استاد دانشگاه تورنتو با اشاره به موضوع فوق افزود، كشورهاي منطقه از اين نگرانند كه آمريكا، پس از 50 سال، ناوگان چهارم خود را مجددا فعال كرده است.
بخش اول سخنراني دكتر پائز ويكتور روز گذشته در خبرگزاري فارس منتشر شد كه لينك آن در پايان اين صفحه آمده است. اكنون بخش دوم اين سخنراني در معرض ديد خوانندگان قرار ميگيرد./
* * * * * *
«مهم اينست كه فراموش نكنيم كه كساني فراموش كردهاند.» "فرناندو پائز "
من اينجا آمدهام تا درباره بلاهائي صحبت كنم كه بر سر مردم آمريكاي لاتين و كارائيب آمده است. لكن درباره چيزهاي فوقالعادهاي نيز صحبت خواهم كرد كه دارند آمريكاي لاتين را به اميدوارترين منطقه و چراغي براي رسيدن به آينده در اين سياره تبديل ميكنند.
امروز آخرين روز ماه اكتبر است. اين همان ماهي است كه در آن بسياري از كشورها "روز كريستف كلمپ "(Columbus Day) را جشن ميگيرند. اين همان روزي است كه اروپائيها اين قاره را كه به غلط "آمريكا " ناميده شده به اصطلاح "كشف كردند "! امشب نيز شب "هالووين " (Halloween) است كه بنا به سنت رايج، ارواح بزرگان به حركت در ميآيند. ارواح آمريكاي ما چه خواهند گفت اگر واقعا ميتوانستند به بينند و بشنوند؟
من به خود جرات ميدهم به جاي آنها پاسخ دهم كه (كريستوف) كلمب يك قاتل تمامكننده بود، يك نژاد پرست سنگدل بود، كه دست به يكي از كاملترين و گستردهترين كشتار عام مردمان اصلي آمريكاي لاتين در طول تاريخ زد. ارواح آنان كليه اعمال سنگدلانهاي كه اين اروپائيان وحشي نسبت به آنان روا داشتند را براي ما بازگو ميكنند.
در زمان جنگ جهاني دوم، حكومت نازي آلمان دست به قتلعام عمدي و برنامهريزي شده زد و اين قتل عام كليه مردمان "متفاوت " را نيز شامل ميشد - مانند بيماران رواني، همجنسبازان - و در واقع، هر انسان مخالف امپراطوري نازي... لكن، قتل عام بزرگتري كه در مورد مردمان بومي اين قاره به اجرا درآمد، به جاي اينكه علنا رسوا و تقبيح شود، مورد "چون و چرا " قرار گرفته و يا به كلي انكار ميشود. موضوع هولوكاست اين بود كه يك حكومت اروپائي "متمدن " دست به قتل اروپائيان "متمدن " ديگر زد. اين علت تكان دهنده بودن شرارتهاي حكومت نازي است، ولي وقتي كساني كه قتل عام ميشوند داراي پوست تيره و از ساير قارهها باشند، اين ديگر شرارتي تكان دهنده نيست! قرنها قبل از حكومت نازي، قتل عام اين ديگر مردمان صورت گرفت؛ قتل عامي كه عمدتا فراموش شده و در پشت پرده فريبكارانهاي بنام "ترقي " و " تمدن " مخفي شده است.
دوران فتح آمريكاي لاتين و كارائيب ـ حدودا مابين سالهاي 1492 تا 1570 ـ دوراني است حاكي از سر به نيست كردن سازمانيافته، عمدي و فيزيكي تمامي مردمان مختلف با شكنجه بيرحمانه و كشتن آنهاست. اين برنامه، شامل به بردگي كشاندن آنها "به خاطر خوبي خودشان "، سركوب فرهنگ، تاريخ و زبانهاي آن مردمان است. اروپائيان به نحو نظام يافتهاي سوابق اصلي، آموزش و آموختهها، موسيقي، تئاتر و رقص مردمان اصلي اين منطقه وسيع را نابود كردند. به عبارت ديگر، اين قتلعام يك قتلعام فرهنگي نيز بود. همان گونه كه دانشمند برجسته آمريكاي لاتين "فرناندو پائز " نشان داده است، اين نيست و نابود كردن تاريخ ماست كه در قلب اين تناقضات، وابستگيها و استثمار آمريكاي لاتين و كارائيب قرار دارد و هنوز ادامه دارد. اين قارهاي است كه چيزي بسيار بيشتر از منابع غنياش را سرقت كردهاند. مردمان اين قاره را از حافظه جمعياش و از آگاهي نسبت به هويت واقعياش محروم كردهاند.
اجازه دهيد قدري از اين تاريخ را به خاطر بياوريم. چرا كه، در واقع، اين اقدامات هنوز هم تا امروز ما را تحت تاثير خود دارد: غارت آمريكاي لاتين، نژادپرستي كه مردمان ما از آن رنج برده و هنوز ميبرند، بينوائي و فقر كه بسياري از مردم هنوز دچار آن هستند؛ باري اين مظالم در تمام دوران فتوحات، استعمار و پسا استعمار تا امروز، كه دوران سرمايهداري جهاني است، ادامه داشته است.
همان كريستف كلمب كه نام پر آوازه او بر خيابانها، مدارس، آثار تاريخي و حتي يك كشور كامل ميدرخشد، قتلعام قوم "تاينا " (آراوك) (Taina - Arawak) در هائيتي را با تعداد كمي سواره نظام، 200 سرباز پياده و چند سگ آموزش ديده شخصا رهبري كرد. اين امر در اسناد تاريخي كاملا مستند شده كه به هزاران زن بومي در كارائيب و مكزيك تجاوز كردند و سپس آنها را جلو سگهاي آموزش ديده انداختند و توسط آنها پاره پاره شدند. در هائيتي، سركوب و كشتار قوم تاينا به قدري كامل انجام گرفت كه تا اواسط قرن شانزدهم فرهنگ اين قوم به كلي ريشهكن شده بود.
تعداد كمي اروپائي قادر بودند در دوران فتوحات، نسل مردم بومي را كه بين 70 تا 100 ميليون نفر بودند به كلي نابود كنند. هيچ يك از قتلعامهاي انجام گرفته در قرن بيستم قابل مقايسه با اين كشتار عام نيست ـ نه كشتار هيتلر و نه استالين. در واقع انسان نميتواند هيچ قتل عام در اين سطح را در طول تاريخ سراغ كند.
فرهنگ آنان هم به كلي از دست رفت.
در آغاز قرن شانزدهم، بوميان 99 درصد جمعيت آمريكاي لاتين و كارائيب را تشكيل ميدادند. امروز اين رقم به فقط 30 درصد كاهش يافته است. در كشورهائي كه داراي بالاترين درصد جمعيت بومي هستند (پرو، مكزيك، گواتمالا، بوليوي و اكوادور) اين رقم بيشتر از 27 درصد نميباشد. اكنون 770 تيره متمايز از بوميان در آمريكاي لاتين و كارائيب وجود دارد. ولي جمعيت هيچ يك از آنان از 5000 نفر تجاوز نميكند. و آنان جزو فقيرترين فقرا، محروم، به حاشيه رانده شده، غرق در بينوائي بوده، توسط ملاكان، صاحبان معادن و شركتهاي چند مليتي، به طمع تصرف زمينشان، همچون حيوان قابل شكار سر به دنبالشان ميگذارند و آنها را به زور از زمين شان فراري ميدهند.
تاريخ آمريكاي لاتين، تاريخ زمين و آزادي است؛ مبارزه براي دفاع از يكي و كار و زحمت بر روي ديگري.
"تنوچ تيتلان " (Tenochtitlan)، پايتخت امپراطوري "آزتك " (Aztec)، كه امروزه شهر مكزيكوسيتي ميباشد، شهري بود با معماري بسيار زيبا و بهتآور ـ معمارياي بسيار فرهيختهتر و پيشرفتهتر، با طراحي بهتر، بهداشتيتر و به زيبائي هر شهر اروپائي. تخريب و غارت آن به دست "هرنان كورتز " (Herna'n Cortéz) بينهايت گسترده بود. اين نخستين غارت عظيم و گسترده در تاريخ آمريكايِ ما است. كشتار اهالي مكزيك باور كردني نيست، بيسابقه است.
جمعيت 25 ميليوني تكوچ تيتلان (Techochtitlan) در سال 1500، به جمعيتي معادل يك ميليون نفر، در فاصله سالهاي 1519 تا 1605، كاهش يافت. اين به معني كاهش 96 درصدي جمعيت بوميان است. شهر تنوچ تيتلان به نحوي "غيرعمدي " در اثر جنگ تخريب نشد. بلكه، به گونهاي كه "هيو توماس " (Hugh Thomas) مورخ مينويسد: "تخريب آن يك تاكتيك عمدي، عمدي و دقيق بود كه به نحوي روشمند انجام شد - آن هم با تمام انرژي و نيروي يك جنگ اروپائي، بدون اينكه به خود آيند كه دارند يك اثر هنري را از بين ميبرند... "
فرناندو پائز خاطر نشان ميسازد كه امروزه نميتوان تصور كرد يك كليساي مسيحي را بر روي اهرام مصر و يا سازههاي سنگي باستاني "استونهنچ " (Stonhenge) در بريتانيا بنا كنند. ولي اين دقيقا آن چيزي است كه در تنوچ تتيلان اتفاق افتاده است. امروز انسان ميتواند ببيند كه كليساي جامع مكزيك عمدا بر فراز خرابههاي معابد عظيم آزتك بنا شده است. اين يك مثال كليدي از غارت فرهنگي، تخريب يك فرهنگ، به انضمام تمام اشياء و آثار هنري، نمادها و تاريخ است.
البته مكزيك، در قرن نوزدهم نيمي از خاك خود را در تجاوز امپراطوري ديگري، يعني ايالات متحده آمريكا از دست داد.
ويران كردن "كوزكو " (Cuzco)، پايتخت باستاني امپراطوري "اينكا " (Inca)، يعني بزرگترين امپراطوري واقع در آمريكاي جنوبي كه از كلمبيا تا شيلي و آرژانتين گسترده بود، به همان روال تنوچ تيتلان انجام شد. "فرانسيسكو پيسارو " (Francisco Pizarro)، با خدعه و قصابي مردم، امپراطوري اينكا را به استيلاي خود در آورد. اين امر كاملا مستند شده كه او بهترين جنگاوران و خردمندان امپراطوري اينكا را به ميهماني دعوت كرد و با قساوت تمام با ريختن آرسنيك در مشروبشان، آنها را مسموم كرد.
"لوبه د آكوير " (Lope de Aguirre)، يكي ديگر از فاتحان خونخوار، يكي از بزرگترين نابود كنندگان فرهنگهاي بوميان، به شرق ونزوئلا لشكر كشيد و چنان آثاري از جنايت و ويراني از خود باقي گذارد كه هنوز نام او مترادف است با كليه شرارتهاي دوران فتوحات. او به طور واضحي جنون داشت، به طوري كه در نهايت همسر و نزديكان و تنها دختر خود را كشت. ميتوان تصور كرد كه احتمالا اشتياق كليه اين فاتحين وحشي به خونريزي نشانه خبط دفاعي آنان بوده است. قوم بزرگ سرزمين كاريبه در ونزوئلا، كه به نحوي بيامان از خاك و آزادي خود دفاع كردند، به دست چنين افرادي از دم تيغ گذشتند.
در مورد اقوام "مايا " (Mayas)، در جنوب مكزيك و آمريكاي مركزي، نيز بايد گفت كه آنان نيز مانند اقوام آزتك و اينكا، سازندگان و آبادگران بزرگي بودند و علم و دانش خود را مدون نموده و يك تقويم دقيق شمسي ابداع كرده بودند. "فراي ديگو د لاندا " (Fray Diego de Landa 1524-79)، درباره آنچه كه فاتحان بر سر اقوام مايا آوردند مينويسد: "آنها مرتكب بيرحميهاي باور نكردني شدند، دماغ آنها را ميبريدند، دستها و پاهاي آنها را قطع ميكردند، سينه هاي زنان را ميبريدند، كدوهاي تنبل را پر از شن كرده به پاي آنها ميبستند و سپس آنها را به درون مردابهاي عميق پرتاب ميكردند. آنها كودكان را با چوب ميزدند و اگر با سرعت كافي راه نميرفتند و اگر احيانا مريض ميشدند سرشان را ميبريدند... اسپانيائيها ميگفتند كه اگر آنها را از مجازاتهاي وحشتناك نترسانند نخواهند توانست آنها را به بردگي كشند. "
لكن، تعصبات مذهبي همين آقاي لاندا را به اينجا كشاند كه، در سال 1502، فرمان كشتن 4000 نفر ماياي اهل "مِريدا " را به گناه دست بر نداشتن از پرستش بتهايشان صادر كرد.
اسپانيائيهاي آن دوران در سرزمين ما دنبال طلا ميگشتند. يك مورخ متعلق به آن دوران نوشته است كه آنها "مانند خوك حريصانه در زمين دنبال طلا ميگشتند. " هفتاد سال پس از ورود كشتي كرسيتف كلمپ، پادشاه و ملكه اسپانيا ـ ايزابل و فرديناند ـ بيش از 85000 كيلو طلا و 16 ميليون كيلو نقره دريافت كردند. اين گنج حاصل كار بردگي بوميان و بردگان آفريقايي بود. برآورد ميشود كه 15 ميليون آفريقايي ربوده شده و به آمريكاي لاتين و كارائيب آورده شدند؛ 5 تا 6 ميليون هم ضمن حمل دريائي از آفريقا به آمريكاي لاتين در كشتيها جان باختند.
پادشاهي اسپانيا از بهره كشيهاي كريستف كلمپ در پوست خود نميگنجيدند. چرا كه اين غنايم در بهترين لحظه براي نجات اسپانيا از ويراني حاصل از جنگهاي نژادپرستانه جهت اخراج اعراب و يهوديان از شبه جزيره ايبري به دستشان رسيد. پادشاهي اسپانيا در اين جنگ بسيار موثر عمل كرد، هزاران نفر از اعراب و يهوديان را يا كشت و يا اخراج كرد و فرهنگ، كتابها و آثار هنري آنها را تا حد ممكن از بين برد. خزائن سلطنتي اعراب را هم صرف اين كار كردند. اقتصاد و كشاورزي آنان را چنان ويران كردند كه خود آنان در آستانه سقوط قرار گرفتند. اين زماني بود كه كريستف كلمپ غارت ثروت يك قاره جديد و بهرهكشي از مردماني جديد را براي آنها به ارمغان آورد. اسپانيا، گرچه، در استعمار آمريكاي لاتين دست بالا را داشت، ولي در اين كار تنها نبود. نيمي از اروپا در اين گناه سهيم است. پرتغال، انگلستان، فرانسه، سوئد و دانمارك به تجارت برده پرداختند و بسياري از جزاير كارائيب را تصرف كرده، آنها را تبديل به كشتزارهاي نيشكر كردند. از طعنه روزگار اينكه، غنائم عظيمي كه اسپانيا از آمريكاي لاتين به چنگ آورد نه صرف ايجاد صنعت شد و نه صرف سرمايهگذاري براي توسعه خود اسپانيا. بلكه، اين ثروت عظيم صرف تامين نيازهاي اشرافيت و ولخرجي در املاك وسيع آنان گرديد. ديري نگذشت كه ميليونها ليره به بانكها و تجار اروپايي ـ آلمان، جنوا فلاندر و هلند ـ بدهكار شد. همه آنها در غارت آمريكاي لاتين توسط اسپانيا سهيم بودهاند.
در ونزوئلا، به عنوان مثال، براي اينكه بدهي خود را به بانكداران فوگر آلماني بپردازند، اراضي بسيار وسيعي را با اختيارات كامل در سال 1528 به آنها و در سال 1520 به بانكداران وسلرز آلمان واگذار كردند. هر دو اين بانكداران، براي دستيابي به معادن طلا، دست به جنگي خونين عليه مردمان اصلي ونزوئلا زدند. "بارتلومه دلاس كازاس "، كه گزارشي از قساوت فاتحان در سال 1552 نگاشته است، مينويسد اين آلمانيها همچون "گرگها و شيرهاي هار " همچون "شياطين " تمامي گروهها و اقوام محلي صلحجو را، در راه فرو نشاندن عطش خود براي طلا به كلي نيست و نابود كردند. بايد معدهاي قوي داشت تا بتوان گزارش او درباره قساوت فاتحان را در آن زمان مطالعه كرد.
اسپانيا، كه بضاعت توليدش از رشد باز ايستاده بود، ناچار بود بيشتر محصولات صنعتي مورد نياز خود را وارد كند. بنابراين محصولات صنعتي كه اسپانيا به مستعمرات خود ميفرستاد، ساخت جزيره "ايبريا " نبود، بلكه محصول كشورهاي ديگر اروپا بود. در واقع اين طلا و نقره آمريكاي لاتين، طلا، عاج و نيروي كار برده آفريقائي بود كه موجبات توسعه سرمايهداري اروپا را فراهم آورد. همانگونه كه اقتصاددان معروف "جان مينارد كينز " مينويسد: "عصر نوين... با اندوختن سرمايه كه در قرن شانزدهم شروع گرديد... آغاز شد... اين سرمايه حاصل گنجينههاي طلا و نقرهاي بود كه اسپانيا از دنياي جديد به دنياي قديم آورد... من آغاز سرمايهگذاري خارجي انگلستان را تا گنجينههائي كه "درك " (drake) در سال 1580 از اسپانيا سرقت كرد رديابي كردهام. "
دوران استعمار ـ از اواخر قرن شانزدهم تا اواسط قرن نوزدهم- دوراني بود كه اسپانيا دست به اجراي فرآيند روشمند تعويض فرهنگ آمريكاي لاتين با فرهنگ اروپائي زد. ذهنيت نژادپرستانه بر آنها غالب بود، ولي آنها اين ذهنيت خود را نژادپرستانه تلقي نميكردند، بلكه آن را شيوه بسيار طبيعي و منطقي انجام كار خود ميپنداشتند.
طبقات ممتازهاي كه در دوران استعمار ظهور يافتند در كار خود از اشرافيت اسپانيا سرمشق گرفتند. آنها علاقه چنداني به توسعه كشاورزي و صنعت نداشتند و فقط در حد اينكه به آنها اجازه دهد در تنعم زندگي كنند به آن ميپرداختند. البته نژادپرستي مانع هر گونه علاقه آنان به توسعه و پرورش و آموزش جمعيت بومي ميشد - به استنثاء آموزشهائي كه با حذف زبان آنها و محروم ساختن آنان از سنن، هنر و تاريخ با ارزششان، و به طور كلي با تعويض ارزشها و اعتقادشان با ارزشهاي اروپائي و يك مسيحيت ابزاري به انقياد بيشتر آنها كمك مي كرد.
طبقات ممتازه امروزين ونزوئلا دچار عُقده نژادپرستي بسيار بزرگي هستند، به حدي كه حتي روشنفكران آنها را به جائي رسانده كه دوران استعمار را دوراني مثبت تلقي كرده و آن را "حماسه طلائي " مينامند. آنها نظام "انكومينداس " (encomiendas) ـ به بردگي گرفتن اهالي بومي و واداشتن آنها به كار در املاك خصوصي ـ را، خيلي ساده، "مراقبت و حضانت " از آنها مينامند و بسياري از آنها، حتي، نقشي كه بردگان آفريقاي در رشد اقتصاد و فرهنگ، بازي كردند را انكار ميكنند. بسياري، تا همين امروزه منكر اين واقعيت ميشوند كه ريشه نابرابري موجود در نژادپرستي است. به عنوان مثال، در ونزوئلا همين اواخر ـ تحت حكومت رئيسجمهور چاوز ـ بود كه آفريقائيتباران ونزوئلائي به رسميت شناخته شدند. اين اقدام را طبقات ممتازه نژادپرستي كه چاوز ابداع كرده مينامند و در گذشته ابدا وجود نداشته است.
در واقع، جامعه استعماري بر اركان يك نظام نژادي سفت و سخت استوار بود كه حتي مانع كاركرد طبيعي آن ميشد. يك طبقهبندي قانوني بر اساس اختلاط نژادي وجود داشت. سفيدپوستان، البته، گروه ممتازه، نژاد غالب بودند. ولي، حتي آنان نيز بايد اسناد لازم براي اثبات "خلوص " خون اسپانيائي خود در اختيار ميداشتند. اين اسناد براي اينكه آنها بتوانند به موقعيت خاصي از قدرت دست يابند و يا شغل خاصي اختيار كنند، وجودشان ضروري بود. بنابراين، طبقات پائينتر سفيدپوستان موقعيتها و مشاغل پائينتري را اشغال ميكردند. ما بقي مردم، نژادهاي مختلف، "افراد مادون " يا "پاردو "ها (pardos) ناميده ميشدند و به ميزان اختلاط نژاديشان از نظر قانون طبقهبندي ميشدند.
"مولاتو "ها (mulato) حاصل اختلاط سفيد و سياه بودند.
"ترسرون "ها (Terceron) حاصل اختلاط سفيدها و مولاتوها بودند.
"كوارترون "ها (Cuarteron) حاصل اختلاط سفيد و ترسرونها بودند.
"كينترون "ها (Quinteron) نتيجه اختلاط سفيدها و كوارترونها بودند.
"زامبو "ها (Zambo) حاصل اختلاط سفيد با مولاتو يا سياه بود.
حكومت استعماري به دقت كل حيات اجتماعي را مديريت ميكرد و هر گونه تحصيلات آموزشي و يا تجليات فرهنگي بايد به تاييد طبقات ممتازه ميرسيد. لكن، حتي طبقات ممتازه نيز از سانسور اسپانيائي، كه ادبيات، تاريخ و انواع هنر را تحت پوشش داشت، در عذاب بودند.
در سراسر دوران استعمار، بوميان و سياهان تنبل، غيرقابل اعتماد و حتي شرور و بدكار شمرده ميشدند و اسپانيا استضعاف و انقياد آنان را بخشي از تعليمات مسيحي كردن آنان ميدانست كه در غير اين صورت چيزي نبودند جز مردمان وحشي. دو هدف بر ديگر اهداف ارجح شمرده ميشدند: اول، انهدام و نابودي هر مذهب و دين سنتي كه با مذهب مسيحي آنان مغاير بود. و دوم، ريشهكن كردن زبانهاي اقوام بومي. بيش از 1000 زبان بومي در عرض 500 سال ناپديد شدند - يعني هر سال دو زبان.
شورشها و مناقشات بسياري روي داد. ولي من در نظر دارم دو مورد از آنها را كه توسط زنان ونزوئلا عليه سلطه استعماري انجام شد براي شما تعريف كنيم. به موجب قانون، فقط خانمهاي سفيد پوست اجازه داشتند "مانتيلا " يا مانتو (پوششي شبيه شال كرمان يا كشمير) بپوشند. فلذا آنها را "مانتوانا " (Mantuanas) ميناميدند. در سال 1770، "ماريا فرانسيسكا پنا "، يك پاردو (از نژاد پَست) ونزوليايي، شروع به استفاده از مانتو كرد و با مراجعه با "رئال اودنيسيا " - بالاترين دادگاه اسپانيا - حق استفاده از آن را به دست آورد. از آن به بعد، مولاتوها همگي به استفاده از اين شالها روي آوردند. از اين رو، اين خانم به خاطر استفاده از مانتو به زني جنجال آفرين معروف شد. چند سالي از اين ماجرا نگذشته بود كه زنان مولاتو اهل "كورو "، واقع در شرق ونزوئلا، علنا عليه حق انحصاري زنان سفيد بوست نسبت به استفاده از قاليچه و فرش براي نشستن در كليسا شورش كردند. (در آن زمان نشستن بر روي نيمكت در كليسا معمول نبود- م) اين حركت، "بيبند و باري زننده " و "سوء استفاده ناپسند " خوانده شد و موفق نبود. ولي در هر حال، اين زنان توانستند كار خود را بكنند و حق خود را مطرح كنند. يك مقام مسئول گفت: "اين زنان مولاتو زناني پر افاده، گستاخ و بيحيا هستند. "
در نهايت آنها حرف خود را به كرسي كشاندند.
اسپانياييها اختلاط نژادي را از لحاظ تاريخي پديدهاي مثبت تلقي كرده و وجود آن را اثباتي ميدانند بر اينكه نژادپرست نبودهاند - به خصوص به اين دليل كه با زنان بومي و سياه در آميخته و توليد مثل كردهاند. اتفاقا اين پديده يك واقعيت وحشتناك تاريخي را استتار ميكند، و آن عبارت از اينست كه ميليونها زن برده بومي و آفريقايي توسط صاحبان ظالم خود مورد تجاوز و سوء استفاده جنسي قرار گرفتند.
اين زنان سفيدپوست نبودند كه با مردان بومي و يا سياه ازدواج كرده و يا در آميخته و توليد مثل ميكردند. بلكه فقط اين سفيدِ مذكرِ سلطهگر بود كه زنان را، اغلب به عنوان زنان غير عقدي، از ميان زنان بردهي بومي و سياه انتخاب و تملك ميكرد. خود من از سلاله مستقيم يك برده مولاتو هستم. نام جده مادري من - سه نسل قبل - "فيلپا لوسنا " بود. پس از به دنيا آوردن پسري با رنگ روشنتر، توسط نياي ملاك من آزاد شد. سپس نياي من - لطف كرده - اين پسر را وارث خود ناميد. اين پسر، كاپيتان "هيپوليتو كاسيانو لوسنا " (جد پدري من) در ارتش ميهني "سيمون بوليوار " (Simon Bolivar) به درجه كاپيتاني رسيد. او طرفدار الغاء بردگي بود و در عمليات جنگي بوليوار براي آزادي بردگان به او كمك كرد. به خاطر همين تلاش هايش بود كه اشراف محلي "كارورا " او را به نحوي وحشيانه به قتل رساندند.
در قرن نوزدهم، در زمان جنگهاي استقلال، تعجبي نداشت كه پاردوها (نژادهاي مختلط) و بوميان، فوج فوج، به ارتشهاي انقلابي به پيوندند - البته همه آنها نه، ولي شمار عظيمي از آنها. يكي از مورخين آن زمان مينويسد كه بوميان ونزوئلا تحقيرها و بيرحميهايي كه اجدادشان به دست اسپانياييها تحمل كرده بودند را فراموش نكرده بودند، بنابراين همانها بخش لاينفك ارتش بوليوار را تشكيل ميدادند.
يكي از نتايج ويران كردن فرهنگها اين بود كه جوامعي كه در آمريكاي لاتين و كارائيب از اين ويراني سر بر آورد، هم طبقات ممتازه و هم بقيه مردم، فكر ميكردند كه رونوشت مطابق اصل جوامع اروپايي هستند. و همانگونه كه نويسنده معروف ونزوئلايي "رومولو گايگوس " مطرح نمود: جوامع ما در واقع مبين مبارزه دائمي مردمان "متمدن " عليه مردمان "وحشي " هستند. بنابراين مطالعات و تعاليم ما بر اساس پارامترهاي اروپايي استوار و متمركز شد. ادبيات ما با "سروانتس " (Cervantes) آغاز شد، نه با آيات و آثار آزتك؛ مطالعه و تدريس دولت با تدريس "ماگنا كارتا " (1) آغاز شد، نه با "پوپل ووه " (Popl Vuh)؛ مطالعه و تدريس تاريخ از كريستف كلمب آغاز شد، نه با تاريخ "ماچو پيچو " (Machu pichu)؛ مطالعه هنر، موسيقي، شعر و شاعري از آثار اروپايي آغاز شد، نه آداب و آثار بومي. بنابراين طبقات عاليه به تقليد خود از تمام آنچه كه اروپايي و بعدها آمريكايي بود پا فشردند، و تمام آنچه كه لزوما سرخپوستي و يا سياهپوستي بود پست شمرده شد.
لكن، واقعيت غمبار اينست كه پس از استقلال، كشورهاي آمريكايي لاتين و كارائيب زير پاشنه امپراطوري ديگري، يعني آمريكا، قرار گرفتند. آمريكاي لاتين آزادي خود را از (يك قدرت استعماري) به دست آورد، ولي فرصت استفاده از (آن آزادي را بنا به اراده مستقل خود) به دست نياورد.
سه تا از ابزارهاي عمده سلطه آمريكا عبارتند از:
- سلطه اقتصادي: اين سلطه از طريق طعمه قرار دادن سرمايهگذاريهاي كاپيتاليستي و يا يورش مستقيم آنان و نيز سرمايهگذاريهاي مشترك با شركتهاي آمريكايي اعمال ميشود.
- سلطه نظامي: اين سلطه، در عرض چندين دهه پس از كسب استقلال از اسپانيا از طريق اعمال سياست "قايق توپدار " انجام ميشد. ولي بعدها آنها اين سلطه خود را از طريق در اختيار گرفتن نيروهاي مسلح كشورهاي منطقه، از طريق آموزش دادن آنها در مدرسه بدنام آمريكا در جورجياي آمريكا (2) اعمال كردند. در اين مدرسه نيروهاي نظامي كشورهاي آمريكاي لاتين و كارائيب فنون شكنجه و جنگ عليه مردم خود را آموزش ميديدند. تمام اينها را آمريكا تحت لواي مبارزه با كمونيسم انجام ميداد.
- سلطه فرهنگي: اين سلطه احتمالا فراگيرترين، پيچيدهترين و موذيانهترين شيوه اعمال سلطه از جانب اين كشور است. ابزار اين كار، ارائه انبوهي از بورسهاي تحصيلي، بورسهاي كارآموزي عملي، فرصتهاي شغلي در شركتها، انجمنها، موسسات فرهنگي و سازمانهاي غير دولتي (NGOs) است. سلطه فرهنگي آمريكا در هيچ كشوري ژرفتر و موفقتر از كشور نفتخير ونزوئلا نبود. شركتها و موسسات نفتي آمريكا، در پوشش سازمانهاي اجتماعي، دست به توليد مدير و رهبر براي شركتها، امور سياسي، نيرويهاي مسلح و پليس ونزوئلا ميزدند. طبقات ممتازه ونزوئلا هر چه بيشتر در شركتهاي سرمايهگذاري و شركتهاي چند مليتي با آمريكاييها شريك شدند، بيشتر بضاعت و توانايي خود را در اعمال قاطعيت ملي از دست دادند. يكي از جامعهشناسان درباره اين طبقه ميگويد كه چشمانداز آنان كاملا عاري از هر گونه نقشي براي توده مردم است، و اينكه اين طبقه ارتباطي بسيار كم و حتي هيچ گونه ارتباطي با توده مردم نداشته و به هيچ وجه فشاري براي برآوردن نياز و رفع احتياجات مردم احساس نميكنند.
ما امروزه به روشني ميبينيم كه اين طبقه ممتازه با ملتي كه حكومت رئيسجمهور چاوز را تاييد ميكند به مبارزه برخاسته است.
سلطه آمريكا نه به آساني ممكن شد و نه براي آمريكاي لاتين و كارائيب بدون هزينه بوده است. از پايان قرن نوزدهم تاكنون، آمريكا 90 بار دست به تجاوز به كشورهاي منطقه، سرنگون كردن و بيثبات كردن دولتهاي آن زده است. تمام دولتهاي ديكتاتوري قرن بيستم در آمريكاي لاتين و كارائيب مورد پشتيباني آمريكا بودهاند. و در واقع يكايك ديكتاتورها براي اينكه بتوانند قدرت را به چنگ آورند بايد به عنوان يك شرط ضروري و اجتنابناپذير، از تائيد و پشتيباني سفارت آمريكا در آن كشور بهره ميبردهاند.
وقتي كه "فيدل كاسترو " با جرات تمام "باتيستا "، ديكتاتور دستنشانده آمريكا، را سرنگون كرد، و پس از شكست حمله آمريكا در خليج خوكها، در سال 1961، نوبت به "عمليات مانگوس " (3) - به دستور رئيسجمهور كندي- رسيد، كه با كليه شيوههاي عمليات مخفي براي سرنگون كردن دولت كاسترو، در مورد كوبا با اجرا گذارده شد. اين، تازه، مقدمهاي بود براي جنايات بزرگتر در سالهاي بعدي.
سپس مردم آمريكاي لاتين در معرض موج جنايتبار ديگري قرار گرفتند - يك عمليات برخاسته از ايدئولوژي آمريكا. در سال 1975، توطئهاي اهريمني تحت زعامت سازمان سيا (CIA)، براي اتحاد ديكتاتوريهاي آمريكاي لاتين در "جنگ با كمونيسم " آغاز شد، بنام عمليات ننگين "كاندور " (4) كه كشتار، شكنجه و ناپديد شدن هزاران اصلاحطلب اجتماعي، سوسياليست و كمونيست در كشورهاي مختلف، به خصوص در شيلي، آرژانتين، اروگوئه، پاراگوئه، بوليوي، برزيل، اكوادور و پرو انجام گرفت. مرداني غير انسان كه اين عمليات را عملا انجام دادند "تدبيري " ابداع كردند، كه به موجب آن، مردم را از خياباني در يك كشور ميربودند و سپس او را به كشور ديگري برده در آنجا شكنجه كرده و سپس بدون باقي گذاردن اثري از شر جسدش خلاص ميشدند.
سرمشقي كه فيدل كاسترو و "سالواردو آلنده " از خود باقي گذاردند، تحملش براي آمريكا بسيار خطر آفرين بود.
سپس ونزوئلا كه به اصطلاح مدلي براي دموكراسي بود، دست به ايجاد يك سازمان مخفي پليسي زد كه اعضاء آن توسط سازمان سيا آموزش ديده و رهبري ميشدند. (ماموراني مانند "لوئيس پوسادا كاريلس " آدمكُش، كه يك هواپيماي مسافربري كوبا را در هوا منفجر كرد و امروزه آزادانه در ميامي زندگي ميكند). اين تشكيلات مخفي پليسي شيوههاي بديعي براي راحت شدن از شر اصلاحجويان مشكلساز ابداع كرد - بدين نحو كه پس از شكنجه كردن، آنها را از هليكوپتر به دريا ميانداختند، به اين اميد كه جنازه آنها هرگز پيدا نخواهد شد. ولي اجسادي كه امواج دريا به ساحل آورده بودند كشف شدند.
در سراسر اين قاره 60،000 اصلاحجوي مترقي، سوسياليست يا كمونيست در اين نسلكشيها كشته شدند.
در سالهاي 1900، فاز جديدي از سلطه اقتصادي پديدار شد: مدلي مهلكتر از نظام سرمايهداري. براي اين مدل استخراج "نرمال " منابع قانعكننده نبود. لذا شركتهاي چند مليتي، همراه شركاء خود يعني "صندوق بينالمللي پول " (IMF) و "بانك جهاني "، مجموعهاي از سياستهاي اقتصادي را تدوين كردند كه به موجب آن ميتوانستند دامنه بازار را به حوزههائي كه تا آن موقع دولتي بودند گسترش دهند. اين مجموعه سياستها را "اجماع واشنگتن "(5) نام نهادند. جوهره اين سياستها اين بود كه شركتهاي خصوصي چند مليتي بهتر از دولتهاي بيكفايت منطقه ميتوانند از منافع عموم حفاظت و آن را تامين كنند. در نتيجه خصوصيسازي صنايع خدمات عمومي، مقرراتزدايي گسترده، حذف تعرفهها، حركت آزادانه و بدون مانع سرمايه و اجازه بدون مانع ورود شركتهاي چند مليتي به قراردادها و بازارهاي محلي تجويز شد. اين چند مليتيها حتي درصدد بر آمدند بر آبي كه از آسمان ميبارد و در نهرها جاري ميشود دست انداخته، آن را به مالكيت خود در آوردند.
اين سياستهاي سرمايهداري نئوليبرال، به عنوان شرايط دريافت وامهاي بينالمللي و حتي به روز تهديد، به دولتهاي آمريكاي لاتين و كارائيب تحميل شد. ولي اين سياستها به شهادت هر گونه شاخصي، با شكست چشمگير مواجه شدند. اين سياستها باعث كاهش رشد درآمد سرانه منطقه (از 82 درصد به 9 درصد و سپس به يك درصد) در عرض يك دهه كامل شدند. در نتيجه تعداد فقرا 14 ميليون افزايش يافت و در عين حال چند مليتيها و بانكها از سرمايهگذاري خود در آمريكاي لاتين يك تريليون دلار (هزار ميليارد دلار) سود بردند.
كشوري كه در اثر اين سياستها بيشتر صدمه ديد، كشوري بود كه بيشتر از هر كشوري ديگري اين سياستها را اجرا كرد. اين كشور، ونزوئلا بود. اين كشوري بود كه در آن اولين شورش مردمي در اثر اجراي اين سياستها صورت گرفت. اين شورش - به نام "كاراكاسو " (Caracaso) - در تاريخ 27 فوريه 1989 در كاراكاس اتفاق افتاد و طي آن 3000 نفر به دست نيروهاي مسلح كشته شدند.
در سال 1998، اين كشور ثروتمند نفتي، مخروبهاي بيش نبود. مدارس و بيمارستانهايش مخروبه و متروكه شده بودند، و 80 درصد جمعيت آن در فقر كامل به سر ميبرد.
خب، حالا به اخبار خوب رسيديم.
در سال 1998، عليرغم تمام موانع، هوگو چاوز با دريافت درصد بسيار بالايي از آراء در انتخابات رياست جمهوري به پيروزي رسيد و عملا دو حزبي كه به مدت 40 سال بر كشور حاكم بودند را به كلي از صحنه سياست بيرون راند. بلافاصله، طبقات ممتازه و طبقات متوسط، با او به عنوان تازهكار، سرخپوستي كه پا را از گليم خود فراتر گذارده، سياهي كه باعث ننگ مقام رياست جمهوري است، از در مخالفت در آمدند. هوگو چاوز يك قانون جديد اساسي تدوين و به تصويب رساند، و به واسطه آن كليه قوانين دولت را كه در اختيار طبقات ممتازه قرار داشت به كلي تغيير داد. اين قانون اساسي كه با راي قريب به اتفاق اعضاء مجلس تصويب شد، براي نخستين بار به بوميان حق استفاده از زبان، مذهب، فرهنگ و اراضيشان را اعطاء كرد. اين قانون، حقوق بشر، حقوق مدني و اجتماعي مانند حق داشتن غذا، محيط زيست پاك، آموزش و پرورش، شغل و برخورداري از مراقبتهاي پزشكي را براي همه مردم به رسميت شناخت و دولت را مكلف كرد اين حقوق را براي مردم تضمين كند.
اين قانون اعلام كرد كه كشور ونزوئلا داراي دموكراسي مشاركتي است و به موجب آن مردم از طريق شوراهاي اجتماعي خود به طور مستقيم در اتخاذ تصميمهاي سياسي دخالت دارند. اين قانون همچنين بر كنترل دولت بر درآمد نفت تاكيد كرد. چرا كه "نفت به مردم تعلق دارد ".
طبقات ممتازه ثروتمند و اقمار آنها و حتي با پشتيباني آمريكا، نتوانستند در سال 2002 رئيسجمهور چاوز را سرنگون كنند، و حتي در تلاش خود براي توطئه جهت فلج كردن و به تعطيلي كشاندن شركت دولتي نفت و خرابكاري در اقتصاد كشور شكست خوردند. اين عمليات مذبوحانه و به شدت ضد دموكراتيك مخالفين، فقط باعث تحكيم و تقويت انقلاب بوليواري شد. لكن، اپوزيسيون تا امروز به عمليات مخفي، تبليغات جهاني براي بياعتبار كردن رئيسجمهور چاوز، تامين هزينه گروههاي شبهنظامي و گروههاي مخالف ادامه داده است.
ده سال از وقتي كه هوگو چاوز براي اولين بار به رياست جمهوري ونزوئلا انتخاب شد ميگذرد و اكنون ميتوانيم بگوييم كه فجر جديدي نه تنها برفراز ونزوئلا بلكه بر فراز تمام شبه قاره - به شكرانه سرمشق او - طلوع كرده است.
نتايج انقلاب بوليواري او را در اين واقعيت ميتوان مشاهده كرد كه چگونه درآمدهاي عظيم نفت و ذخاير كشور به مصرف رفع نيازهاي مردم ونزوئلا رسيده - مانند ريشهكن كردن بيسوادي، كاهش بسيار چشمگير مرگ و مير نوزادان، دستيابي به پايينترين نرخ سوء تغذيه در آمريكاي جنوبي، پايينترين نسبت نابرابري، پايينترين نرخ بيكاري در عرض دهها سال گذشته و دسترسي اكثريت عظيم مردم به مراقبت هاي پزشكي رايگان، آموزش و پرورش رايگان، تاسيس شبكهاي از مهدهاي كودك، تاسيس شبكه توزيع غذاي يارانهاي و داروي يارانهاي. "ماموريت "هاي (misiones) مختلف - برنامههاي تلفيقي مبارزه با فقر - كه به نحوي فوقالعادهاي توانسته فقر را كاهش دهند، و از اين لحاظ مورد تحسين جهانيان واقع شدهاند؛ فقط كوبا در انجام اين برنامهها موفقتر بوده است.
ولي يكي از بزرگترين دستاوردهاي انقلاب بوليواري، مستقيما مربوط به ماهيت زندگي مردم ميشود - احساس هويت جديد، احساس تعلق جديد به كشور. همانگونه كه يكي از مردم عادي ونزوئلا در تلويزيون ملي گفت: "ما ديگر نامرئي نيستيم. " اكثريت عظيم مردم ونزوئلا احساس ميكنند كه اكنون دولت و سرنوشت خود را در دست دارند و اين عليرغم حملات مداوم اليگارشي و اقمار آن است. اكنون چارچوب اساسي تمام مقولات سياسي "چاويسم "(Chavizm) است كه نام آن "سوسياليسم قرن بيستويكم " است.
براي نخستين بار از زمان تخريب ديوار برلين، يك كشور در دنيا از آن گزينه سرمايهداريِ وحشي كه از زمان "ريگان " و "مارگارت تاچر " رايج بوده، تبري جسته، و سوسياليسم جديدي را پذيرفته است؛ سوسياليسمي كه ريشه آن در سوسياليسم مردمي بوميان، الهيات رهاييبخش متولد آمريكاي لاتين، مكتب اصالت بشر، سرمشقها و الهامات كوبا، همچنين در آثار ماركس نهفته است نه فقط سوسياليسم اروپايي. اين سوسياليسم، سوسياليسم استالينيستي نيست، رونوشت سوسياليسمي نيست كه تاكنون معرفي شده، بلكه سوسياليسمي ونزولايي است كه حاصل اختلاط سوسياليسم با اين نظريه است كه مردم طرفدار دموكراسي هستند، و اينكه اقتصاد بايد در خدمت مردم باشد نه بر عكس، و اينكه تنها شراكت فعال و مستقيم مردم در اتخاذ تصميمهاي سياسي است كه كشور را از گزند فساد و نابرابري حفظ خواهد كرد.
دولت انقلابي ونزوئلا ميتواند همچنين ادعا كند كه باعث و باني اين دستاورد عظيم است؛ يعني آغاز دستيابي ملتهاي آمريكاي لاتين به اتحاد و يكپارچگي محكم و واقعي.
اين فرايند با تاسيس "تلهسور " (TELESUR) آغاز شد. اين كانال تلويزيوني، توسط كانالهاي تلويزيوني اتحاديه آلبا تغذيه ميشود. در نتيجه ما ميتوانيم از يكديگر ياد گرفته و از اخبار، هنر و موسيقي يكديگر مستقيما لذت ببريم، نه از طريق CNN.
"آلبا " (ALBA)، در يك لحظه تاريخي، قرارداد منطقه تجارت آزاد آمريكا (FTAA) را كه به وسيله آن جورج دبليو بوش قصد داشت اقتصادهاي ما را به زنجير بكشد، عقيم گذارد. آلبا كه در واقع براي همبستگي و اجراي پروژههاي اقتصادي جهت دستيابي به توسعه اجتماعي و انساني ايجاد شده، ضد قرارداد تجارت آزاد آمريكاست.
"پتروسور " (PETEROSUR)، كنسرسيومي مركب از شركتهاي نفتي دولتهاي آمريكاي جنوبي است. هدف از آن اين است كه نفت و گاز نه فقط براي سوخت، بلكه در راه رشد و افزايش ثروت و نيز كمك به ايجاد زير ساختهاي مورد نياز در اين كشورها بكار رود.
"پتروكاريبه " (PETROCARIBE)، در واقع ابتكاري است براي عرضه نفت به كشورهاي كوچكتر منطقه كارائيب با تسهيلات مالي ترجيحي و تامين بودجه پروژههاي مشترك. اين امر همچنين تاكيدي است بر اين كه ونزوئلا كشوري است متعلق به كارائيب.
"بانك جنوب " (BANCO DEL SUR)، در واقع معرف آزاد شدن آمريكاي لاتين از شر ربا و سلطه صندوق بينالمللي پول، بانك جهاني و ساير بانكها و سازمانهاي جهاني است كه به همراه وام، شرايط شريرانه سياستهاي سرمايهداري نوليبرال را بر كشورهاي ما تحميل كردهاند.
و بالاخره "اوناسور " (UNASUR)، سازمان دفاعي كشورهاي آمريكاي جنوبي كه همچون جواهري بر تاج اتحاد و يكپارچگي آمريكاي جنوبي ميدرخشد. وجود آن بيانگر مرگ و نابودي دكترين مونروئه است كه تاكيدي است بر اين امر كه آمريكا مسئول دفاع از منطقه آمريكاي لاتين است. سازمان اوناسور جنگ آمريكا "عليه تروريسم " را باور ندارد، و بر آنست كه هيچ تروريسمي در آمريكاي لاتين وجود ندارد، مگر يك جنگ داخلي ايدئولوژيك در كلمبيا. هم چنين، اوناسور داراي يك شوراي انرژي است كه مسئول حفاظت از عرضه انرژي به منطقه و حفاظت از محيط زيست طبيعي آن است.
خطر بزرگي از خارج ونزوئلا را تهديد ميكند. ابرقدرتي وجود دارد كه دست از بيثبات كردن، منزوي ساختن، تجزيه كردن و حتي سرنگون كردن حكومت مترقي و منتخب اين كشور برنداشته است. نفت وسوسه بزرگي است - درست مانند طلا در گذشته. آمريكا ميليونها دلار به سازمانهاي غير دولتي ساختگي و مخالفين ضد دموكراتيك كشور تزريق ميكند. اين سازمانها هيچ ابائي ندارند كه از يك كشور خارجي كه علنا دشمني خود را نسبت به ملت ما ابراز ميدارد پول دريافت كنند، و متحد اين ابرقدرت، يعني كلمبياي تحت حكومت "آلوارو اورييه "، اين تهديد را دو چندان ميكند - نه فقط به خاطر ارتش بزرگش، بلكه به خاطرنيروهاي شبهنظامي آن كه دائما به خاك ونزوئلا نفوذ كرده، دست به حملاتي در داخل آن ميزنند. اين گروههاي شبهنظامي هم چنين توسط ملاكين ثروتمندي كه مخالف اصلاحات ارضي هستند براي ترور افراد استخدام ميشوند. اينان تاكنون 160 نفر از رهبران روستايي را به قتل رساندهاند.
نكات زير از اهميت خاصي برخوردار است:
- ارتش 500،000 نفره كلمبيا دو برابر كل ارتشهاي ونزوئلا و اكوادور است.
- بودجه نظامي كلمبيا 10 برابر بودجه نظامي ونزوئلا است.
- كلمبيا، پس از اسرائيل و مصر، بزرگترين دريافتكننده كمك نظامي آمريكا در جهان است.
آمريكا در مقابل دستاوردهاي ونزوئلا و نيز انتخاب شدن 11 دولت مترقي و چپ در آمريكاي لاتين، با افزايش نظاميگري واكنش نشان داده است.
باراك اوباما، برنده جايزه صلح نوبل، 7 پايگاه نظامي در خاك كلمبيا تاسيس كرده كه ظرفيت پذيرفتن هواپيماهاي غولپيكر C-17 را دارند و ميتوانند بدون سوختگيري مجدد، سراسر اين شبه قاره را بپيمايند. اين هواپيماها براي مبارزه با سوداگران مواد مخدر- كه ظاهرا بهانه ايجاد اين پايگاهها است- بيفايدهاند. ولي تهديدي مستقيم عليه ونزوئلا، اكوادور، بوليوي و كل منطقه هستند. حتي يكي از روساي جمهور آمريكاي جنوبي اين پايگاهها را مورد تاييد قرار ندادهاند. كلمبيا اكنون به سكوي پرتاب براي حملات غافلگيرانه تبديل شده است. اين پايگاهها در واقع تدارك براي ايجاد برخورد و مناقشه در منطقه است، مانند آنچه كه در خاورميانه ميگذرد.
همچنين، كشورهاي منطقه از اين نگرانند كه آمريكا، پس از 50 سال، ناوگان چهارم خود را مجددا فعال كرده است و اين بار حتي با توانايي ورود و حمله به كشورها از درون رودخانههاي "آمريكايِ ما ".
به علاوه، امور و مسائل مربوط به ايالات متحده در منطقه را، دولت آمريكا از وزارت خارجه گرفته و به ستاد فرماندهي جنوبي ارتش سپرده است. اين بدين معني است كه مسائل و موضوعات اجتماعي آمريكاي لاتين و كارائيب، اكنون از نظر آمريكا ماهيتي امنيتي يافتهاند و اين خطر وجود دارد كه با واكنش نظامي مواجه شوند. يكي از اين خطرها، به "پوپوليسم راديكال " (6) اشاره دارد كه منظور از آن، رهبران و جنبشهائي است كه باب ميل سياستمداران و شركتهاي آمريكايي نيستند؛ رهبراني مانند چاوز، مورالس و كورهآ. به عبارت ديگر، آمريكا رابطه خود با منطقه را نظامي كرده است. اينها در واقع علائمي مشئوم هستند.
مجموعه شركتهاي صاحب رسانههاي جهاني اخبار و رويدادهاي مربوط به ونزوئلا و منطقه را عمدا جلوهاي نادرست و دروغ ميدهند و بدين ترتيب است كه رنج و محنت مردم ما در هندوراس امروزه به درستي معرفي نميشود. در كانادا اين ديگر بسيار مشهود است كه حتي يك رسانه اصلي يك گزارشگر در آمريكاي لاتين ندارد و در نتيجه كاناداييها اغلب خبرها و نظراتي را دريافت ميكنند كه از فيلتر برنامهها و نظرات آمريكا گذشته است.
با وجودي كه فجايعي كه سالهاي گذشته بر سر آمريكاي لاتين آمده به گذشته تعلق دارند، ولي حرص و آز قديمي، امروزه نيز در لباس منزوي ساختن و دستاندازي شركتهاي معدني، چند مليتيهاي كشاورزي، ملاكين بزرگ، سوداگران مواد مخدر و تهديدات مستمر آمريكا و غلامان حلقه به گوش آن، حضور داشته و حي و حاضرند. امپرياليسم و نظام سرمايهداريِ لجامگسيخته كه منافع كشورها را ميبلعند نبايد دستِكم گرفت.
ولي، بنام صد ميليون انساني كه جان و فرهنگ خود را در آمريكاي لاتين و كارائيب از دست دادند، بيائيد از اين پس، به جاي "كشف آمريكا "، آن را به درستي "تجاوز به آمريكا " بناميم. رئيسجمهور هوگو چاوز، اولين رئيس جمهوري بود كه روز 12 اكتبر را مجددا نامگذاري كرده و آن را "روز مقاومت بوميان "(7) نام نهاد، و امسال نيز، رئيسجمهور اوو مورالس، نام اين روز را از "روز كريستف كلمب "(8) به "روز عزا "(9) تغيير داده است. بيائيد فراموش نكنيم كه ما فراموش كردهايم كه در تاريخ آمريكاي لاتين و كارائيب چه اتفاقاتي افتاده است. تا بدين ترتيب، قتلعامهاي قومي، ايدئولوژيكي و فرهنگي ديگر هرگز در روي زمين تكرار نشود.
در هر حال، فجر جديدي دارد طلوع ميكند. كادر جديدي از رهبران برخاستهاند كه پا جاي پاي "گوائيكايپورو "(10)، "توپاك آمارو دوم "(11)، "توپاك كاتاري "(12)، "سيمون بوليوار "(13)، "خوزه مارتي "(14)، "برناردو او هيگينز "(15) گذاردهاند. امروزه، آمريكاي لاتين مهيجترين و اميدبخشترين منطقه در جهان است. اين منطقه داراي رهبراني كليدي است كه از ريشههاي بومي و آفريقايي خود شرمگين نبوده و مردم خود را به هواداران واقعي دولت و شركتكنندگان واقعي در آن دولت تبديل كردهاند. اين مردم، واقعا، با استفاده از آزادي خود به دفاع از سرزمين خود، مقابله با امپرياليسم و سرمايهداريِ لگامگسيخته كه سياره ما را با كشتار مردم به نابودي تهديد ميكند، پرداختهاند.
ما پيروز خواهيم شد.
--------------------------------------------------------------------------------------------
1- اعلاميه انقلاب انگلستان كه به امضاء پادشاه رسيد.
2- مدرسه معروف به «مدرسه ديكتاتورها»
3- Operation Mongoose
4- Operation Condor
5- Washington Consensus
6- radical populism
7- The Day of Indigenous Resistance
8- Columbus Day
9- The Day of Mourning
10- Guaicarpuro، بومي ونزوئلايي و فرمانده قبايل سرخپوست كاراكاس و تِكاس بود. وي با تشكيل يك ائتلاف نيرومند از اقوام مختلف در قرن شانزدهم منجر به خروج اسپانياييها از خاك ونزوئلا در منطقه مركزي اين كشور و به خصوص از دره كاراكاس شد.
11- Tupac Amaru II، رهبر قيام بوميان پروئي در سال 1780 در برابر اسپانيا بود. او يك شخصيت افسانهاي در پرو در مسير مبارزه براي استقلال و احقاق حقوق بوميان به شمار ميرود.
12- Tupac Catari، رهبر قيام قبيله آيماراي بوليوي در قرن هجدهم. قيام آيمارا موجب آزادي بوليوي از چنگال استعمار فرانسه شد.
13- Simon Bolivar، فرمانده انقلابي و سياستمدار ونزوئلايي و يكي از چندين رهبر جنبش استقلالطلبانه در آمريكاي جنوبي بود. در ژوئن سال 1821 سيمون بوليوار پس از پيروزي در كارابوبو توانست اسپانياييها را از خاك ونزوئلا بيرون براند. از آن پس، سيمون بوليوار تلاش خود را معطوف آزاد كردن ساير مستعمرات اسپانيا در قاره آمريكاي جنوبي كرد. بوليوار موفق شد جمهوري بزرگ كلمبيا را متشكل از كشورهاي كلمبيا، ونزوئلا و اكوادور آزاد تشكيل دهد.
14- José Marti، قهرمان ملي كوبا، وي يك روزنامهنگار، مولف، شاعر و نقاش بود كه رهبري استقلالطلبان كوبا بر ضد استعمار اسپانيا را به دست گرفت. مارتي در سال 1895 مانيفست استقلال كوبا را منتشر ساخت. در اين مانيفست به كوباييان يادآور شد كه بايد خودشان قيام كنند و به استعمار پايان دهند و روي كمك خارجي نبايد حساب كنند. خوزه مارتي در همين سال با انقلابيون مسلح خود كه آنان را در آمريكا آموزش داده بود به كوبا رفت كه در 19 مه 1895 در "دوس ريوس " در جريان نبرد با نيروهاي اسپانيايي كشته شد.
15- Bernardo O'Higgins، رهبر ايرلنديالاصل استقلال آمريكاي جنوبي بود. (1778 - 1842) وي به همراه خوزه سان مارتين در جنگ استقلال، شيلي را از چنگال اسپانياييها آزاد كرد. اوهيگينز اولين دارنده عنوان رئيس يك دولت كاملا مستقل در شيلي بود.