تابستان داغ رفت و پاییز گرم آمد. از بالا دستور دادند اسرایی را که تا به حال به کربلا و نجف نبردهاند، ببرند. نمایشی از برگ پیروزی؛ حکایت یزید و اهل بیت و سفر شام.
رفته بودند تا انتقام سیلی زهرا بگیرند، رفته بودند تا راه کربلا را باز کنند، کربلایی که از همه برایشان عزیزتر بود؛ گروهی شهید شدند و گروهی دیگر راهی سرزمین غربت شدند؛ سرزمینی که روزی قدمگاه اسرای کربلا بود؛ روایتی که در ادامه میخوانید لحظهشماری روحانی آزاده «قربانعلی عظیمی» برای رسیدن به نجف و کربلاست.
***
تابستان داغ رفت و پاییز گرم آمد. از بالا دستور دادند اسرایی را که تا به حال به کربلا و نجف نبردهاند، ببرند. نمایشی از برگ پیروزی؛ حکایت یزید و اهل بیت و سفر شام... یک روز به دستور سرگرد مفید فرمانده اردوگاه همه بچه ها را جمع کردند. بچهها فهمیدند باز خبری شده. سرگرد ایستاد و در حالی که شرطهها در اطرافش میپلکیدند، گفت: «جناب سید الرئیس، صدام حسین، مر فرمودند همه اسرا را ببرین کربلا و نجف. هفته آینده نوبت این اردوگاهه. ریشها را میتراشین، لباسها و بلوزهای نو را میپوشین و بلوزها را هم داخل شلوار میگذارین..».
بچهها میدانستند مسئله تبلیغات است و فیلمبرداری؛ چرا که اگر نظافت و بهداشت اسرا و اردوگاه برایشان مهم بود، آنقدر پشه و کنه و عقرب، بر اثر بیتوجهی عمومی مسئولین در اردوگاه فراوان نبود که مدتها برای مبارزهاش باید وقت میگذاشتند. یکی از بچهها بلند شد و به عربی گفت: «جناب سرگرد! حالا میخواهید ما را برای زیارت ببرین، برای ما چه فرقی میکند بلوزامون تو شلوار باشه یا بیرون؟ ریشامون تراشیده باشه یا نباشه؟» سرگرد که مانند همه درجه دارهای عراقی تحمل شنیدن حرف مخالف را نداشت، با عصبانیت فریاد کشید: «این یک دستوره، بشین!».
بچهها قبلا حاضر نبودند کربلا و نجف بروند، چون معتقد بودند از آنها برای تبلیغات جمهوری اسلامی بهرهبرداری میکنند، اما با پذیرش قطعنامه و مذاکرات طرفین بچهها قبول کردند.
صبح روز 29 آبان 67 اسرا را سوار اتومبیل کردند؛ هر اتوبوسی سی و یک نفر. چهار سرباز مسلح بودند؛ دو تا جلو و دو تا پشت سر. ماموران امنیتی در ماشینهای سواری به وسیله بیسیم با اتومبیلهای دیگر ارتباط داشتند و آنها را محافظت میکردند. گاهی هم اگر لازم بود، جاده را میبستند. اتوبوسها به آرامی و بدون سبقت از یکدیگر پیش میرفتند. هوا آفتابی بود آسمان آبی.
حدود 10 صبح به نجف رسیدیم؛ شهری که در مقابل بغداد ویرانهای بیش نبود. اتومبیلها نزدیک حرم به ترتیب ایستادند. گنبد زیر نور آفتاب می درخشید. دستهای کبوتر گنبد را دور زدند و دور شدند. ضربان قلبم شدیدتر شده بود. چهره بچهها سرخ شد و اشک شیار میجست. سربازان عراقی در فاصله خروج از اتوبوس تا حرم، کوچه بسته بودند و بچهها باید با سرعت این فاصله را طی کنند. برای زیارتمان، حرم را از مردم خالی کرده بودند.
نشستم توی حرم. ساختمان کنارههای صحن دو طبقه بود. حجرههایی با در و پنجرهای بسته و پردهای ضخیم که پشت پنجره آویزان بود؛ رنگ پریده و غبار آلود. عکسهای مذهبی صدام را هم این طرف و آن طرف چسبانده بودند. بچههای هر اتوبوس را جدا نشانده بودند. مسئولشان همراهشان بود و سرگرد آمار میگرفت. سرم پایین بود و به نوک کفشهایم نگاه میکردم و در فکر فرو رفته بودم، هنوز فکر میکردم خواب میبینم. گاهی واقعیت آنقدر بزرگ و نزدیک است که به پندار میماند. من و علی(ع)؟! من و اقیانوس؟! دره و قله؟! خار و گلستان؟!...
نمیدانم آمارگیری چقدر طول کشید؛ اما سرم را که بلند کردم، دیدم بیش از تعداد بچهها، ماموران – سرا پا مسلح-حضور داشتند. اشک چشمانم را فرا گرفت. چه زیارتی! علی بود و محاصره گزمهها؛ مظلومیتی مضاعف. اما مگر میشود خورشید را محاصره کرد؟
کریم جلو آمد. بعثی امنیتی که با آن چشمان وق زدهاش به آدم خیره میشود؛ هم فارسی حرف میزد و هم عربی. گفت: «بروید دستشویی که تا کربلا خبری نیست». رفتیم. چه دستشوییهایی... بچهها وضو میگرفتند، ولی سربازان آنقدر خشونت کردند که یکی انگشترش را گم کرد و دیگری تسبیحی که از هسته خرما ساخته بود. بچهها مقابل کفش کن که رسیدند، آمار گرفته شد و سرگرد گفت: «می روید داخل، یک ساعت وقت دارین. وقتی سوت زدن، همین جا جمع میشین».
بچه ها همگی به طرف در ورودی هجوم بردند، اما دستور دادند، آهسته!
بالای در جایگاه عکس بود؛ با دوربینش و نور فلاشها که یک لحظه چهره خیس از اشک بچهها را روشن میکرد و بعد، جایش را به ظلمت وجود عراقی ها میداد. سپس پروژکتور روشن شد و فیلمبرداری کردند. پس از عکاسی و فیلمبرداری، باز شوق حضور در بارگاه نور بود که بچهها را میدواند. بچهها با پای دل میرفتند تا پای تن. اما با دژبانی دوم، حرم را هم تبدیل به پادگان و اردوگاه کرده بود؛ قدم به قدم ایست! حالا خادم ایرانی میبایست اذن دخول میخواند و زیارتنامه، و نمیفهمید زیارتنامه بچهها اشک گرمشان بود روی چهره نحیفشان. در لابه لای زیارتنامه، صدام را دعا میکرد و بچهها ساکت بودند. خشم سرگرد به جایی رسیده بود؛ اما چارهای نداشت.
لحظات به کندی میگذشت؛ عشق که انتظار نمیفهمد؛ دهها سال عمر یک طرف و چند دقیقه انتظار دیدن چهره و یا هر یادگار دیگری از معشوق، یک طرف؛ دقایقی به درازی سالها.
سرانجام بچهها رها شدند و همه به طرف ضریح هجوم بردند. هر کدام گل میخ ضریح را در دستشان میفشردند. دل آرزومندشان نبود که از قفس سینهشان بیرون پریده بود؟ اشکها بود و نالهها و بعضیها هم بهتشان زده بود. نورهای سبز و زرد لوسترها روی چهره بچهها میدوید و اشکهای مقدس مثل منشور میدرخشید، میغلتید و فرو میریخت. بعضی از سربازان عراقی هم گوشهای به نماز ایستاده بودند؛ بعضی شیعه و برخی هم سنی. گوشهای ایستادم و سرم را به سنگ مرمری تکیه دادم و چشمانم را بستم. علی(ع) الان چه احساسی دارد؟ آیا او هم اشک میریزد؟ پس از سالها این روزها جام غربتش با غوغای بچهها شکسته میشود...
صدای سوت مرا به خود آورد. حیفم آمد اشکها را با دستمال سپیدم پاک کنم. نماز زیارت خواندم و بیرون آمدم. هر کس سوار اتوبوس خود شد. هقهق گریهها هنوز به گوش میرسید. قبل از خروج از شهر، کنجکاوانه این طرف و آن طرف را نگاه کردم. روحانی کم بود. برای مردم هم آوردن اسیر امری عادی شده بود؛ خیلی نگاه نمیکردند. اما بچههای کوچک در دسته های چندتایی ایستاده بودند و تماشا میکردند. از شهر که خارج شدیم، تابلوی سبز کنار جاده میگفت تا کربلا هشتاد و پنج کیلومتر فاصله داریم.