به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 نصرت الله قلندی از خاطرات ورودش به جبهه و سالهای حضورش در جنگ می گوید که به نقل از دفاع بدان میپردازیم:

نصرت‌الله قلندري:نوجواني 13 ساله بودم. خانه ما نزديك مسجد صاحب الزمان(عج) بود. غروب‌ها براي شركت در نماز جماعت مغرب وعشا به مسجد مي‌رفتم.گاها قبل و بعد از نماز جماعت رزمندگاني كه از جبهه برگشته، يا به مرخصي آمده بودند را مي‌ديدم كه دور هم جمع مي‌شدند و ازجبهه وجهاد مي‌گفتند. گاه از موضوعي افسوس مي‌خوردند و گاه از موفقيتي، رشادتي و پيروزي بلند بلند مي‌خنديدند.


من هم آرام آرام به جمع آنها نزديك مي‌شدم و به حرف‌هايشان گوش مي‌دادم، در آنجا بود احساس تكليف كردم و عشق حضور در جمع لشگريان‌الله وانگيزه دفاع از مملكت اسلامي و جهاد با دشمنان اسلام در من شعله ور شد وتصميم گرفتم به عنوان مقلد امام به فريضه جهاد عمل نمايم تا با اداي دين، فرداي قيامت خود را شرمسار و سرافكنده درمقابل ائمه اطهار(ع) نبينم.


لذا به بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان كوهدشت مراجعه كردم، شرايط اعزام را پرسيدم. با وجود دستكاري شناسنامه و بزرگ كردن سن خودم با اعزام من به جبهه موافقت نكردند. هر چه تلاش كردم بي‌فايده بود؛ در نتيجه از رزمنده‌اي آشنا آدرس گرفتم. با توكل برخدا عازم اهواز شدم، به پايگاه شهيد رجايي رفتم. چون برگه اعزام نداشتم به من اجازه ورود ندادند.

 
چند بار از دژباني پايگاه خواهش كردم بي‌فايده بود. قدم زنان آمدم به سمت چهار راه نادري و در دل به خدا پناه بردم كه كمكم كند. هوا گرم بود، آب ميوه خنكي خريدم و دوباره به سمت پايگاه شهيد رجايي برگشتم، ديدم چند اتوبوس نيرو پياده شدند و دسته جمعي در حال ورود به پايگاه هستند. خودم را به جمع آنها رساندم. با مدد از باريتعالي در بين آنها پنهان شدم وموفق شدم وارد پايگاه شوم.


آن لحظه از خوشحالي در پوست خودم نمي‌گنجيدم. تا ظهر در پايگاه مي‌چرخيدم. در نماز جماعت شركت كردم، خيلي با حال بود. بعد از نماز ديدم هر گروهي كه از شهرستان‌هاي مختلف آمده بودند يك نماينده دارند وچون فكر كردم به تعداد نيروهايشان غذا آورده‌اند غذا نگرفتم. تا غروب تحمل كردم. گرسنگي سخت به من فشار آورده بود.


از ترس اين‌كه دوباره نتوانم به پايگاه وارد شوم از بيرون رفتن صرف نظركردم تا اين‌كه ديدم دژبان جديدي جلوي دروازه پايگاه ايستاده. رفتم جلو گفتم: برادر! مي‌خوام مقداري وسيله بگيرم، مغازه در اين نزديكي هست؟ گفت: بله برادر، آمد بيرون و راهنماييم كرد. رفتم مقداري مواد غذايي تهيه كردم فورا برگشتم. نگهبان جلو آمد. دلم لرزيد اما گفت: راحت خريد كردي؟ تشكر كردم و وارد پايگاه شدم.


چند روز بعد اتاق فرماندهان كوهدشتي را پيدا كردم. در آنجا شهيد «سيد عزت‌الله هاشمي»، شهيد «سعادت قبادي »، «جعفر يگانه»، حاج «حسن باقري»، حاج «فرهاد بازوند»، حاج نوري و احمدي را ديدم. گفتم: اومدم برم جبهه. يكيشان نصيحتم كرد: سنت كمه، برو درس بخون، بزرگ‌تر شدي به جبهه بيا. اما با اصرار و خواهش با اعزام من موافقت كردند. دو روز بعد به همراه شهيد سيد عزت‌الله هاشمي به سوسنگرد رفتم و بعد از چند روز عازم مقر تيپ 57 ابوالفضل(ع) در زليجان شدم. مي‌خواستم پيك فرماندهي شوم، اما موتورسواري بلد نبودم، در نتيجه به عنوان نيروي تداركات مشغول شدم.


هفته بعد شهيد سعادت قبادي عازم كوهد شت بود، حاج «جعفر يگانه» معاون ستاد تيپ 57 به ايشان سفارش مي‌كنند شهرستان رفتي براي قلندري در بسيج پرونده تشكيل بده؛ به همين دليل پيك فرماندهي تيپ به من خبر داد به ستاد تيپ بروم. در ستاد تيپ آقاي قبادي را ديدم. گفت: به كوهدشت ميرم. عكس و كپي شناسنامه مي‌خوام برات در بسيج پرونده تشكيل بدم. از قضا عكس و كپي شناسنامه به همراه داشتم، آنها را تحويل ايشان دادم و گفتم: بدون اطلاع خانواده اومدم، حضورم در جبهه رو به اطلاعشون برسونيد.


آري اينچنين خداوند اين افتخار را نصيبم كرد كه شهيد عزيز، سعادت قبادي با آن همه صفات بزرگ، پرونده مرا در مدرسه عشق تشكيل دهد. اما غم اين سفر براي من زماني بود كه شهيد سعادت قبادي پس از بازگشت از شهرستان به همراه هفت نفر از نيروهاي اطلاعات عمليات در جريان يك عمليات شناسايي از مواضع دشمن در منطقه شيب نيسان به شهادت رسيدند.


چند روز پيكر مطهرشان روي رمل‌هاي داغ و تفتيده منطقه ماند. در آن چند روز احساس مي‌كردم دنيا بر سرم خراب شده است. گوشه‌اي مي‌رفتم، كز مي‌كردم و زانوهايم را در بغل مي‌گرفتم و دعا مي‌كردم تا اين‌كه با خبر شدم پيكر شهدا را به عقب برگردانده‌اند. فورا مرخصي گرفتم و به شهر آمدم تا در تشييع پيكر پاك شهيد سعادت قبادي شركت كنم و علاوه بر وداع با ايشان از تمام زحمات و لطف‌هايي كه در حق من انجام داده بود تشكر و سپاسگزاري نمايم.


در مراسم تشييع جنازه اين شهيد، از حد فاصل مسجد صاحب الزمان (عج) تا روستاي «اولاد قباد» كه بالغ بر 20 كيلومتر جاده خاكي بود من در پي جنازه‌اش مثل ابر بهار مي‌گريستم. پس از خاكسپاري به شهر برگشتم و خودم را به جبهه رساندم. چند هفته‌اي با مسئولان كلنجار رفتم تا از واحد تداركات تسويه گرفتم و به گردان عملياتي انبيا(ع) در خط مقدم جفير پيوستم. باز در آنجا خداوند اين توفيق را نصيبم كرد تا همسنگر شهيد «اسماعيل هاديان» باشم و تا پايان ماموريت در گردان انبيا در جوار اين شهيد عزيز ماندگار شدم. از اخلاق نيكو و تقواي بسيار بالاي ايشان درس‌هاي زيادي گرفتم.


خوشا روزي كه گرم جنگ بوديم      ميان رنگ‌هاي بي‌رنگ بوديم

خوشا تنهايي شب‌هاي سنگر      كه دل بود و تمنا بود و دلبر

ادامه مطلب
سه شنبه 7 آذر 1391  - 9:57 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6180818
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی