به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

 

عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار، ساعتی پس از شهادت محسن وزوایی به سختی مجروح شد و هیچ نشانه‌ای از زندگی در جسم او مشهود نبود، به گونه‌ای كه هم‌رزمانش با دیدن پیكر غرقه به خون او تصور كردند كه به شهادت رسیده است.

 

آرام و قرار نداشتند، فرمان امام را باید اجرا می كردند، فرمان امام آن قدر برایشان مهم بود كه از جانشان هم گذشتند؛ اگر چه پای خودشان به خرمشهر نرسید، اما خرمشهر را برای ارزش های اسلام فتح كردند. یكی از همین شهدا، شهید «عباس شعف» فرمانده گردان میثم تمار بود كه حتی بعد از مجروحیت سخت، از بیمارستان گریخت تا عملیات «الی بیت المقدس» حضور پیدا كند.

***

جاده اهواز ـ خرمشهر شده صحرای كربلا، سپاه سوم دشمن از همه سمت هجوم آورده. گلوله باران بچه ها توسط توپ ها و خمپاره ها یك لحظه قطع نمی شود، انگار به جای باران از آسمان آتش می بارد. تانك های دشمن از غرب، جنوب و شمال جاده، به سمت رزمندگان ایرانی در حال حركت هستند.

اجرای تیر مستقیم تانك ها، امان نیروها را بریده، رگبار كالیبرهای دوشكا و توپ های چهارلول پدافند هوایی «شیلیكا» با برد سه هزار متر كه قوای سپاه دشمن از آنها مثل تیربار، علیه نفرات پیاده ما كار می كشند، همه را زمین گیر كرده است.

فرمانده گردان میثم تمار، عباس شعف، مرتب طول جاده را می دود و نفرات را نسبت به وظایف شان توجیه می كند و می گوید: «برادرها، داخل سنگرهایی كه كنده اید بمانید. فقط همان هایی كه گفته ام بیرون باشند و مراقب تانك ها، به محض اینكه تانك های دشمن نزدیك شدند، باید با آر.پی.جی به آنها حمله كنید».

از بی سیم فرماندهی گردان، شعف را پیچ می كنند. آن سوی خط، محسن وزوایی، فرمانده محور عملیاتی محرم از تیپ 27 محمد رسول الله(ص) قرار دارد:

وزوایی: شعف، شعف، وزوایی. شعف جان وضعیت شما چطوره؟

شعف: الان دشمن از روبه رو و از سمت چپ، داره با تانك هاش می كشه جلو، ما هم به بچه ها گفتیم وقتی آمدند جلو، به آنها حمله كنند.

وزوایی: شعف جان تو الان موقعیت دقیق خودت را بگو.

شعف: ما توی جاده، به سمت راست پدافند كردیم.

وزوایی: پس با این حساب، نسبت به گرمدشت، سه كیلومتر پایین تر هستی. بله؟

در این لحظه ناگهان تماس قطع می شود. شعف و وزوایی هم هر دو مستأصل می مانند.

در همین لحظات، در حد گردان میثم، تانك های مدرن تی ـ 72 تیپ مستقل 10 زرهی سپاه سوم ارتش بعث ضمن حركت از شمال خرمشهر، خیز به خیز به حد چپ محور عملیاتی محرم نزدیك شده اند. ده ها تانك با آرایش دشتبان، ضمن شلیك های مستمر، خود را به خاكریز گردان میثم نزدیك می كنند. رگبار دوشكای روی برجك تانك های دشمن، به سمت آر.پی.جی زن ها شدت می گیرد. همین اقدام باعث می شود تا تانك های عراقی با خیالی راحت و آسوده به پیشروی شان ادامه دهند.

تا اینكه اولین شلیك آر.پی.جی به سمت تانك ها روانه می شود. در پی شلیك این گلوله، تانك جلودار ستون زرهی دشمن، غرق آتش و انفجار می شود. هم زمان، تعداد دیگری گلوله آر.پی.جی به سمت تانك ها شلیك می شود، اما رزمندگان با كمال تعجب می بینند این گلوله ها به تانك ها اثر نمی كنند. عباس شعف، فرمانده گردان به آر.پی.جی زن ها فرمان بازگشت به خاكریز را می دهد. شكارچی های تانك به پشت خاكریز باز می گردند.

همه متعجب از كمانه كردن گلوله های آر.پی.جی بر بدنه تانك ها، چشم به فرمانده شان می دوزند. او می گوید: «بچه ها، تانك هایی كه منهدم شده اند، همه از بغل مورد اصابت قرار گرفته اند. شلیك هایی كه از روبه رو كردیم، همه ناموفق بوده. پس یادتان باشد؛ سعی كنید این دفعه تانك ها را از پهلو مورد هدف قرار دهید. حالا پشت سر من از خاكریز جدا شوید. سه نفر به چپ، سه نفر به راست، سه نفر وسط».

شعف نگاهی به بسیجیانی می اندازند كه دوره اش كرده اند و با اشتیاق به او چشم دوخته اند. پرده از مقابل چشمانش كنار می رود. تعدادی از بچه ها را شهید می بیند.

به خود می آید و می گوید: «بچه ها، یك لحظه صبر كنید!... این بار عده ای از ما شهید می شوند، هر كه شهید شد، بقیه را فراموش نكند؛ بچه ها به همدیگر قول شفاعت بدهید. بسیار خوب، حالا پشت سر من حركت كنید».

عباس شعف، آر.پی.جی به دست از خاكریز جدا می شود و 9 بسیجی شكارچی تانك گردانش نیز، با او همراه می شوند. پس از جدا شدن از خاكریز، طبق دستور فرمانده به سه گروه تقسیم می شوند و به قلب دشمن یورش می برند.

این بار بسیجیان ایرانی از تانك سواران صدامی موفق ترند و تعداد بیشتری از تانك ها را به آتش می كشند، ولی هنگام بازگشت، سه نفر از آنها همراه گروه نیستند و پیكرهای غرقه به خونشان در صحنه نبرد باقی می ماند. تانك ها قدری عقب می كشند. با عقب نشینی تانك ها، حجم آتش بر روی خط دفاعی محور عملیاتی محرم از تیپ 27 شدت می گیرد. فرمانده گردان میثم تمار مانند مادری دلسوز كنار خاكریز می دود و بچه ها را به پناه گرفتن سفارش می كند.

در همین حین، چشمش به محسن وزوایی می افتد كه از سمت شمال خاكریز به همراه بی سیم چی ها و معاون دومش، تقوی منش، به سمت او می آیند. عباس از دیدار محسن خوشحال می شود. او محسن را از بازی دراز می شناسد. نه، بلكه قدیم تر از آن؛ از محله شان در نظام آباد تهران.

عباس خیلی به محسن علاقه دارد. در بازی دراز یك بار محسن جان او را نجات داده است. محسن وزوایی هم از ملاقات عباس خوشحال است. او هم عباس را خیلی دوست دارد؛ آخر عباس تنها پسر خانواده اش است و مادرش به هنگام اعزام، او را به دست محسن سپرده. محسن هم در این نبرد، فرماندهی چهارصد رزمنده بسیجی گردان میثم را به عباس محول كرده است.

عباس علی رغم كمی سنش، فرمانده لایقی است. عباس و محسن در آغوش هم فرو می روند. برای لحظاتی، گویی زمان از حركت باز می ایستد و این دو رزمنده را به عمق تاریخ می كشاند؛ به بازی دراز، به محاصره، به بی آبی، به مجروحیت... لحظاتی بعد، دو دوست به خود می آیند، و با دیده بوسی از هم جدا می شوند.

ـ خسته نباشی عباس جان؛ چه خبر؟

ـ برادر محسن، این چپ ما خیلی خالیه. تانك ها هم تا حالا چند بار جلو كشیدند كه از ما جناح بگیرند؛ ولی بحمدالله بچه ها اینها را عقب زدند. باید فكری اساسی كرد.

گلوله خمپاره ای كنارشان منفجر می شود. همه خیز می روند و بعد در كنار خاكریز پناه می گیرند. محسن می پرسد: «الان وضعیت عمومی درگیری شما چطوره؟»

ـ فعلاً قدری عقب رفته اند، به گمانم به فكر اجرای پاتك دیگری باشند.

ـ باید ما پیش دستی كنیم. به بچه ها بگویید آماده شوند تا با یك الله اكبر به تانك ها حمله كنیم و روی خاكریز عمود به این جاده سنگر بگیریم. بچه های گردان مقداد هم آماده شده اند. با یك حمله غافلگیرانه تا آن خاكریز، باید یكسره بدویم، بعد هم به بچه ها بگویید تا می توانند تانك هایشان را بزنند.

عباس مانند سربازی مطیع، سخنان فرمانده محور را به گوش جان می خرد و از محسن جدا می شود. فرماندهان گروهان ها را فرا می خواند و دستور فرمانده محور را به آنها انتقال می دهد. فرماندهان گروهان ها به همراه مسئولین دسته ها، بچه ها را آماده می كنند. لحظه ای بعد صدای عباس شعف از بی سیم فرمانده محور محرم شنیده می شود.

شعف: وزوایی، وزوایی، شعف.

وزوایی: عباس جان بگوشم؛ بگو.

شعف: بچه های ما آماده كربلا رفتن هستند. مفهوم شد؟

وزوایی: بله مفهوم شد، باش تا خبرت كنم. تمام.

شعف: چشم برادر، چشم.

محسن وزوایی این بار در تماس با مرتضی مسعودی، فرمانده گردان مقداد را هم به گوش می كند.

وزوایی: مسعودی، مسعودی، وزوایی.

مسعودی: به گوشم، محسن جان بفرما.

وزوایی: برای آن مطلب كه گفتم آماده ای؟

مسعودی: بله برادرجان، همه آماده اند بروند كربلا.

سپس محسن وزوایی از خاكریز بالا می رود و عمق سپاه دشمن را در بیابان غرب جاده اهواز ـ خرمشهر نظاره می كند. در فاصله 300 متری آنان، دریایی از تانك و زره پوش صف بسته است.

اجرای آتش توپ و خمپاره و تیربارهای دشمن هم لحظه ای قطع نمی شود. محسن وزوایی گوشی بی سیم را مقابل دهان می آورد و آغاز حمله سراسری را دستور می دهد.

ـ به تمام گردان های محور محرم، به تمام گردان های محور محرم؛ به سمت جلو پیشروی كنید. الله اكبر، الله اكبر!

با فرمان وزوایی، بسیجیان گردان های میثم و مقداد از خاكریز جدا شده و پشت سر فرماندهان دلیرشان، شعف و مسعودی، به نیروهای دشمن یورش می برند. فریاد الله اكبر، زمین ایستگاه گرمدشت را می لرزاند و لحظه ای بعد، تانك های دشمن در آتش غضب الهی می سوزند. دشمن مجبور به عقب نشینی می شود.

محسن وزوایی كه شخصاً در جلوی صف رزمندگان حركت می كند، هدایت عملیات را به عهده دارد.

با انفجاری ناگهانی، همه جا غرق در گرد و غبار و دود می شود. همه به تكاپو می افتند و بیش از همه، قلب عباس تیر می كشد. به سمت محسن خیز برمی دارد، بالای سر او می ایستد و نگاهش می كند. آن چهره جذاب و پرابهت و دوست داشتنی، حالا آرام روی خاك ها آرمیده. خم می شود، سربند محسن را عقب می زند و لب بر پیشانی یار دیرین می گذارد. حالا جسم بی جان محسن در آغوش عباس جا گرفته است. اشك پهنای صورت فرمانده گردان میثم را پوشانده، گوشی بی سیم را از زمین برمی دارد و مستأصل، در تماس با قرارگاه فرعی نصر 2، احمد متوسلیان، فرمانده تیپ 27 را صدا می زند.

ـ احمد، احمد، شعف.

ـ شعف جان به گوشم. شما پشت این خط چه می كنی؟

ـ برادر احمد، محسن وزوایی مفهوم است؟

ـ بله برادر جان بگو.

ـ برادر احمد، محسن... محسن... محسن

ـ شعف جان چی شده؟ چرا چیزی نمی گی؟

ـ احمدجان؛ محسن كربلایی شد.

دیگر نای سخن گفتن ندارد. گوشی بی سیم را رها می كند. زیر باران آتش و گلوله، می نشیند بالای سر محسن و با او نجوا می كند:

«محسن جان، چرا ساكتی؟ حرف بزن، این دلم داره سنگینی می كنه، من طاقت سكوت تو رو ندارم. فدات بشم داداش، تمنا می كنم یك كمی با من حرف بزن. اصلاً قرارمون این نبود، مگه قرار نبود من رو به دست مادرم بسپاری. حالا چرا تو این وانفسا می خواهی منو تنها بذاری. مگه نمی بینی دشمن دور تا دور ما رو گرفته؟ محسن جان، بچه ها به فرماندهی تو نیاز دارن. پاشو فرمانده، پاشو مرد خدا، پاشو داداش جون، الان كه وقت خواب نیست. محسن جان، تو همیشه یار و یاور من بودی. در اوج خطرات بارها منو یاری دادی. ولی حالا من، بالای جسم بی جان تو، چه خاكی به سر كنم؟ توی این صحرای بی سر و ته، زیر این بارش آتیش و گلوله و گرما. محسن جان، می دونم به آرزوت رسیدی. می دونم به نهایت خواسته ات رسیدی. كاش برات بازگشتی بود و منو هم با خودت می بردی؛ همون طور كه در بازی دراز بردی.»

عباس چشم به گرانه آسمان می دوزد و در تلألوی نور كوركننده خورشید روز دهم اردیبهشت 1361، پرنده خیالش به پرواز درمی آید. پرواز می كند تا آن سوی قله ها، آنجا كه زمینش به آسمان نزدیك تر است، بازی دراز، و بعد با او نجوا می كند:

«اون شب خنك بهاری یادته؟ پارسال، شب دوم اردیبهشت، حال و هوای عجیبی داشتم. تو قبل از عملیات گفته بودی: این عملیات برای ما، كربلای دیگری است. گفته بودی: تعداد نفرات و تجهیزات دشمن زیاده، ولی ما با یاری خدا و فریاد الله اكبر به اونا غلبه می كنیم. از ما خواسته بودی تا نیت كنیم و این پیروزی رو به امام تقدیم كنیم. همه با هم همدل شده بودیم تا لبخند پیروزی رو به لب های امام بنشونیم. این خواست تو بود.

اون شب، وقت وداع به همه گفتی تا همدیگر رو دعا كنند، گفتی اگه كسی شهید شد، بقیه رو فراموش نكنه. وقتی با همه وداع كردی، به سراغ من كه اومدی، صورتت غرق اشك بود. دست هایت دور گردنم حلقه شد و من هم خودمو به آغوش تو سپردم. حرفی بین ما رد و بدل نشد. ولی هزاران هزار درددل نگفته توی چشمات موج می زد. تو برای بچه ها فقط یك فرمانده نبودی؛ برای همه پدری می كردی، مراقب همه بودی. توی پادگان ابوذر سرپل ذهاب كه بودیم، شبی نبود كه تا صبح بیدار نمونی.

به بچه هایی كه در خواب بودند سر می زدی. پتو روشون می كشیدی. پوتین هاشون را واكس می زدی و گاهی لباس هاشونو می شستی. اما این چیزها رو هیچ كس نه دید، نه می دونست. فقط من می دونستم. اون شب عملیات، عجیب نور بالا می زدی، از لحظه حركت مون، مرتب كنار ستون حركت می كردی و بچه ها رو به یاد خدا می انداختی.

موقعی كه به خط اول پدافندی كماندوهای بعثی رسیدیم و با اونا درگیر شدیم، تو همه جا بودی. هر طرف كه درگیری سخت تر بود، تو همون جا بودی. خروش الله اكبرت، مایه دلگرمی همه ما بود. هر جا كه كار گیر می كرد، تو بودی كه با تلاوت قرآن و خواندن سرودهای حماسی، به نبرد بچه ها روح می دادی. كنار تو جنگیدن، یاد نبردهای صدر اسلام و اون حال و هوای شمشیر زدن كنار رسول الله (ص) و امیرالمؤمنین(ع) رو برای ما تداعی می كرد.

اون شب، من هم سراپا شور بودم. به همراه بچه های دسته ام تا عمق مواضع دشمن نفوذ كرده بودیم. دشمن از همه سمت ما رو زیر آتیش گرفته بود. لحظه ای رگبار گلوله ها و آتیش خمپاره ها قطع نمی شد و ما مقاومت می كردیم.

ناغافل ضربه ای محكم به سینه ام خورد. دود و بوی باروت همه جا رو پر كرد و من خودمو در میان زمین و آسمون دیدم و بعد، به زمین كوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشم هام جایی رو نمی دیدن. دست و پام هیچ به فرمانم نبودن. فقط صدایی فضا رو پر كرده بود:

ـ بچه ها! برادر شعف شهید شده.

ـ بعثی ها دارن می آن.

ـ عقب نشینی كنید.

ـ مجروحا رو به عقب ببرین.

ـ دیگه هیچ نفهمیدم تا شب.

بعثی ها بالای سرم اومدن. یكی شون می خواست تیر خلاصی حواله ام كنه، اما اون یكی لگدی به پهلوم زد و با پوتین، دست شكسته ام رو كوفت. درد تمام وجودم را فراگرفت، ولی صدایی بیرون نیامد و همین مانع اون شلیك آخری شد و من چقدر مشتاق او تیر خلاص بودم.

اونا كه رفتن، سرما و درد به سراغم آمد. یكی از پاهام خرد شده بود، دست راستم هم شكسته بود، تركشی پهلوی منو سوراخ كرده بود و چند تا تركش ریز و درشت هم، صورت و سرم رو غرق خون كرده بودن. توی اون سرما و ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم. مناجات كه نه، اون چه از سوی من بود، نیاز بود و نیاز و از او سو، همه ناز بود و ناز. دل به رضایتش داده بودم كه... شبحی از دور آشكار شد.

اول فكر كردم باز بعثی ها هستن. اما نه، توی اون تاریكی، خیلی خوب تو رو شناختم، خودت بودی؛ با اون قد و بالای رعنا. قدم به قدم گشتی تا به من رسیدی. می خواستم سلامت كنم، اما نه در وجودم نایی بود و نه در گلویم نوایی. من محو سیاحت رخ زیبای تو بودم و صورت تو غرق در اشك؛ قطره هایی كه در پرتو نور ماه می درخشیدن.

صورتت چقدر زیبا شده بود. بالای سرم نشستی. سرم رو به دامن گرفتی و شروع كردی به نجوا:

«عباسم؛ تو چرا؟ من به مادرت قول داده بودم تو رو سالم برگردونم. حالا چطور تو روی مادرت نگاه كنم؟ چطوری بگم كه تنها پسرت رو بردم و جنازه لت و پارش رو برات آوردم؟!

سر به آسمون بلند كردی و بعد به سجده رفتی. مدتی كه گذشت، ترسیدم مبادا توی سجده جون داده باشی. آخه سجده ات خیلی طولانی شده بود. بلند كه شدی، بی محابا منو گذاشتی روی دوشت و از دل خطوط پدافندی بعثی ها به عقب آوردی و سپردی به معراج شهدا، در حالی كه هنوز زنده بودم؛ آخه جون من بسته به جون تو بود. توی معراج شهدا، نمی دونم چی شد. فقط می دونم كه یكی، علائم حیات رو در من دیده بود، بعد آمبولانس و بیمارستان. دیگه ندیدمت تا اون روز كه اومدم بیمارستان سجاد. نه اینكه من روی تخت باشم و تو بالای سرم. نه، تو روی تخت بودی و من بالای سرت. وقتی چشمت به من افتاد از تعجب چشمات گرد شده بود. حرف كه نمی تونستی بزنی، اما چشم هات همه چیز رو می گفت. لبخندی از رضایت روی لبای خشكیده ات نقش بست.

محسن جان، خدا نمی خواست تو شرمنده مادر من باشی، ولی رفیق قدیمی، این رسم رفاقت نیست. چطور دلت اومد من شرمنده مادر تو باشم؟!

محسن جان، منتظر من هم باش. من بی تو زیاد زنده نمی مونم؛ منو فراموش نكن. داداشی؛ منتظرم باش.»

عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار، ساعتی پس از شهادت محسن وزوایی به سختی مجروح شد و هیچ نشانه ای از زندگی در جسم او مشهود نبود، به گونه ای كه هم رزمانش با دیدن پیكر غرقه به خون او، تصور كردند كه به شهادت رسیده است. لیكن در هنگام تخلیه اجساد شهدا در پشت جبهه، نیروهای واحد تعاون تیپ 27 شگفت زده دریافتند كه این فرمانده بسیجی به كندی نفس می كشد و هنوز زنده است. از این روی به سرعت او را به بخش مراقبت های ویژه انتقال داده و تحت مداوا قرار دادند.

كمتر از دو هفته بعد، او در حالی كه جامه بیماران را به تن داشت، از بیمارستان گریخت و خود را به تیپ 27 رساند. در مرحله سوم نبرد الی بیت المقدس، عباس شعف مجدداً فرماندهی گردان میثم تمار را به عهده گرفت و روز بیست و هشتم اردیبهشت ماه 1361 به فاصله شش روز مانده به فتح خرمشهر در كربلای خونین خوزستان به شهادت رسید و به قافله سرخ شهیدانی همچون محسن وزوایی ملحق شد.(فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:14 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5897543
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی