دوران دفاع مقدس مردان بزرگی را به خود دیده است که سالها ی سال از پایان جنگ در اذهان باقی مانده است.
یک ماه مانده بود تا عملیات والفجر مقدماتی شروع شود. میخواستم هر جوری شده، خودم را به عملیات برسانم. یکی از بچهها میگفت: «اگر میخواهی قبل از عملیات آنجا باشی، باید بروی جهاد سازندگی».
گفتم: «جهاد؟ جهاد برای چی؟»
گفت: «تنها راهش همین است که من گویم! برو توی جهاد قسمت فرهنگی. مثلا به عنوان خطاط یا عکاس؛ ها؟ این جور بهتر نیست؟ این طوری بیدردسرتر است. جهاد راحتتر نیرو اعزام میکند جبهه».
گفتم: «خب، درست است که خطم هم بدک نیست؛ ولی اگر آنها قبول نکردند چی؟ شاید خیلی بهتر از من آنجا باشند که خطاطی میکنند ...»
گفت: «بابا چقدر آیه یأس میخوانی؛ تو برو، توکل به خدا، همه چیز خودش ردیف میشود.»
دوستم درست میگفت. رفتم و بعد از چند روز دوندگی، توانستم در قسمت فرهنگی جهاد- قسمت خطاطی- شروع به خدمت کنم. بعد از یکی، دو هفتهای، فرستادندم به «چنانه» و آن جا مستقر شدیم. کامیونها و لودرهای جهاد هم آنجا بودند. از صبح تا شب، یک روند کار میکردند. زمینها را صاف میکردند برای احداث جاده اکثر آنهایی که در آن قسمت از جهاد خدمت میکردند، مسن بودند و فقط من میان آنها کم سن و سال بودم.
دقیقه شماری میکردم تا عملیات شروع شود. دل تو دلم نبود؛ ولی هر چه میگذشت، مسئولان من از فرستادنم به عملیات، سر باز میزدند و امروز و فردا میکردند. روزها گذشت و من همچنان منتظر بودم. این قدر آنجا ماندم تا از ذوق و شوق عملیات افتادم و بر آن شدم تا به اهواز بروم و بعد هم به تهران.
موقع رفتن آقای خوش طینت گفت: «داوود، من هم تا اهواز همراهت میآیم ...»
خوشطینت مسئول تدارکات بود. چند روز یکبار، میرفت اهواز و آنچه مورد نیاز بود، میخرید و میآورد. آن روز هم که با من آمد، میخواست دو تا دوربین عکاسی و یک دستگاه ویدئو بخرد. من هم باهاش رفتم توی شهر.
بعد از تمام شدن خریدها، هفت- هشت تایی هم دفتر خاطرات خرید. تعجب کردم: «این دفترها دیگر برای چیست؟»
خندید و گفت: «میخواهم ببرم برای بچهها تا خاطرههایشان را بنویسند ...»
خوش طینت، واقعاً خوش طینت و باصفا بود. تو اهواز وقتی میخواستم از او خداحافظی کنم، بدجوری دلشورهام گرفته بود.
گفتم: «به نظر شما بهتر نیست قبل از رفتنم به تهران استخاره کنم؟ ها؟»
خوش طینت گفت: «استخاره؟ خیلی هم خوب است، چی بهتر از آن، دلشورهات هم برطرف میشود.»
استخاره کردم و سوره احزاب آمد؛ آیهای که صریحاً میگفت: «از جنگ میخواهید فرار کنید.» دقیقاً این آیه از سوره احزاب آمد. «قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت اوالقتل و اذا تمتعون الا قلیلا».
منقلب شدم و منگ و حیران ماندم که چطور شد این سوره آمد و درست هم، همین آیه. آن روز به تهران نرفتم و همراه خوش طینت برگشتم «چنانه».
دو، سه روزی را هم آن جا ماندیم تا بالاخره زمان عملیات نزدیک شد. شب قبل از عملیات، فرمانده جهاد سازندگی - که مسئول جهاد استان تهران هم بود- آمد و نقشه عملیات را برایمان گفت.
گفت که باید چه کنیم و کاملاً توجیهمان کرد. من تعجب کردم که چطور به راحتی، هر کسی میتوانست در جلسه توجیه عملیات شرکت کند. از جلسه آن شب فیلمبرداری کردم و چند تایی هم عکس گرفتم. همان شب با دو تا جیپ و چند لودر و یک گرید راه افتادیم.
قرار بود جاده را تا محل عملیات صاف و هموار کنیم. جاده رملی بود جاهایی جیپ به سختی جلو میرفت و توی شن گیر میکرد. چند دفعهای هم پیاده شدیم و تلهای خاک را با دست و بیل و یا هر چه داشتیم کنار زدیم تا ماشین رد شود.
چراغ ماشینها را خاموش کرده بودیم تا عراقی ها گراگیریمان نکنند و آتش بر سرمان نریزند. بعد از این که چند صد متری جلوتر رفتیم، همهمان پیاده شدیم. رانندههای لودرها و گریدر هم پیاده شدند. کارمان را شروع کردیم. درگرما گرم کار بودیم که یکی از بچهها داد کشید: «تانک، تانک عراقی ...»
همهمان خیز برداشتیم روی زمین. اکثر بچهها خودشان را توی گودالها یا پشت تپههای کوتاه خاکی کنار جاده پنهان کردند. همگی ترسیده بودیم. من هم پشت خاکریزی پنهان شدم. هیچ وسیلهای برای منهدم شدن تانک، نداشتیم.
از پشت خاکریز سرک کشیدم تا تانک را بهتر ببینم. در آن تاریکی به سختی میشد تشخیص داد که آنچه به طرف ما میآید، تانک است یا چیز دیگر. جلوتر که آمد، دیدم لودر خودمان است. لودر جلو رفته بود برای صاف کردن زمین و دوباره برگشته بود.
فریاد زدم: «لودر خودمان است، لودر ...»
همه بچهها از پناهگاههایی که در آن فرصت کوتاه پیدا کرده بودند، بیرون آمدند. چند تایی هم خندهشان گرفته بود. تک و توک صدای تیر و ترکش و انفجار خمپاره از فاصلههای دور به گوش میرسید.
بچهها ایستاده بودند و صحبت کردنشان به همهمه تبدیل شده بود. درست در همان لحظه بود که خوش طینت دمر افتاد روی زمین و شروع کرد به شهادتین گفتن.
خوش طینت سه، چهار متر آن طرفتر از من بود میگفت: «وای، یا خدا، یا حسین غریب، یا علی ...!»
یکی ازبچهها گفت: «پاشو بابا ... بی خی خی ...»
با نوک پوتین آرام زد به پهلوی خوش طینت: «بلند شو عزیز، تانک لودر شد، هه هه هه ...»
خوش طینت غلتید. بالای قلبش ترکش خورده بود و غرق خون بود. با دستپاچگی او را بغل کردم و عقب جیب سوارش کردم. همان که میخندید، پرید پشت فرمان. باید زودتر خوش طینت را میرساندیم عقب. راننده گفت:
«چهاش شده؟ جدی جدی تیز خورده داوود؟»
گفتم: «مگر چشمت نمیبیند ... فقط تندتر برو زود باش خوش طینت تا «چنانه» توی بغل من بود. خون زیادی از او میرفت. هر طور بود، رساندیمش «چنانه». تو راه میگفت: «وسایل فیلمبرداری، دوربین، ضبط ...»
گفتم: «حالا فرصت نیست. بعد میآوردیمشان الان باید استراحت کنی».
بعد از چند ماه، دوباره خوش طینت را دیدم. ظاهرش سرحال بود و میتوانست کار کند.
پرسیدم: «چی شد که آمدی جبهه؟»
خوش طینت گفت: «قصهاش طولانی است. داوود خان راستش من اول مداح بودم توی مسجد. وقتی میخواستم بیایم جبهه، تصمیم گرفتم چند تایی ازبچه محلها را هم با خودم بیاورم.
سعی داشتم بجز جوانهایی که میآمدند مسجد، بقیه را هم بیاورم جبهه. مخصوصاً آنهایی که اهل جبهه آمدن نبودند. خیلی برایشان حرف میزدم. حرف زدنهای زیاد من از جبهه، باعث شد که چندتایی از آنها با من بیایند. این جور بر و بچهها را با هواپیما میآوردم، تا اذیت نشوند و به همین زودی جبهه دلشان را نزند ...»
از آن روز به بعد، اکثر اوقات میرفتم پیش خوش طینت و با هم گپ میزدیم. یک روز صبح خوش طینت گفت: «میخواهم امروز بروم جبهه، خط مقدم ...»
گفتم: «الان نرو چند روز صبر کن با هم میرویم»
گفت: «اگر امروز نروم، فردا دیگر فایدهای ندارد ...»
به رغم اصرار من بر نرفتنش، آن روز ساکش را پیچید و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت: «عمو داوود، اگر ندیدی ما را حلالمان کن».
گفتم: «چه حرفها میزنی؟ تازه رفاقتمان گل انداخته ...»
میگفتند: «سه، چهار ساعتی بعد از رسیدنش به خط مقدم، خمپارهای میخورد نزدیکیهای او و درجا شهید میشود.»
همان روز عصر، جنازهاش را آوردند عقب دو، سه تا ترکش خورده بود به گلویش.
فرزام شیرزادی