سایت گلستان ما، زن میانسالی بود. از نوع لباسهایش متوجه شدم ترکمن است. نمی دانم چه زمزمه می کرد. اشکهایش آرام بر روی گونه هایش می لغزید و می افتاد روی دستان زمختی که معلوم است روزگار بر او سخت گرفته.
دستانش را آرام روی سنگ قبری که رویش نوشته بود "شهید گمنام " کشید و مالید به صورتش که چین و چروک آن نیز حاکی از روزگار سختی بوده که بر او گذشته بود.
دوست داشتم با او هم صحبت شوم ولی از طرفی دوست نداشتم خلوت زیبایش را به هم بزنم.
لحظه ای با خودم به جوانی اش فکر کردم و گفتم شاید خیلی از آرزوهایش آرزو مانده، شاید عزیزی را از دست داده و خیلی شایدهای دیگر...
مدتی آنجا بود، موقع رفتن پلاستیکی پر از برنج از جیبش در آورد و آن را پاشید روی سنگ قبر شهید.
از کنجکاوی دیگر تحمل نداشتم، سریع از او پرسیدم: ببخشید خانم چرا این کار رو کردید؟ کارتون دلیل خاصی داره؟
با لحن مهربانی گفت: دخترم، این برنج ها رو پاشیدم تا گنجشکها بیان و بخورن و ثوابش هدیه به روح این شهدا باشه، تا به خاطر ارج و مقامی که این شهدا پیش خدا دارند ، ان شاا... من هم حاجت روا بشم.
تشکر کردم و آن زن هم با دلی پر از امید خداحافظی کرد و رفت.