به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

صدای ضربان قلبم را کاملا می‌شنیدم. به اولین سنگری که رسیدم، خودم را داخل آن انداختم. این آتش‌بازی یک ساعت طول کشید. تازه مزه جبهه را چشیدم. متوجه شدم شهید شدن هم کار زیاد آسانی نیست.

خبرگزاری فارس: شهید شدن کار زیاد آسانی نیست

 

فارس- به نظرم اردیبهشت سال شصت و یک بود. تاریخ‌ها درست یادم نیست. گرما بی‌داد می‌کرد. از بسیج مرکزی بوشهر، در خیابان سنگی (امام خمینی) بوشهر به طرف ماهشهر و اهواز رفتیم. در اهواز بلافاصله تجهیز‌مان کردند و بعد به طرف خط مقدم جبهه حرکت کردیم.

بقیه در ادامه مطلب...

حوالی غروب بود که به نزدیکی‌های خط رسیدیم. منور عراقی‌ها تقریبا همه جا را روشن کرده بود. همه تحرکات خط ما را به خوبی می‌دیدند. آمدن ما را هم دیدند.

احساس غریبی داشتم. هیجان داشتم. هم خوشحال بودم و هم می‌ترسیدم. احساس تازه‌ای بود که تا آن وقت هرگز به من دست نداده بود. حالت عرفانی ویژه‌ای بود. هنوز از ماشین‌ها پیاده نشده بودیم که کسی فریاد زد: الصلاة... نماز جماعت برپاست.

رفتیم برای نماز جماعت. هنوز در مقدمات کار بودیم که عراقی‌ها شروع کردند به خیرمقدم گفتن؛ باران توپ و خمپاره. ترسیدم و دستپاچه شدم. نمی‌دانستم که کجا پناه بگیرم. یکی فریاد می‌زد: متفرق شوید. پناه بگیرید.

شروع کردم به دیدن. صدای ضربان قلبم را کاملا می‌شنیدم. به اولین سنگری که رسیدم، خودم را داخل آن انداختم. این آتش‌بازی یک ساعت طول کشید. تازه مزه جبهه را چشیدم. متوجه شدم که شهید شدن هم کار زیاد آسانی نیست. توی سنگر یادم افتاد که هنوز نماز نخوانده‌ام. نماز را در همان جا خواندم؛ اولین نماز جنگی من. خدا آن را قبول کرد یا نکرد، نمی‌دانم.

یکی دو روز که گذشت، کم کم به تیر و خمپاره و مرگ عادت کردم. کار من و تعدادی از بچه‌های بوشهر شب‌ها، نگهبان و پاسداری بود و روزها خوردن و خوابیدن. بعضی از شب‌ها هم تعدادی از ما را برای شناسایی مواضع دشمن می‌بردند. یک شب دل به دریا زدم و با گروه شناسایی رفتم.

ساعت حدود ده بود. حوالی مواضع ما منطقه به طور وسیعی مین‌گذاری شده بود. فرمانده به ما گفت: من می‌روم جلو، شما همین جا بمانید. وقتی رسیدم، علامت می‌دهم. اگر وضعیت مناسب بود، بیایید.

فرمانده موقع حرکت طناب باریکی با خود برد. یک سر طناب دست او بود و سر دیگر دست ما. صدای تند نفس زدن‌هایمان را می شنیدم. انگار آب یخ در رگ‌هایمان جریان داشت، یا شاید هم گداخته‌های آتش‌فشان؛ نمی‌دانم.

یک دفعه مثل اینکه عراقی‌ها بویی برده بودند، شروع کردند به منور زدن. فرمانده لحظه‌ای ایستاد و دوباره حرکت کرد. گروه‌های قبل از ما، یک خط باریک در میدان مین پاک‌سازی کرده بودند که فرمانده از آنجا عبور می‌کرد. خط پاک‌سازی شده تقریبا تا پشت سنگر‌های عراقی ادامه داشت.

وقتی فرمانده به مواضع دشمن رسید، آهسته طناب را تکان داد. ما هم پاورچین پاورچین حرکت کردیم. آنقدر به سنگر‌های عراقی نزدیک شدیم که با دو گوشم عربی حرف زدنشان را به خوبی می‌شنیدم. البته چیزی از حرفهایشان نمی‌فهمیدم. دلشوره و ترس عجیبی داشتم. با خودم گفتم: ‌آخ که رفتم... برگشتی در کار نیست... الان است که عراقی‌ها پدرمان را در بیاورند. خدا کند شهید بشوم... اسیر شدن سخت است... اما تحمل اسارت هم زیاد سخت نیست. پدر و مادرم چه می‌کنند؟ کی برایشان نامه می‌نویسد؟ آنها که سواد ندارند؟ نه، اگر شهید بشوم، بهتر است. شهادت افتخار بزرگی است؛ شهید حسن شریفی.  

_ من هنوز خیلی جوانم. وقت هم برای شهید شدن زیاد است. باید زنده ماند و با دشمن جنگید. اگر همه شهید بشویم، چه کسی باید با دشمن بجنگد؟... حسن! به همین زودی جا زدی و ترسیدی؟ یعنی ایمانت اینقدر ضعیف است؟ اگر نمازهایت را با حضور قلب می‌خواندی، وضعت بهتر از حالا بود. این هم پل صراط، یا الله زود از روی آن عبور کن...

غرق افکارم، منورهای عراقی را نگاه می‌کردم. به خودم آمدم و گفتم:

_ قبول، شهید می‌شوم. اگر به دست عراقی‌ها بیفتم، کارم با کرام‌الکاتبین است.

با فرمانده چهار نفر بودیم. به خودم گفتم:

_ اینها هم در فکر شهادت هستند؟ خدا عالم است.

با هر هول و هراسی بود، داخل منطقه‌ دشمن شدیم. کل خط آتش آنها را شناسایی کامل کردیم. بعد بی‌ سرو صدا از همان راهی که آمده بودیم، برگشتیم. وقتی که سنگر‌های خودی را دیدم، نفس راحتی کشیدم. راستش از اینکه زنده، سالم و آزاد هستم، خدا را شکر کردم.

فردا وقتی با دوربین مناطقی را دیدم که شب گذشته از آن عبور کرده بودم، وحشت کردم. با خود گفتم:

_ شهادت هم لیاقت می‌خواهد. ما که هنوز لایق نیستیم. 

من در تیپ امام سجاد (ع) بودم که زیرنظر منطقه ُنه اداره می‌شد و مرکزش در شیراز بود. یک روز صبح یکی از پاسداران شیرازی برایمان کلاس آموزش پرتاب نارنجک گذاشت. همه روی زمین نشسته بودیم و او ایستاده در مقابل ما و شروع کرد به آموزش دادن. چاشنی نارنجک را باز کرد و بدنه‌اش را باز کرد و گفت:

_ بدنه بدون چاشنی هیچ خطری ندارد.

بدنه نارنجک را برداشتم و روی میز کنارش گذاشتم.

بعد گفت: می‌ماند چاشنی و ضامن نارنجک.

چاشنی را کف دستش گذاشت و ضامن را کشید. یک دفعه صحنه وحشتناکی رخ داد؛ چاشنی عمل کرد و دستش از مچ قطع شد. معلوم شد چاشنی گرم و منفجر شده. بنده خدا بیهوش شد و روی زمین افتاد. سریع گروه امداد آمد و او را به بیمارستان بردند. بچه‌ها هم تکه‌های دست و انگشتش را از روی زمین جمع کردند، داخل پلاستیکی ریختند و خاک کردند.

ما که از حادثه قبلی حسابی ناراحت شده بودیم،به  نفر بعدی که برای آموزش آمد، گفتیم: بابا! محض رضای خدا، آموزش نخواستیم. خودمان یاد می‌گیریم اما معلم بعدی تجربه بیشتری داشت و کلاس درسش با خیر و خوشی تمام شد.

حالا پرتاب نارنجک را خوب یاد گرفته بودیم. یک شب یکی از بچه‌ها رفت توالت. هراسان و شتابان برگشت و گفت: بچه‌ها... بچه‌ها... توی توالت، گرگ نشسته.

ما هم گفتیم: مگر کار با نارنجک را نمی‌دانی؟

_ راست می‌گویید‌ها.

نارنجک برداشت، ضامنش را کشید و داخل توالت انداخت. صدای انفجار آمد و گرگ و توالت به هوا رفتند.

یک شب یکی از بچه‌ها می‌خواست برود مرخصی. بچه‌ها بهش گفتند:

_ الان شب است. خطر دارد. نرو. صبح برو.

اما با سماجت گفت:

_ نه. من همین حالا باید بروم. کار واجبی دارم.

همان شبانه‌ راه افتاد. صبح بچه‌ها مقداری استخوان، لباس پاره شده و کیف و ساعتش را پیدا کردند. معلوم شد سگ‌های هار منطقه به او حمله کرده و تکه پاره‌اش کرده‌اند. از آن روز ما از سگ‌های هار به اندازه عراقی‌ها می‌ترسیدیم! سگ‌ها به خاطر خوردن گوشت اجساد، حسابی هار و خطرناک شده بودند.

 

  حسن شریفی

ادامه مطلب
یک شنبه 21 مهر 1392  - 9:02 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6026930
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی