیلی دلم را برده است؛ همیشه احساس میکنم آن شهید گمنام، علی اکبر من است؛ سر مزار هیچ شهید گمنامی چنین احساسی را نداشتم.
شهید علیاکبر نظری
* برای خانواده شهدا نان میخرید
علی اکبر در گروه 7 مسجد امام حسن(ع) خطاطی و نقاشی میکرد؛ اگر در محلهمان کسی شهید میشد، عکسش را میکشید و برای او پلاکارد مینوشت، شبها به پاسداری میرفت؛ نان خانواده شهدا را میخرید، بستهبندی میکرد و به منزلشان میبرد تا مبادا زن و بچه شهدا برای نان خریدن از خانه بیرون بروند و معطل شوند؛ البته این کارهای علیاکبر را خانواده شهدا بعد از شهادتش به ما گفتند و ما نمیدانستیم او چه کار میکرد.
* پسرم آبگوشت دوست نداشت
او بین غذاها آبگوشت دوست نداشت یک وقتهایی که آبگوشت درست میکردم، برای او برنج یا غذای دیگری میگذاشتم، در آخرین روزها میگفت: «مامان به کسی نگوید که من آبگوشت دوست ندارم، اگر جایی مهمانی رفتیم هر چه دادند، میخورم».
* مادری که با دعای فرزندش زنده شد
مهدی و علیاکبر خیلی وقتها کمکم میکنند؛ یک بار در ماه مبارک رمضان وقتی میخواستم به مسجد بروم، حالم بد شد؛ مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند، میشنیدم دکترها در آنجا میگفتند: «این خانم مرده است، ببریدش به سردخانه».
شهید مهدی نظری
روی مرا کشیدند و به سردخانه بردند؛ عروسم و همسایهها گریه میکردند؛ صدای آنها را میشنیدم؛ برای لحظهای دیدم که پسرم «مهدی» دستهایش رو به آسمان بود، یک جوان قد بلند با شال سبز رنگی که به کمر و دور گردن داشت، عبای مشکی بر تنش بود، را نیز دیدم؛ یک جلد قرآن کریم بزرگ در بغل مهدی بود؛ آن جوان آمد و گفت: «روی صورت مادرت را باز کن» همان موقع بود که بالای سر من آمدند و گفتند: «از دهانش بخار بیرون میآید، او زنده شده است».
یک وقتهایی هم که مریض میشوم، تا مهدی بالای سرم نیاید، خوب نمیشوم؛ چند ماه پیش پایم شکسته بود، دوست داشتم مهدی بالای سرم بیاید؛ یک شب آمد و دست روی پایم کشید و بعد از ظهر همان روز برای جراحی به اتاق عمل بردند.
مهدی گاهی در خواب به من میگوید: «مامان یک کم به خودت برس، همیشه دنبال کارِ خانه هستی، مواظب خودت باش» من هم به او میگویم «خب نمیشود که کار خانه بماند».
* پسر شهیدم مرا از قطعه 28 تا منزل همراهیام کرد
هیچ وقت در بهشت زهرا(س) گریه نکردم، چون مهدی به من گفته بود: «سر مزارم گریه نکن، دشمن خوشحال میشود».
یک روز سرم را روی مزار مهدی در قطعه 28 گذاشتم و گریه کردم، بهشت زهرا(س) خلوت شده بود؛ دیدم تنها ماندم، به مهدی گفتم: «مهدی، چه کار کنم تنها ماندم حالا چه طوری به خانه بروم؟!»؛ دو خانم که صورتشان پوشیده بود، آمدند و به من گفتند: «خانم، کجا میخواهید بروید؟» گفتم: «دیرم شده، میخواهم به دولتآباد بروم».
مرا همراهی کردند؛ اتوبوس دو طبقه آمد و دیدم که مهدی هم برای اینکه من نترسم عقب سر من نشسته است؛ هر لحظه به من نگاه میکرد و لبخند میزد؛ من میترسیدم، تا وقتی که فلکه سوم رسیدم، مهدی با من بود و بعد دستی به پشت سر من کشید و رفت.
* دوستهایی که هر دو مفقود شدند
شهید «رضا انور» و «علیاکبر» هر دو از شهدای مفقود این محله هستند، این دو به هم خیلی وابسته بودند؛ بعد از شهادت رضا در جریان آزادسازی خرمشهر، علی اکبر خیلی هوای مادر رضا را داشت؛ مادر رضا انور هم میگفت: «وقتی علی اکبر را میبینم انگار رضا را دیدم، خوشحال میشوم». من هم میگفتم «خدا کند رضا بیاید». بعد هم که اکبر رفت و خبری نیامد.
وقتی دلتنگ علیاکبر میشدم، سر مزار مهدی میرفتم؛ از وقتی هم که پای من شکست و عمل کردم، نتوانستم به مهدی هم سر بزنم؛ آنقدر به یادشان هستم که وقتی غذای مورد علاقهشان را درست میکنم، دلم میسوزد.
* چادرهایی که در سوریه به نام مهدی بود
مهدی قبل از شهادتش اسم مرا برای رفتن به سوریه نوشته بود؛ 6 هزار تومان پول هم واریز کرده بود، زمانی که میخواستم بروم، با 10 هزار تومان به سوریه رفتم؛ در آنجا چند تا چادر به نام سردار شهید «مهدی نظری» زده بودند؛ چون مهدی در آن نقاط رفته بود.
* علیاکبر خودش میخواست گمنام بماند
مهدی میگفت: «دوست دارم شهید شوم، الان اگر ما نرویم پیش حضرت زهرا(س) روسیاه میشویم، بعثیها خیلی از زنان و دختران این کشور را بردند باید برویم تا آنها جرأت نکنند به کشور و ناموس نگاه کنند» علی اکبر هم همیشه میگفت: «دوست دارم شهید گمنام شوم» که به آرزویش رسید.
* دنبال خودسازی بودند
بچههای من نماز شب را به نماز صبح وصل میکردند، کتابهای اخلاقی ائمه اطهار(ع) و علما را میخواندند، هر کاری از دستشان میآمد، برای انقلاب انجام میدادند، یکی دو بار هم چند نفر از منافقین را دستگیر کردند؛ روزهای دوشنبه، پنجشنبه و جمعه روزه میگرفتند.
* «فکه» برای من خیلی عزیز است
با کاروان راهیان نور به مناطق عملیاتی رفتهام، همه جا برایم عزیز است؛ اما فکه خیلی صفا داشت، میدان مین، گودال شهدا و رملهایش زیبا بود؛ مهدی من در فکه شهید شد و علیاکبرم هم در آنجا مفقود شد؛ در آنجا دنبال اثری از پسرم میگشتم اما باز هم با دست خالی آمدم.
* کسی به من نگوید پسرم برنمیگردد
هیچ وقت برای علی اکبر مراسم ختم نگرفتم، چون نگفتند که شهید شده است؛ یکبار ما را به مشهد بردند، 4 ـ 5 سال پیش یکی از مسئولین سخنرانی کرد و در حرفهایش به این اشاره داشت، شهدای مفقود برنمیگردند، من حالم بد شد و به دکتر بردند، الان هم مغزم نمیکشد که چه گفت و امیدم را برید؛ راستش تحمل این را ندارم که کسی بگوید پسرم دیگر برنمیگردد.