به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

 

یكی از سربازان عراقی كه در زمان جنگ به اسارت رزمندگان اسلام درآمده بود، در نقل خاطره ای از فرمانده اش می گوید: شبی سروان سامی تانكی را برای استراحت در آن انتخاب كرد اما دست تقدیر باعث شد، وی با اصابت گلوله نیروهای ایرانی به درك واصل شود.

 

این اسیر عراقی می گوید: قبل از آغاز جنگ من در بصره بودم و خبرهایی را درباره مبارزات مردم ایران می شنیدم، از اینكه اسلام زنده شده و در حال مبارزه با آمریكاست، خوشحال بودم ولی به درستی نمی توانستم اسلام و رهبری آن را درك كنم.

در تجاوز ارتش عراق به خاك ایران، واحد ما هم از منطقه «النشوه» وارد شد و در یكی از روستاهایی كه به تصرف درآورد، مستقر گردید.

اهالی عرب زبان این روستا یا كشته شده بودند یا موفق به فرار، نام این روستا را نمی دانم اما به خاطر صحنه ای كه در آن دیدم، نمی توانم فضای آن روستای نیمه ویران را فراموش كنم.

در یكی از كوچه های این روستا، پسر بچه ای را دیدم كه از شدت انفجارها دچار حالت جنون شده بود و برهنه حتی بدون اینكه تكه ای لباس بر تن داشته باشد، به این طرف و آن طرف می رفت.

او اصلا اعتنایی به تیراندازی ها و انفجارها نداشت، ما پس از ترك آن روستا دیگر از سرنوشت او بی خبر ماندیم.

وی می افزاید: من درباره او و بیان احساساتم بیشتر می توانستم بگویم، اما دفترچه خاطراتم در «بهمنشیر» گم شد ولی در شب قبل از اسارت هم اتفاق جالبی افتاد، آن شب داخل یك تانك بودیم، تصمیم داشتیم كه شب را همانجا بگذرانیم ولی افسری كه ما جزو نیروهای او بودیم، ما را داخل یكی از سنگرها فرستاد و خود برای استراحت به داخل تانك رفت.

من به اتفاق چند نفر از دوستانم به داخل همان سنگر آمده و خوابیدیم، تقریبا نیمه های شب بود كه حمله نیروهای ایرانی شروع شد، ما همه ترسیده بودیم، افسری كه داخل تانك بود، با اصابت یك گلوله به تانك و انفجار آن كشته شد.

بله نامش را به خاطر دارم، سروان «سامی» بود، آن شب ما در محاصره نیروهای ایرانی قرار گرفته بودیم و دلمان می خواست هر طور شده سالم بمانیم و اسیر ایرانی ها شویم، من خودم را داخل یك پتو پیچیدم و داخل سنگر دراز كشیدم، پس از گذشت چند ساعت، نیروهای ایرانی نزدیك شدند، تا این ساعت جانم به لب رسیده بود، آنها داخل سنگر شدند، من از لای پتو به آنها نگاه می كردم، نمی دانستم چه كنم و یا چه بگویم، سر بندهایشان را دیدم نوشته هایی روی آن بود، بی اختیار همان ها را تكرار كردم و از لای پتو بیرون آمدم، آنها خنده شان گرفته بود، در آن حمله بیشتر افراد گردان از تیپ 605 در جبهه «طاهری» خرمشهر اسیر شدند.(ایرنا)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 6:56 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5897987
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی