بچههای ادوات معمولا برای استحمام، در پوكههای گلولههای توپ آب گرم میكردند و در حمامی كه به وسیله جعبه مهمات درست كرده بودند، خود را شستوشو میدادند.
زندگی رزمندگان در دوران هشت سال جنگ تحمیلی صمیمیتی داشت كه شاید هر كسی آرزو كند حتی یك روز از تمام عمرش را در چنین فضایی تجربه كند. آنجایی كه از خودگذشتگی حرف اول را می زد و احساس تكلیف ها رنگ و بوی دیگری داشت. مطلب پیش رو توصیفی است از آن روزهای نورانی كه از زبان یونس نوری یكی از دیده بانان جنگ نقل شده است.
زمستان سال 1361 بود. سوز و سرما و باران زیادی می آمد. از طرفی شرایط جنگی و از طرفی نبودن كار، مواد اولیه و از همه بدتر نبودن سوخت برای مصارف عمومی، فشار زیادی بر مردم وارد می آورد اما شور و شوق جنگ و دفاع از میهن اسلامی، روحیه خاصی به مردم بخشیده بود.
با آزادسازی خرمشهر، مردم جان تازه ای گرفته و امیدوارتر بودند. جوانان برای رفتن به جبهه، سر از پا نمی شناختند و بدون اجازه پدر و مادر و معمولا با جعل رضایت نامه و دستكاری سال تولد در شناسنامه هایشان، عازم جبهه های نبرد می شدند.
این بار، با یكی از دوستانم كه در عملیات بیت المقدس با هم بودیم، برای اعزام ثبت نام كرده، در روز 13 آذر 1361 جهت اعزام، به پادگان امام حسین (ع) رفتیم.بعد از مدتی معطلی، جهت سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، همه ما را یكجا جمع كردند. بعد از سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، عده ای از برادران را جهت اعزام به كردستان جدا كردند و به بقیه بچه ها كه من هم جزو آنها بودم، گفتند: «شما هم جزو نیروهای تیپ محمد رسول الله صلی علیه و اله و سلم هستید».
بچه ها با شنیدن این خبر، از شدت خوشحالی- همه با هم- چند صلوات بلند فرستادند؛ چرا كه این تیپ در اكثر حمله های مهم شركت می كردند و خیلی هم معروف بود البته عراقی ها هم روی این تیپ حساب جداگانه باز كرده بودند.
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه اتوبوسها آمدند، اما تعداد اتوبوس ها كفاف این همه نیرو را نمی داد و ما مجبور شدیم سرپایی سوار بشویم.
تعداد زیادی از برادران سرپا بودند كه قرار شد در بین راه، جایمان را عضو كنیم. بالاخره ساعت پنج بعد از ظهر بود كه از تهران به سمت جبهه های غرب كشور حركت كردیم. از تهران كه خارج شدیم، به علت یخبندان جاده و كولاك شدید، داخل اتوبوس، خیلی سرد بود و بخاریهای ماشین هم جوابگو نبود.
هر چه جلوتر می رفتیم، از سرعت اتوبوس كاسته می شد، در بین راه، برادرانی كه قبلا مجروح شده بودند، بیشتر از سایر برادران اذیت شدند. بالاخره با سلام و صلوات، به قزوین رسیدیم.در قزوین، هوا به قدری سرد بود كه شیشه های ماشین كاملا یخ زده بود و ما نمی توانستیم بیرون را ببینیم. راننده هم به سختی راه را می دید. نماز مغرب و عشا را به نوبت در وسط اتوبوس خواندیم و اتوبوس حركت كرد.
ساعت 10 صبح روز بعد، به شهر همدان رسیدیم. در همدان، هوا نسبتا بهتر بود و ماموران اداره راه هم راه را پاكسازی كرده بودند. از آن به بعد، كم كم بر سرعت ماشین افزوده شد. حوالی عصر بود كه به پادگان ابوذر رسیدیم. عملیات مسلم بن عقیل، چند روزی بود كه در منطقه سومار شروع شده بود. پادگان ابوذر هم به عنوان مركز پشتیبانی لجستیك منطقه عملیاتی، مورد بهره برداری قرار گرفته بود.
بعد از پیاده شدن از اتوبوسها و سازماندهی مجدد، قرار شد كه ما به تیپ سید الشهدا كه تازه تاسیس شده بود، برویم. مجددا سوار اتوبوس ها شده، به طرف پادگان «الله اكبر» و از آنجا به سمت مقر تیپ سید الشهدا حركت كردیم. به جهت اینكه قبلا با بیسیم زیاد كار كرده بودم، به همراه دوستم رفتیم واحد ادوات تیپ سید الشهدا و سپس به منطقه عملیاتی سومار اعزام شدیم.
منطقه خیلی شلوغ بود. كاتیوشاها و توپهای برادران ارتشی مدام در حال شلیك بودند. عراقیها هم تقابلا عقبه ما را با توپخانه های سنگین زیر آتش می گرفتند.
واحد ادوات تیپ سید الشهدا دارای دو قبضه توپ 105 میلی متر بود كه 11 كیلومتر بر داشت و دو قبضه خمپاره 120 و سه قبضه خمپاره 81 و 60 میلی متر كه گلوله های آنها معمولا غنیمتی بود. من در اتاق بیسیم واحد ادوات و دوستم در اتاق هدایت آتش مشغول خدمت شد. هر روز، دیده بانی كه در خط بود، تماس می گرفت و درخواست كنترل آتش می كرد. ما هم به توپخانه یا خمپاره می گفتیم و آنها هم شلیك می كردند.
هر روز، نماز جماعت و هر شب، مراسم دعا و عزاداری در سنگر هدایت آتش برگزار می شد. پس از چند روز، منطقه عملیاتی سومار پدافندی شد و فقط آتش توپخانه و ادوات بین طرفین رد و بدل می شد. بچه های ادوات معمولا برای استحمام، در پوكه های گلوله های توپ آب گرم می كردند و درحمامی كه به وسیله جعبه مهمات درست كرده بودند، خود را شستشو می دادند.
بعد از چند روز، برای آشنایی بیشتر رفتم پیش دیده بان كه روی قله «402» كه مشرف بر نفت شهر بود كار می كرد. دیده بان كه از ناحیه سر مجروح شده بود، در حالی كه سرش را با باند بسته بود، استوار و مصمم، مشغول هدایت آتش توپخانه بر روی مواضع نیروهای عراقی بود.
در همین حین، شلیك چند گلوله خمپاره به ما خیر مقدم گفتند كه بحمدالله به كسی آسیب نرسید، فقط یكی از قبضه های خمپاره كه در آن حوالی بود، آسیب دید و از كار افتاد. بعد از توجیه شدن روی منطقه، رفتیم پیش دیده بان خمپاره كه در سمت چپ منطقه قرار داشت. دیده بان خمپاره، بر شهر مندلی مسلط بود و اهداف نظامی دشمن را كه در برد خمپاره اندازها بود، دقیقا زیر آتش می گرفت.
در جبهه مقابل، عراقیها به وضوح دیده می شدند كه برای حفظ جانشان مرتب این طرف و آن طرف می رفتند، خصوص زمانی كه گلوله های توپ و خمپاره ما در اطرافشان منفجر می شد. البته آنها هم ما را زیر آتش می گرفتند، اما بی دقت و دیوانه وار. تانك منهدم شده عراقیها كه روی ارتفاعات مشرف بر شهر مندلی، زمانی قدرت نمایی می كرد و آرامش را از بچه ها گرفته بود، روسیاه تر از همیشه، بی تحرك، یك گوشه افتاده بود.
در این محور، برتری با نیروهای ما بود، چرا كه عراقیها بعد از عملیات مسلم بن عقیل، مناطق بسیاری، خصوص شهر سومار، را از دست داده و در منطقه كفی قرار گرفته بودند. از شهر سومار، جز تلی از خاك و خانه های ویران شده، چیز دیگری نماینده بود. بچه های آنجا همیشه موقع نماز، با صدای بلند اذان می دادند و معنویات را صدچندان می كردند.
معمولا غذا كنسرو بود و به ندرت غذای گرم می آوردند. هر یكی دو روز هم با تانكرهای كوچكی كه پشتشان نوشته بود «سقای كربلا» برایمان آب می آوردند.
با تمام مشكلات و نارسایی های موجود، بچه ها روحیه خود را حفظ كرده، نماز جماعت و مراسم دعا و عزاداری را با تمام توانشان رونق می بخشیدند.
چند روزی پیش دیده بان خمپاره ماندم و تا حدودی با كار دیده بانی آشنا شدم. او برای اینكه من هم دیده بانی یاد بگیرم، بعضی مواقع خودش با بیسیم صحبت می كرد و هدایت گلوله ها را به من می سپرد و در صورت نیاز، مرا راهنمایی می كرد. اخلاق خوب و چهره خندان و بشاش او باعث شد كم كم از كار بیسیمچی بودن دست بردارم و با هیجان بیشتری، كار دیده بانی را دنبال كنم.
بعد از مدتی، منطقه سومار را برادران ارتش تحویل گرفتند و تیپهای سید الشهدا و محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم به منطقه جنوب، پادگان دو كوهه رفتند.
وقتی وارد پادگان دو كوهه شدیم، تعداد كثیری نیروهای تازه نفس آمده بودند. بعد از ساماندهی مجدد گردانها، ما را به منطقه فكه و چنانه بردند. در اردوگاه تیپ، هر روز كلاس های تداوم آموزش داشتیم تا همیشه آماده اجرای ماموریت باشیم.
تیپ سید الشهدا در منطقه چنانه، یك گروهان آرپی جی زن تشكیل داد كه من هم برای اینكه حتما در عملیات آینده شركت داشته باشم، به آن گروهان رفتم. اكثر نیروهای این گروهان، از نیروهای تازه نفسی بودند كه از پادگان آموزشی امام حسین علیه السلام تهران آمده بودند.
مسئولیت گروهان آنها را برادری به نام «میثم»، عهده دار بود. اسم اصلی آن برادر، «كامران ابراهیمی» بود و او نام میثم را برای خودش انتخاب كرده بود. گروهان ما سه دسته داشت كه من مسئولیت یكی از آنها را به عهده داشتم.
روز اولی كه وارد اردوگاه تیپ در منطقه چنانه شدیم، مشغول سنگرسازی شدیم. هر دسته، دو سنگر اجتماعی بزرگ درست كرد و از آن روز به بعد، هر روز می رفتیم صبحگاه. بعد از مراسم صبحگاه و صرف صبحانه، نوبت آموزش های مخصوص عملیات بود.
شب ها هم بعد از نماز و شام، در رابطه با مسائل اخلاقی، شرعی و عقیدتی، كلاس هایی داشتیم. گاهی اوقات هم ساعت یك و دو بعد از نیمه شب، بچه ها را می بردیم رزم شبانه. روحیه بچه ها خیلی عالی بود. برادر میثم هم به كارها نظارت می كرد و اشكالاتی را كه می دید، متذكر می شد.
رابطه من با برادر میثم خیلی نزدیك و صمیمی شده بود. یك روز از برادر میثم پرسیدم: شما متاهل هستید؟
لبخندی زد و گفت: نه.
با سماجت پرسیدم: چرا؟
نگاه معنی داری كرد و گفت: «من می خواهم با خدا عروسی كنم.»
با شروع عملیات والفجر مقدماتی، منطقه یك دفعه شد یك پارچه آتش. هنوز نوبت ما نشده بود كه وارد عمل بشویم. بچه های گروهان ما هر شب مراسم دعا و عزاداری داشتند؛ برای پیروزی اسلام و مسلمین از صمیم قلب دعا می كردند و برای شركت در عملیات، لحظه شماری.
یك روز عصر كه در سنگرهایمان نشسته بودیم، صدای انفجار مهیبی همه را در جا میخكوب كرد. سنگرهایمان حسابی لرزید و مقداری خاك از میان درزهای سقف بر روی سرمان ریخت. وقتی كه از سنگر بیرون آمدیم، فهمیدیم یك موشك زمین به زمین كه طول آن حدود سه متر می شود، از روی سنگرمان عبور كرده و در 150 متری سنگر ما، بین سنگرهای تانك خودی منفجر شده كه بحمدالله به كسی آسیب نرسیده بود.
فردای آن روز، به همراه برادران توپخانه، برای شناسایی خط رفتیم جلو. بر اثر آتش توپخانه نیروهای دشمن، زمین مثل كندوی عسل سوراخ سوراخ شده بود.
خاك منطقه عملیاتی، رملی و مثل شن روان بود و هر ساعت و هر روز، تركیب جغرافیایی منطقه به هم می خورد و هیچ تضمینی نبود كه انسان در آن منطقه گم نشود. بعضی از گردان های عملیاتی، به خاطر همین شنهای روان، حدودا 16 ساعت در منطقه سردرگم بودند و موفق نشده بودند آن طور كه باید و شاید، عملیات كنند.
میدان های وسیع مین، به طول كیلومترها و در عمق چند صد متر، چشمها را خیره می كرد. هواپیماهای عراقی مرتب بر فراز منطقه عملیاتی پرواز می كردند و مواضع ما را شدیدا بمباران می كردند. با تمام این شرایط، رزمندگان اسلام با توكل به خدا همچنان به درگیری با دشمن ادامه می دادند.
عراقیها برای تقویت موانع جلو خودشان، كانالهای خیلی بزرگی كنده بودند. داخل این كانالها سیم خاردار ریخته بودند و با هدایت آب رودخانه دویرج به درون این كانالها، آنها را عملا غیرقابل عبور كرده بودند.
با این حال، نیروهای خودی، با عبور از این همه موانع صعب العبور، خودشان را به مواضع نیروهای عراقی رسانده و با آنها درگیر شده بودند.
بعد از توجیه شدن روی منطقه، به همراه برادران، به مقر بازگشتیم و آموزشها و راهپیمایی ها را با جدیت هرچه بیشتر ادامه دادیم. یك شب برادر میثم در مورد عملیات یك صحبتی كرد كه بچه ها فكر كردند به زودی برای عملیات خواهند رفت.
به همین جهت بعد از صرف شام، مراسم عزاداری و سینه زنی راه انداختند. در پایان مراسم هم در حالی كه چشمانشان هنوز پر از اشك بود، از همدیگر حلالیت می طلبیدند. مسئول گروهان و چند تن از همراهانش، با دیدن این همه صفا و عشق به شهادت، شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودند.
در عملیات والفجر مقدماتی، برای شركت در عملیات، نوبت به ما نرسید؛ اما در عملیات والفجر یك كه در همان منطقه انجام شد، بچه ها به آرزوی دیرینه خود كه همان جهاد و شهادت در راه خدا بود، رسیدند. در عملیات والفجر یك، هر دو طرف تمام سعی و تلاش خود را برای برتری یافتن و تصرف مواضع جدید به كار گرفتند.
عراقی ها در زمین گودال هایی كنده بودند و در آن دوشكا كار گذاشته بودند؛ طوری كه فاصله دوشكا از سطح زمین، كمتر از نیم متر بود. به این ترتیب، پای بچه های ما را می زدند.
كانال هایی كه كنده بودند، گرچه بسیار صعب العبور و مشكل آفرین بود، اما برای ما حكم یك پناهگاه را در مقابل آتش سنگین توپخانه و خمپاره نیروهای دشمن داشت. عراقی ها سرسختانه مقاومت می كردند و گاهی اوقات، كارمان به جنگ تن به تن می كشید.
عراقی ها به جهت اینكه مقداری از مواضعشان را از دست داده بودند، مرتب پاتك می زدند و فشار زیادی به نیروهای ما می آوردند. بچه ها هم در همین كانالها مستقر شده، با شدت هرچه تمام مقاومت می كردند و نیروهای دشمن را به هلاكت می رساندند.
عملیات والفجر یك، با آزاد سازی قسمتی از خاك میهن اسلامی به پایان رسید و این پیروزی ها نبود مگر به بركت خون یاران شهید. در این عملیات، برادر میثم، زمانی كه قمقمه اش را برای آب خوردن بالا می برد، هدف تیر نیروهای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
شهادت تعداد دیگری از برادران مخلص و باصفای گروهان نیز بر دلمان سنگینی می كرد. شهدایی چون «عباس رجبی»، «مرتضی» و برادر «علی درودیان» كه از جمله شهدای عملیات والفجر یك بودند. برادر درودیان در وصیتنامه اش نوشته بود: «چون خداوند به من حقیر وعده شهادت داده است، احساس می كنم در این عملیات شهید خواهم شد.»
بچه های محل شهید درودیان، این جملات را با خط زیبایی روی دیوار خانه نوشته بودند كه هر بیننده اهل دلی را به فكر فرو می برد.(فارس)