به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سينا كوچولو با پدرش به پارك رفته بود. همه بچه‌ها مشغول بازي بودند. سينا و چند تا از دوستانش توپ بازي مي‌كردند.

 

پدر سينا به آنها گفت: سينا جان در وسط پارك بازي كنيد چون دور تا دور پارك خيابان است. اگر كنار پارك و نزديك خيابان بازي كنيد، ممكن است توپ به بيرون برود و براي شما خطرناك است.

سينا و دوستانش به حرف پدر گوش كردند، ولي چند ساعتي كه از بازي گذشت، تمام حرف‌هاي پدر را فراموش كردند و كم‌كم بازي كشيده شد به سمت كنار پارك و نزديك خيابان. ناگهان توپ به سمت خيابان شوت شد و سينا دويد تا توپ را بگيرد و بدون توجه به عبور ماشين‌ها به سمت توپ پريد و با صداي جيغ ترمز ماشين‌ها، به خودش آمد و ديد كه وسط خيابان است!

پدر سينا كه روي صندلي پارك نشسته و مشغول روزنامه خواندن بود با شنيدن صداي ترمز به سمت خيابان دويد و ديد سينا وسط خيابان و ميان ماشين‌ها افتاده است.

پدر فرياد‌زنان به سمت پسرش دويد و او را بغل كرد. مردم خيلي سريع به آمبولانس زنگ زدند و سينا را در آن گذاشتند و به سمت بيمارستان رفتند.

خوشبختانه سينا آسيب زيادي نديده بود و بررسي پزشك‌ها نشان داد سينا فقط پايش شكسته است. سينا از ترس بي‌حال شده و روي تخت بيمارستان خوابيده بود و ناراحت بود از اين‌كه چرا حرف پدر را گوش نكرده است.

پدر پيش سينا آمد و گفت: پسرم الان به چيزي كه پيش آمده فكر نكن، بعدا درباره‌اش صحبت مي‌كنيم. الان فقط به خوب شدنت فكر كن.

سينا گفت: چشم پدر، من آنقدر مشغول بازي بودم كه اصلا نفهميدم چي شد.

وقتي كه سينا حالش خوب شد، يك روز پدر درباره اين ماجرا با سينا صحبت كرد و به او گفت: سيناجان من هم كوچك بودم عاشق توپ و توپ بازي بودم و هميشه به گفته‌ها و نصيحت‌هاي پدر و مادرم توجه نمي‌كردم و از آنها نافرماني مي‌كردم. آنها هميشه مي‌گفتند از كارهاي خطرناك دوري كن، ولي من عاشق هيجان و خطر بودم و گوشم بدهكار اين حرف‌ها نبود تا اين‌كه يك روز در راه مدرسه با دوستانم بازي مي‌كرديم و مي‌دويديم و ميوه‌هاي درخت كاج را جمع مي‌كرديم و به طرف يكديگر پرتاب مي‌كرديم. ناگهان يكي از آنها به چشم من اصابت كرد و از همان زمان يكي از چشم‌هاي من دچار مشكل شد و هرگز نتوانستم با آن ببينم.

سينا خيلي تعجب كرد چون تا آن روز اين ماجرا را نمي‌دانست و خيلي براي پدرش ناراحت شد.

از آن روز سينا به پدرش قول داد هرگز دنبال خطر نرود و بيشتر حواسش را جمع كند و به حرف بزرگ‌ترهايش گوش دهد و از تجربه آنها استفاده كند.

گلنوشا صحرانورد

ادامه مطلب
جمعه 29 دی 1391  - 1:00 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5825445
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی