نظام دانشگاهي به معنايي كه امروز از آن مراد ميكنيم، پديدهاي غربي است.
اين بدين معنا نيست كه آموزش عالي و تعليم و تربيت، در سنت ايراني- اسلامي
محلي از اعراب ندارد؛ بلكه منظور اين است كه دانشگاه، اگر آن را معادل
university غربي در نظر آوريم، كه مشخصات و ويژگيهاي خاصي را طلب ميكند،
محصول تمدن غربي است. آنچه در سنت تعليم و تربيت ما رواج داشته و اكنون
نيز در قالب نهادهايي چون حوزه علميه به حيات خود ادامه ميدهد، از جنس
ديگري است. اين تفاوت، تفاوتي تاريخي- فلسفي است، نه نوعي تمايزگذاري
ايدئولوژيك. در اين نوشتار مختصر خواهيم كوشيد تا بحثي تطبيقي را در خصوص
شيوه شكلگيري نظامهاي نوين آموزش عالي در ايران و غرب، دنبال كنيم.
مدعاي اصلي و اساسي اين مقاله، بر اين فرض استوار است كه نظام جديد
دانشگاهي در ايران، بر خلاف بديل غربياش، در ادامه سنت قدمايي تفكر و
تعليم در اين مرز و بوم ظهور پيدا نكرد. ما از اين واقعيت، با عنوان توازي
در نظام آموزش عالي در ايران ياد خواهيم كرد. در مقابل، ما دانشگاههاي
غربي را داريم، كه چنانكه نشان خواهيم داد، از دل مدارس علوم ديني و
كليسايي سر برآوردند. اين تفاوت، به زعم نگارنده، تفاوتي نيست كه بتوان با
ابتناي بر دادههاي تاريخي صرف، آن را توضيح داد، بلكه تفاوتي است فلسفي و
برآمده از دو نوع نگاه به سرشت و ماهيت علوم عقلي.
بقيه در ادامه
ظهور دانشگاه در غرب
دانشگاه به معناي امروزي آن، برآمده از حوزههاي علميه مسيحي و مدارسي است كه در سدههاي ميانه به تدريس الهيات و علوم ديني مشغول بودند. يك وجه اين تحول، وجه سازماني و نهادي است و وجه ديگر آن، كه البته از حيث تفاوت پيشگفته با سنت تعليمي ما، از اهميت بيشتري برخوردار است، وجه محتوايي آن است. به عبارت ديگر سير زايش و تحول دانشگاه غربي، از لحاظ سازماني و نهادي، با سير تحول محتوايي در مباني علوم و صناعات، نوعي سازگاري و انطباق را نشان ميدهد. دانشگاه به معناي امروزي آن، صرف چارچوبهاي اداري و قانوني و يا محيطي فيزيكي براي تعليم و تعلم نيست، بلكه واجد مبنايي فكري است كه خود حاصل تحولات عمده فلسفي و الهياتي در سدههاي ميانه است.
در اواخر قرن دوازدهم و در برخي از شهرهاي اروپا مانند بولونيا، پادوا، پاريس و انگلستان مدارسي كه زير نظر كليسا به فعاليت مشغول بودند به نهاد آموزشي جديدي به نام اونيورسيتاس "universitas " تبديل شدند. اين عبارت، در آن زمان به معناي جامعه يا اتحاديه صنفي دانشجويان بود و مانند اصناف ديگر در اين دوره، براي دفاع از شان اجتماعي و فرهنگي و حقوق گروه معلم و دانشجو به وجود آمد. با افزايش تعداد دانشجويان و رويآوردن بسياري از افراد به حرفه معلمي، كليسا ناگزير شد كه ضوابطي را براي تائيد صلاحيت آنان مقرر كند. كليسا براي اين كار كسي را
كه نماينده اسقفها به شمار ميرفت، و Magister ناميده ميشد، معين نموده و بر كار صلاحيت استادان، نظارت مينمود. اما رفته رفته و با افول مرجعيت كليسا، نهادهايي كه خود از دل نظام تعليم كليسايي سربرآورده بودند، به سوي استقلال حركت كردند. ميتوان ميان دانشگاههايي كه به نحوي طبيعي رشد كردند، و دانشگاههايي كه تاسيس شدند، يا بر اثر مهاجرت پديد آمدند، تمايز قائل شد. استدلال ما اين است كه بر اساس شواهد و مدارك تاريخي، نخستين دانشگاههايي كه به شكل امروزين ظهور كردند، دانشگاههايي بودند كه به نحوي طبيعي و بر اثر پيشرفت و تحول مدارسي پيدا شدند كه از قبل موجود بود.
نخستين مدرسهاي كه رسما به عنوان دانشگاه فعاليت خود را آغاز نمود، در شهر بولونياي ايتاليا پديدار شد. اساسنامه اين دانشگاه در سال 1158، به تصويب رسيد. اين دانشگاه در صدر تحولاتي بود كه در اواخر قرن يازدهم و اوايل قرن دوازدهم، با كشف "مجموعه حقوق مدني "، در عرصه علم حقوق به وقوع پيوست. حقوق از اين مجرا، كم كم و به مرور، بر اساس حقوق باستاني قبل از مسيحيت و قوانين دوره تئودوز، بنيان ميگرفت. اما تحول اساسي، با تاسيس دانشگاه پاريس، كه از توسعه مدرسه عالي نوتردام به وجود آمد و اساسنامه آن در 1180 به تصويب رسيد، به وقوع پيوست. از آغاز قرن دوازدهم، مدارس زيادي در قسمت مركزي شهر پاريس تاسيس شده بود كه امروزه نيز آن ناحيه را "سيته " ميخوانند. اغلب اساتيد اين مدارس، از راهبان مسيحي بودند. دانشگاه پاريس، مركز تدريس الهيات بود و مهمترين دانشگاه در دوره مورد بحث بهشمار ميآمد. سازمان دانشگاه پاريس، از آن پس به عنوان الگويي براي ديگر دانشگاهها در اقصينقاط اروپا و غرب، توجهات را به سوي خود جلب نمود. اغلب دانشگاههايي كه تاسيس ميشد، ريشه در مدارسي داشت كه تا پيش از آن، به تدريس الهيات و علوم ديني مشغول بودند. در آستانه نوزايي سدههاي پانزدهم و شانزهم ميلادي، قريب به 80 دانشگاه، به صورتي كه ذكر آن رفت، تاسيس شده بود. اما نكته جالب توجه، نه صرف فعل و انفعال در عرصههاي سازماني و نهادي، بلكه محتواي مطالب و موادي بود كه در اين دانشگاهها تدريس ميشد. اصل و اساس بر تعليم الهيات استوار بود. اما بر اساس سنتي ديرينه در غرب كه به ويژه از دوره هلنيستي به يادگار مانده بود، ورود به حوزه تعليم و تعلم معقولات، مستلزم پيشنيازهايي بود كه عمدتا در زمره علوم عرفي قرار ميگرفت. گروهي از اين علوم در سدههاي ميانه، با عنوان "صناعات آزاد " مورد ملاحظه قرار ميگرفت كه خود به دو بخش اصلي تقسيم ميشد: دسته اول دستور زبان، معاني بيان و منطق را شامل ميشد، و دسته دوم مشتمل بر حساب، هندسه و هيات بود. اما با آغاز قرون يازدهم و دوازدهم ميلادي، و از مجراي آشنايي دوباره انديشمندان غرب با فلسفه يوناني و رومي، به ويژه برخي از آثار ارسطو و افلاطون كه عمدتا از طريق تمدن اسلامي به دست آنان رسيده بود، عصر نويني آغاز شد كه با تاسيس نخستين دانشگاهها، به معنايي كه امروز از آن مراد ميكنيم، همراه گشت. اما با همه اين تحولات، هنوز هم صناعات آزاد و اخلاق و سياست و پزشكي، در ذيل الهيات مسيحي قابل طرح بود. الهيات، علم برتر و به نوعي اشرف علوم محسوب ميشد و با توجه به بسطي كه سن توماس از طريق دريافت خاصي كه از فلسفه ارسطو داشت، به الهيات مسيحي داده بود، الهيات به عنوان غايت علماندوزي، و راه نجات و رستگاري، در صدر ديگر علوم قرار داشت.
اما با همه اين احوال، و با در نظرداشتن همه محدوديتها و دشواريهاي روش اسكولاستيكي يا مدرسي حاكم بر نهادهاي آموزشي اين دوره، نميتوان از نقش دوبارهاي كه عقل، از طريق ترجمه شرحهاي فيلسوفان مسلمان بر فلسفه يوناني، و احياي دوباره برخي متون و ترجمه آنها به لاتيني، به ويژه ارغنون ارسطو، در تعليم الهيات برعهده گرفت، غفلت نمود. به هر حال از لحاظ كيفي، محتواي دروس در شرف تغيير و تحول اساسي بود.
كشف رساله منطقي ارسطو، نوعي امكان اتخاذ موضعي عقلاني به مسائل اعتقادي و تعبدي به وجود آورد كه خود به خود، به بالارفتن كيفيت دروس منجر شد. دانشجويان و مدرسان، بر اساس جدل، به مرور تعدادي مسئله واقعي فلسفي و علمي را به نحوي مستقل و صرفنظر از مسائل ديني، تشخيص ميدادند كه در حقيقت بيش از پيش منجر به اعتقاد به مرجعيت صرف عقل ميشد. در واقع همين مولفه كليدي بود كه راه را براي گذر به مرحلهاي ديگر هموار نمود و از دل دانشگاههاي سدههاي ميانه، كساني چون دانته، و پترارك و فرهيختگاني چون اراسموس، لوتر و حتي گاليله ظهور كردند. با بسط دوباره عقلانيت، هر نوع تجسسي در مورد نفس و جهان و خداوند، بر اساس جدل عقلي مجاز شمرده ميشد و گاهي حتي مواضع افراطي، الزاما بدون بررسي رد نميگرديد.
مدارس و مراكز تعاليم عاليه در ايران و اسلام
نظام آموزشي سنتي ما، كه هنوز هم در قالب حوزههاي علميه به حيات خود ادامه ميدهد، نه صرف يك نهاد آموزشي با مقررات خاص خود، بلكه مبتني بر شالودههايي فكري است كه معلوم نيست ضرورتا با شالودههاي فكري دانشگاه، به عنوان نهادي غربي، سازگار باشد. حوزههاي علميه در ايران امروز، در ادامه سنت قدمايي تعليم و تعلم قرار دارند كه در تمدن اسلامي از سابقهاي طولاني برخوردار است. اگرچه بخش قابلملاحظهاي از سنت تعليمي در تمدن اسلامي، متعلق به فعاليتهاي غيررسم? و انجمنهاي خانگي و درس و بحثهاي مقطعي است، اما نهادهاي بسيار بلند آوازه و پراهميتي نيز در تاريخ تمدن ايراني- اسلامي، جهت تعليم و آموزش نظاممند علوم مختلف، تاسيس شد. يكي از مهمترين اين مراكز، بيتالحكمه بغداد بود كه شالودهاش در سده دوم هجري قمري، و در عهد خلافت منصور عباسي بنياد نهاده شد و با اقداماتي كه مامون در غنينمودن كتابخانه بزرگ آن به خرج داد، به يكي از مهمترين مراكز علمي و فلسفي جهان اسلام بدل گشت. نقش ايرانيان و سنت حكمتآموزي و دانشدوستي آنان، در ايجاد و حفظ و رونق چنين نهادهايي، غيرقابل انكار است. از ديگر مراكز عمده تعليم آموزش در تمدن اسلامي ميتوان به الازهر مصر اشاره نمود كه در زمان خلافت فاطميان اسماعيليمذهب تاسيس شد و بسياري از مورخان و سفرنامهنويسان اسلامي، از عظمت و شكوه آن سخن راندهاند. يكي ديگر از مراكز عمده آموزشي، مدارس نظاميه بود كه با تاسيس نظاميه بغداد به دست خواجه نظامالملك طوسي، جهت تدريس علوم ديني، رونق فراواني پيدا نمود. بسياري از صاحبنظران، معتقدند كه اگرچه در مورد مدارس و محافل درس نميتوان براي هيچيك از دو فرهنگ اسلامي و غرب مسيحي، اولويت زماني قائل شد اما در مورد مراكز سازمانيافته و وسيعتر تعليماتي، ميتوان گفت كه نزد مسلمانان از قدمت بيشتري برخوردار بوده است.
عليرغم همه فراز و نشيبها و تحولات در حوزه مراكز تعليم و تربيت در تمدن اسلامي- ايراني، و با وجود واقعيت زوال تدريجي علوم عقلي از بعد از قرن پنجم ميلادي، اما سنت قدمايي تعليم و تربيت دستكم در ايران و عراق و در نزد شيعيان، در قالب حوزههاي علميه، تداوم يافت. اما اين نيز نكتهاي است كه اگرچه مناقشه اصولي/اخباري در درون و ميان عالمان شيعي، نهايتا به سود اصوليون يا ملتزمين به استنباطات عقلي خاتمه يافت، اما به مرور، نوعي ركود و رخوت در اين نهاد راه يافت كه در آغاز دوره جديد تاريخ ايران، يعني آشنايي ايرانيان با مظاهر تمدن جديد غربي كه دانشگاه نيز يكي از آنها بود، نتوانست بستر مناسبي براي تجديد حيات علوم عقلي و به عبارتي يك نوزايي ديگر در هيات قرن چهارمي آن باشد. البته در اينجا نميتوان از سرشت تحميلي برخي از مظاهر تمدن مدرن كه برخي آن را تقدير تاريخي غيرغربيان قلمداد كردهاند، غفلت نمود.
نخستين مدرسه به سبك جديد، 154 سال پيش در 1231 شمسي، و با همت ميرزا تقي خان امير كبير، با نام دارالفنون، تاسيس شد. اين مركز، به تقليد از مدرسه "پليتكنيك " كه ناپلئون آن را در اوايل قرن نوزدهم ميلادي در فرانسه بنيادگذاري كرده بود، داير گشت. اما دانشگاه تهران، به موجب قانون تاسيس دانشگاه مصوب هشتم خرداد ماه 1313 ايجاد گرديد و بعضي مدارس عالي كه در آن هنگام وجود داشت، در آن ادغام شد. اين دو مركز بزرگ آموزشي، به همراه مدارس عالي ديگري كه به سبك جديد در ايران تاسيس شد، نقطه آغازي براي ورود علوم جديد، و البته گسستي از نظام قدمايي تعليم و آموزش بود.
دو تمايز اصلي: محتوايي و تاريخي- تمدني
آنچه در اين نوشته از اهميت اساسي برخوردار است، بحثي تاريخي، در باب تحول نظامهاي آموزشي نيست، بلكه بحثي اساسا فكري و يا به تعبيري، فلسفي است كه البته براي ايضاح آن، چارهاي نداشتيم كه به برخي از شواهد تاريخي اشاره كنيم. تمايز ميان سنت آكادميك غربي كه دانشگاههاي امروزين، چهره متاخر آن را به ما نشان ميدهد، از سنت تعليمي در تمدن ايراني- اسلامي، در دو سطح يا از دو منظر قابل بررسي است:
1. تمايز محتوايي و مبنايي در مواد و مطالب درسي در دو سنت ايراني- اسلامي و غربي؛ اين بدان معناست كه در سنت تعليمي ايراني- اسلامي، همواره فاصله ميان دو گونه از علوم، حفظ ميشد. يكي علوم اصيله، كه در واقع به آن دسته از دانشهاي موجود اسلامي اطلاق ميشد كه منشاء اسلامي و عمدتا قرآني داشت؛ و ديگر علوم دخيله، كه با بسط و گسترش علوم يوناني در تمدن اسلامي، رواج يافته بود و فلسفه، طب، رياضي، نجوم و غيره را در برميگرفت. نكته ظريفي كه درك آن از اهميت بهسزايي برخوردار است اين است كه اتفاقا در عالم اسلام، به ويژه در دوره اوج تمدن اسلامي در قرون سوم تا پنجم هجري، نوعي تسامح و تساهل به چشم ميخورد كه نمونه آن در دنياي مسيحي به هيچوجه پيدا نميشود. تقابل سنت يوناني با سنت ديني اسلام، به شدت و حدت دنياي مسيحي نبود. همين ويژگي تمدن اسلامي، باعث شد كه عليرغم جلب و جذب عناصر يوناني در فرهنگ اسلامي، مراكز تعليمي سنتي نيز در كنار مدارس ترويج علوم عقلي، به كار خود ادامه دهند. اما قضيه در غرب به گونه ديگري رقم خورد. در آنجا، از يكسو به دليل حضور سنت نيرومند فلسفي كه از دوران يونان كلاسيك و البته عصر هلنيستي به جاي مانده بود، و البته به مدد شرحها و ترجمههايي كه بعدها از طريق تمدن اسلامي به دست دانشوران مسيحي رسيد، و از سوي ديگر اهميت آموزههاي كليسايي به عنوان يكي از مهمترين بخشهاي مذهب مسيحيت، نه وحي توانست از علوم عقلي مبرا بماند، و نه علوم عقلي توانستند به نحوي مستقل، به كار خود ادامه دهند. در الهيات مسيحي از همان آغاز، كليسا و تعاليم آن در كانون توجه قرار داشت. در واقع مفهوم سنت(Tradition) در الهيات مسيحي، مفهومي پيچيده بود كه در آن، كتاب مقدس، به عنوان امانت الهي و كليسا به عنوان امانتدار معناي وحي و مرجع زنده تعليم آن فهميده شد. به عبارت ديگر كليسا و كتاب عين يكديگر بودند و كتاب جز در پيوند با كليسا و سنت آن، ميزان ايمان مومن محسوب نميشد. از همين روست كه ميگوييم علوم عقلي، نميتوانست مستقل بسط يافته، و به موازات تعاليم كليسا عمل كند. اين درهم تنيدگي، در سدههاي يازدهم و دوازدهم، باعث شد تا الهيات مسيحي، به عنوان علمي استدلالي و نه جدلي، در راس همه علوم عقلي قرار گيرد. اين وحدت، اگر به همان صورت باقي ميماند امر نامطلوبي بود، اما بسط و تحولي كه در سدههاي ميانه متاخر به آن داده شد، باعث شد كه از دل الهيات استدلالي، علوم جديد ظاهر شوند. البته بايد دقت داشت كه تا پيش از رنسانس قرن دوازده ميلادي كه بارها به آن اشاره كرديم، اين سنت كليسايي بود كه به تدريج آموزههاياش را بر علوم عقلي تحميل نموده بود. اما در تمدن اسلامي، فلسفه به راه خود رفته، و كلام نيز سرشت جدلياش را حفظ نمود.
2. تمايز دوم، تمايز ميان تحولات و دگرگونيهاي تمدني ميان اين دو سنت، با توجه به تحولاتي است كه از آن با عنوان مدرنيته يا تجدد ياد ميكنيم؛ تمايز اخير، در نسبت با تمايز نخست قابلفهم است. چنانكه آمد، سنت تعليمي سدههاي ميانه در غرب، تحت لواي الهيات، همه علوم عقلي و فلسفي را در برميگرفت. با تحولاتي كه از سده يازدهم، به ويژه قرن دوازدهم به وقوع پيوست و متعاقب آن، آغاز عصر نوزايي، دانشگاههاي نوظهوري نيز پديدار شد كه محتواي دروسي كه در آنها تدريس ميشد، به موازات تحولات فكري فوق، به سنت جديد تفكر غربي بدل شد. در بحث از مباني انديشه جديد اروپايي يا همان تجدد، اين نكته داراي اهميت فراوان است كه برخلاف دانشگاههاي جديد اروپايي كه همانطور كه ديديم، در ادامه سنت حوزههاي علميه قديم به وجود آمد، در ايران انديشه تاسيس دانشگاه، در بيرون از سنت حوزهها و نظام سنتي دانش، در دورهاي پديدار شد كه به هر حال خود اين نظام سنتي نيز، دچار ضعف و فتور شده بود و نهاد ديگري جايگزين آن نشده بود. به عبارت ديگر، فلسفه و علم جديد غربي، در تداوم الهيات استدلالي سدههاي ميانه، و در قالب دانشگاههاي نوظهور، پا به عرصه نهاد. اما در تمدن ايراني- اسلامي، كه آشنايي با مظاهر تمدن غربي در آن، مواجههاي ناخواسته بود، باعث شد تا تاسيس نهادهاي آموزشي مدرن در ايران، در گسست و تمايز از سنت تعليمي ديرينهاي شكل بگيرد كه واجد مباني كاملا متفاوتي از بنيادهاي فكري اين نهادهاي جديد بود. به هر حال، دانشهاي جديدي كه با دانشگاه وارد ايران شد، پشتوانه محكمي نداشت تا بتواند با ابتناي بر آن، شكوفا شود. اين معضل به ويژه در حوزه علوم انساني و اجتماعي، و البته فلسفه، بسيار بيشتر به چشم ميخورد.
نتيجهگيري
نگاه انتقادي به سير تحولي ايجاد و ظهور نهادهاي جديد آموزش در ايران، ممكن است تعابير و تفاسير معارض و متفاوتي را به دنبال داشته باشد. گروهي ممكن است تصور كنند كه مراد از طرح اين بحث، نفي نهادهاي جديد و بيگانه تلقينمودن آنها با سنت ايراني- اسلامي تعليم و تربيت است و از طريق همين مقدمه، نتيجه بگيرند كه براي برونرفت از معضل مزبور، ميبايست فكري اساسي به حال نهادهاي مدرن كرده و برخي از نمونههاي سنتي را جايگزين آن كنيم. برخي ديگر ممكن است اساسا توازي مزبور را به چشم يك مسئله مورد ملاحظه قرار ندهند و استدلال كنند كه همانگونه كه در تاريخ تحول علوم و مراكز تعليمي در تمدن اسلامي- ايراني، نوعي توازي ميان مدارس ترويج علوم عقلي و مدارس سنتي علوم اسلامي و نقلي وجود داشته است، اكنون نيز همان روند ادامه داشته و تفاوتي ايجاد نشده است. برخي نيز ممكن است كه از در نفي علوم سنتي و لاجرم نحوه ترويج آن وارد شوند. اما بهزعم ما، و چنانكه در اين مقاله به آن اشاره شد، معضل مزبور، نه صرف معضلي سازماني و يا حتي تاريخي، بلكه معضلي در اساس، فكري و فلسفي است و با روشهاي دستوري قابل حل و رفع نيست. اول از همه به نظر ميرسد كه علوم و دانشهاي جديد كه طي يكسده و نيم گذشته، وارد ايران شده است، به ويژه در حوزه علوم انساني و اجتماعي، داراي مباني خاصي است كه با دانشگاههاي جديد پيوندي ارگانيك دارد. مباني مزبور از همان آغاز ميبايست در پرتوي سنتي زنده و پويا مورد بازتفسير قرار ميگرفت و به تحولي اساسي منجر ميشد كه متاسفانه به وقوع نپيوست. عدمپويايي و تحرك نظام سنت قدمايي نيز در اين ميان بسيار اثرگذار بوده است. از همين روست كه ما با برخي تنشها و تعارضهاي مبنايي روبرو هستيم كه اتفاقا هرچه تلاش ميكنيم تا از طريق دستوري و بخشنامهاي سر و ساماني به آن بدهيم، ناكامي بيشتري حاصل ميشود. نخستين گام براي برونرفت از معضل فعلي، پذيرش واقعبينانه آن است. قدم دوم، تلاشي فلسفي براي فهم مباني نظام جديد آموزش عالي از يكسو و كوشش براي احياي سنت قدمايي، نه در خلا، بلكه در پرتوي همين مباني جديد است. به عبارت ديگر، سنت قدمايي ميبايست در پرتوي مباني جديد، خود را بازسازي و احيا كند و از سوي ديگر مباني جديد نيز ميبايست با تلاش پردامنه فكري و فلسفي، از مرحله فهم فينفسه آن فراتر رفته و بر شالودههاي سنت قدمايي استوار گردد.
فهرست منابع
علي محمد كاردان، سير آراء تربيتي در غرب، انتشارات سمت، چاپ اول، 1381، صص4-73.
كريم مجتهدي و همكاران، مدارس و دانشگاههاي اسلامي و غربي در قرون وسطي، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چاپ اول، 1379، ص187.
كاردان، پيشين، ص77.
مجتهدي، پيشين، صص3-172؛ نيز بنگريد به كاردان، پيشين، ص77.
مجتهدي، صص1-50.
عبدالرحيم غنيمه، تاريخ دانشگاههاي بزرگ اسلامي، ترجمه: نورالله كسايي، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1372، صص77، 85، 116.
حسين محبوبي اردكاني، تاريخ موسسات تمدني جديد در ايران، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1354، جلد اول، صص420-397؛ نيز بنگريد به مجتهدي، پيشين، صص10-9.
نورالله كسايي، "بيتالحكمه و دارالعلم "، در آموزش عالي در گستره تاريخ و تمدن اسلامي، به اهتمام اميرحسين چيتسازيان، پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، چاپ اول، 1388، صص4-83.
جواد طباطبايي، جدال قديم و جديد، انتشارات نگاه معاصر، چاپ اول، 1382، صص93-81.
Ulich, Robert. History of Educational thought, New York, 1963 PP 212, 243.
طباطبايي، پيشين، صص32 و 38.
نويسنده: شروين مقيمي زنجاني
منبع: دو ماهنامه فارابي شماره12 ادامه مطلب
بقيه در ادامه
ظهور دانشگاه در غرب
دانشگاه به معناي امروزي آن، برآمده از حوزههاي علميه مسيحي و مدارسي است كه در سدههاي ميانه به تدريس الهيات و علوم ديني مشغول بودند. يك وجه اين تحول، وجه سازماني و نهادي است و وجه ديگر آن، كه البته از حيث تفاوت پيشگفته با سنت تعليمي ما، از اهميت بيشتري برخوردار است، وجه محتوايي آن است. به عبارت ديگر سير زايش و تحول دانشگاه غربي، از لحاظ سازماني و نهادي، با سير تحول محتوايي در مباني علوم و صناعات، نوعي سازگاري و انطباق را نشان ميدهد. دانشگاه به معناي امروزي آن، صرف چارچوبهاي اداري و قانوني و يا محيطي فيزيكي براي تعليم و تعلم نيست، بلكه واجد مبنايي فكري است كه خود حاصل تحولات عمده فلسفي و الهياتي در سدههاي ميانه است.
در اواخر قرن دوازدهم و در برخي از شهرهاي اروپا مانند بولونيا، پادوا، پاريس و انگلستان مدارسي كه زير نظر كليسا به فعاليت مشغول بودند به نهاد آموزشي جديدي به نام اونيورسيتاس "universitas " تبديل شدند. اين عبارت، در آن زمان به معناي جامعه يا اتحاديه صنفي دانشجويان بود و مانند اصناف ديگر در اين دوره، براي دفاع از شان اجتماعي و فرهنگي و حقوق گروه معلم و دانشجو به وجود آمد. با افزايش تعداد دانشجويان و رويآوردن بسياري از افراد به حرفه معلمي، كليسا ناگزير شد كه ضوابطي را براي تائيد صلاحيت آنان مقرر كند. كليسا براي اين كار كسي را
كه نماينده اسقفها به شمار ميرفت، و Magister ناميده ميشد، معين نموده و بر كار صلاحيت استادان، نظارت مينمود. اما رفته رفته و با افول مرجعيت كليسا، نهادهايي كه خود از دل نظام تعليم كليسايي سربرآورده بودند، به سوي استقلال حركت كردند. ميتوان ميان دانشگاههايي كه به نحوي طبيعي رشد كردند، و دانشگاههايي كه تاسيس شدند، يا بر اثر مهاجرت پديد آمدند، تمايز قائل شد. استدلال ما اين است كه بر اساس شواهد و مدارك تاريخي، نخستين دانشگاههايي كه به شكل امروزين ظهور كردند، دانشگاههايي بودند كه به نحوي طبيعي و بر اثر پيشرفت و تحول مدارسي پيدا شدند كه از قبل موجود بود.
نخستين مدرسهاي كه رسما به عنوان دانشگاه فعاليت خود را آغاز نمود، در شهر بولونياي ايتاليا پديدار شد. اساسنامه اين دانشگاه در سال 1158، به تصويب رسيد. اين دانشگاه در صدر تحولاتي بود كه در اواخر قرن يازدهم و اوايل قرن دوازدهم، با كشف "مجموعه حقوق مدني "، در عرصه علم حقوق به وقوع پيوست. حقوق از اين مجرا، كم كم و به مرور، بر اساس حقوق باستاني قبل از مسيحيت و قوانين دوره تئودوز، بنيان ميگرفت. اما تحول اساسي، با تاسيس دانشگاه پاريس، كه از توسعه مدرسه عالي نوتردام به وجود آمد و اساسنامه آن در 1180 به تصويب رسيد، به وقوع پيوست. از آغاز قرن دوازدهم، مدارس زيادي در قسمت مركزي شهر پاريس تاسيس شده بود كه امروزه نيز آن ناحيه را "سيته " ميخوانند. اغلب اساتيد اين مدارس، از راهبان مسيحي بودند. دانشگاه پاريس، مركز تدريس الهيات بود و مهمترين دانشگاه در دوره مورد بحث بهشمار ميآمد. سازمان دانشگاه پاريس، از آن پس به عنوان الگويي براي ديگر دانشگاهها در اقصينقاط اروپا و غرب، توجهات را به سوي خود جلب نمود. اغلب دانشگاههايي كه تاسيس ميشد، ريشه در مدارسي داشت كه تا پيش از آن، به تدريس الهيات و علوم ديني مشغول بودند. در آستانه نوزايي سدههاي پانزدهم و شانزهم ميلادي، قريب به 80 دانشگاه، به صورتي كه ذكر آن رفت، تاسيس شده بود. اما نكته جالب توجه، نه صرف فعل و انفعال در عرصههاي سازماني و نهادي، بلكه محتواي مطالب و موادي بود كه در اين دانشگاهها تدريس ميشد. اصل و اساس بر تعليم الهيات استوار بود. اما بر اساس سنتي ديرينه در غرب كه به ويژه از دوره هلنيستي به يادگار مانده بود، ورود به حوزه تعليم و تعلم معقولات، مستلزم پيشنيازهايي بود كه عمدتا در زمره علوم عرفي قرار ميگرفت. گروهي از اين علوم در سدههاي ميانه، با عنوان "صناعات آزاد " مورد ملاحظه قرار ميگرفت كه خود به دو بخش اصلي تقسيم ميشد: دسته اول دستور زبان، معاني بيان و منطق را شامل ميشد، و دسته دوم مشتمل بر حساب، هندسه و هيات بود. اما با آغاز قرون يازدهم و دوازدهم ميلادي، و از مجراي آشنايي دوباره انديشمندان غرب با فلسفه يوناني و رومي، به ويژه برخي از آثار ارسطو و افلاطون كه عمدتا از طريق تمدن اسلامي به دست آنان رسيده بود، عصر نويني آغاز شد كه با تاسيس نخستين دانشگاهها، به معنايي كه امروز از آن مراد ميكنيم، همراه گشت. اما با همه اين تحولات، هنوز هم صناعات آزاد و اخلاق و سياست و پزشكي، در ذيل الهيات مسيحي قابل طرح بود. الهيات، علم برتر و به نوعي اشرف علوم محسوب ميشد و با توجه به بسطي كه سن توماس از طريق دريافت خاصي كه از فلسفه ارسطو داشت، به الهيات مسيحي داده بود، الهيات به عنوان غايت علماندوزي، و راه نجات و رستگاري، در صدر ديگر علوم قرار داشت.
اما با همه اين احوال، و با در نظرداشتن همه محدوديتها و دشواريهاي روش اسكولاستيكي يا مدرسي حاكم بر نهادهاي آموزشي اين دوره، نميتوان از نقش دوبارهاي كه عقل، از طريق ترجمه شرحهاي فيلسوفان مسلمان بر فلسفه يوناني، و احياي دوباره برخي متون و ترجمه آنها به لاتيني، به ويژه ارغنون ارسطو، در تعليم الهيات برعهده گرفت، غفلت نمود. به هر حال از لحاظ كيفي، محتواي دروس در شرف تغيير و تحول اساسي بود.
كشف رساله منطقي ارسطو، نوعي امكان اتخاذ موضعي عقلاني به مسائل اعتقادي و تعبدي به وجود آورد كه خود به خود، به بالارفتن كيفيت دروس منجر شد. دانشجويان و مدرسان، بر اساس جدل، به مرور تعدادي مسئله واقعي فلسفي و علمي را به نحوي مستقل و صرفنظر از مسائل ديني، تشخيص ميدادند كه در حقيقت بيش از پيش منجر به اعتقاد به مرجعيت صرف عقل ميشد. در واقع همين مولفه كليدي بود كه راه را براي گذر به مرحلهاي ديگر هموار نمود و از دل دانشگاههاي سدههاي ميانه، كساني چون دانته، و پترارك و فرهيختگاني چون اراسموس، لوتر و حتي گاليله ظهور كردند. با بسط دوباره عقلانيت، هر نوع تجسسي در مورد نفس و جهان و خداوند، بر اساس جدل عقلي مجاز شمرده ميشد و گاهي حتي مواضع افراطي، الزاما بدون بررسي رد نميگرديد.
مدارس و مراكز تعاليم عاليه در ايران و اسلام
نظام آموزشي سنتي ما، كه هنوز هم در قالب حوزههاي علميه به حيات خود ادامه ميدهد، نه صرف يك نهاد آموزشي با مقررات خاص خود، بلكه مبتني بر شالودههايي فكري است كه معلوم نيست ضرورتا با شالودههاي فكري دانشگاه، به عنوان نهادي غربي، سازگار باشد. حوزههاي علميه در ايران امروز، در ادامه سنت قدمايي تعليم و تعلم قرار دارند كه در تمدن اسلامي از سابقهاي طولاني برخوردار است. اگرچه بخش قابلملاحظهاي از سنت تعليمي در تمدن اسلامي، متعلق به فعاليتهاي غيررسم? و انجمنهاي خانگي و درس و بحثهاي مقطعي است، اما نهادهاي بسيار بلند آوازه و پراهميتي نيز در تاريخ تمدن ايراني- اسلامي، جهت تعليم و آموزش نظاممند علوم مختلف، تاسيس شد. يكي از مهمترين اين مراكز، بيتالحكمه بغداد بود كه شالودهاش در سده دوم هجري قمري، و در عهد خلافت منصور عباسي بنياد نهاده شد و با اقداماتي كه مامون در غنينمودن كتابخانه بزرگ آن به خرج داد، به يكي از مهمترين مراكز علمي و فلسفي جهان اسلام بدل گشت. نقش ايرانيان و سنت حكمتآموزي و دانشدوستي آنان، در ايجاد و حفظ و رونق چنين نهادهايي، غيرقابل انكار است. از ديگر مراكز عمده تعليم آموزش در تمدن اسلامي ميتوان به الازهر مصر اشاره نمود كه در زمان خلافت فاطميان اسماعيليمذهب تاسيس شد و بسياري از مورخان و سفرنامهنويسان اسلامي، از عظمت و شكوه آن سخن راندهاند. يكي ديگر از مراكز عمده آموزشي، مدارس نظاميه بود كه با تاسيس نظاميه بغداد به دست خواجه نظامالملك طوسي، جهت تدريس علوم ديني، رونق فراواني پيدا نمود. بسياري از صاحبنظران، معتقدند كه اگرچه در مورد مدارس و محافل درس نميتوان براي هيچيك از دو فرهنگ اسلامي و غرب مسيحي، اولويت زماني قائل شد اما در مورد مراكز سازمانيافته و وسيعتر تعليماتي، ميتوان گفت كه نزد مسلمانان از قدمت بيشتري برخوردار بوده است.
عليرغم همه فراز و نشيبها و تحولات در حوزه مراكز تعليم و تربيت در تمدن اسلامي- ايراني، و با وجود واقعيت زوال تدريجي علوم عقلي از بعد از قرن پنجم ميلادي، اما سنت قدمايي تعليم و تربيت دستكم در ايران و عراق و در نزد شيعيان، در قالب حوزههاي علميه، تداوم يافت. اما اين نيز نكتهاي است كه اگرچه مناقشه اصولي/اخباري در درون و ميان عالمان شيعي، نهايتا به سود اصوليون يا ملتزمين به استنباطات عقلي خاتمه يافت، اما به مرور، نوعي ركود و رخوت در اين نهاد راه يافت كه در آغاز دوره جديد تاريخ ايران، يعني آشنايي ايرانيان با مظاهر تمدن جديد غربي كه دانشگاه نيز يكي از آنها بود، نتوانست بستر مناسبي براي تجديد حيات علوم عقلي و به عبارتي يك نوزايي ديگر در هيات قرن چهارمي آن باشد. البته در اينجا نميتوان از سرشت تحميلي برخي از مظاهر تمدن مدرن كه برخي آن را تقدير تاريخي غيرغربيان قلمداد كردهاند، غفلت نمود.
نخستين مدرسه به سبك جديد، 154 سال پيش در 1231 شمسي، و با همت ميرزا تقي خان امير كبير، با نام دارالفنون، تاسيس شد. اين مركز، به تقليد از مدرسه "پليتكنيك " كه ناپلئون آن را در اوايل قرن نوزدهم ميلادي در فرانسه بنيادگذاري كرده بود، داير گشت. اما دانشگاه تهران، به موجب قانون تاسيس دانشگاه مصوب هشتم خرداد ماه 1313 ايجاد گرديد و بعضي مدارس عالي كه در آن هنگام وجود داشت، در آن ادغام شد. اين دو مركز بزرگ آموزشي، به همراه مدارس عالي ديگري كه به سبك جديد در ايران تاسيس شد، نقطه آغازي براي ورود علوم جديد، و البته گسستي از نظام قدمايي تعليم و آموزش بود.
دو تمايز اصلي: محتوايي و تاريخي- تمدني
آنچه در اين نوشته از اهميت اساسي برخوردار است، بحثي تاريخي، در باب تحول نظامهاي آموزشي نيست، بلكه بحثي اساسا فكري و يا به تعبيري، فلسفي است كه البته براي ايضاح آن، چارهاي نداشتيم كه به برخي از شواهد تاريخي اشاره كنيم. تمايز ميان سنت آكادميك غربي كه دانشگاههاي امروزين، چهره متاخر آن را به ما نشان ميدهد، از سنت تعليمي در تمدن ايراني- اسلامي، در دو سطح يا از دو منظر قابل بررسي است:
1. تمايز محتوايي و مبنايي در مواد و مطالب درسي در دو سنت ايراني- اسلامي و غربي؛ اين بدان معناست كه در سنت تعليمي ايراني- اسلامي، همواره فاصله ميان دو گونه از علوم، حفظ ميشد. يكي علوم اصيله، كه در واقع به آن دسته از دانشهاي موجود اسلامي اطلاق ميشد كه منشاء اسلامي و عمدتا قرآني داشت؛ و ديگر علوم دخيله، كه با بسط و گسترش علوم يوناني در تمدن اسلامي، رواج يافته بود و فلسفه، طب، رياضي، نجوم و غيره را در برميگرفت. نكته ظريفي كه درك آن از اهميت بهسزايي برخوردار است اين است كه اتفاقا در عالم اسلام، به ويژه در دوره اوج تمدن اسلامي در قرون سوم تا پنجم هجري، نوعي تسامح و تساهل به چشم ميخورد كه نمونه آن در دنياي مسيحي به هيچوجه پيدا نميشود. تقابل سنت يوناني با سنت ديني اسلام، به شدت و حدت دنياي مسيحي نبود. همين ويژگي تمدن اسلامي، باعث شد كه عليرغم جلب و جذب عناصر يوناني در فرهنگ اسلامي، مراكز تعليمي سنتي نيز در كنار مدارس ترويج علوم عقلي، به كار خود ادامه دهند. اما قضيه در غرب به گونه ديگري رقم خورد. در آنجا، از يكسو به دليل حضور سنت نيرومند فلسفي كه از دوران يونان كلاسيك و البته عصر هلنيستي به جاي مانده بود، و البته به مدد شرحها و ترجمههايي كه بعدها از طريق تمدن اسلامي به دست دانشوران مسيحي رسيد، و از سوي ديگر اهميت آموزههاي كليسايي به عنوان يكي از مهمترين بخشهاي مذهب مسيحيت، نه وحي توانست از علوم عقلي مبرا بماند، و نه علوم عقلي توانستند به نحوي مستقل، به كار خود ادامه دهند. در الهيات مسيحي از همان آغاز، كليسا و تعاليم آن در كانون توجه قرار داشت. در واقع مفهوم سنت(Tradition) در الهيات مسيحي، مفهومي پيچيده بود كه در آن، كتاب مقدس، به عنوان امانت الهي و كليسا به عنوان امانتدار معناي وحي و مرجع زنده تعليم آن فهميده شد. به عبارت ديگر كليسا و كتاب عين يكديگر بودند و كتاب جز در پيوند با كليسا و سنت آن، ميزان ايمان مومن محسوب نميشد. از همين روست كه ميگوييم علوم عقلي، نميتوانست مستقل بسط يافته، و به موازات تعاليم كليسا عمل كند. اين درهم تنيدگي، در سدههاي يازدهم و دوازدهم، باعث شد تا الهيات مسيحي، به عنوان علمي استدلالي و نه جدلي، در راس همه علوم عقلي قرار گيرد. اين وحدت، اگر به همان صورت باقي ميماند امر نامطلوبي بود، اما بسط و تحولي كه در سدههاي ميانه متاخر به آن داده شد، باعث شد كه از دل الهيات استدلالي، علوم جديد ظاهر شوند. البته بايد دقت داشت كه تا پيش از رنسانس قرن دوازده ميلادي كه بارها به آن اشاره كرديم، اين سنت كليسايي بود كه به تدريج آموزههاياش را بر علوم عقلي تحميل نموده بود. اما در تمدن اسلامي، فلسفه به راه خود رفته، و كلام نيز سرشت جدلياش را حفظ نمود.
2. تمايز دوم، تمايز ميان تحولات و دگرگونيهاي تمدني ميان اين دو سنت، با توجه به تحولاتي است كه از آن با عنوان مدرنيته يا تجدد ياد ميكنيم؛ تمايز اخير، در نسبت با تمايز نخست قابلفهم است. چنانكه آمد، سنت تعليمي سدههاي ميانه در غرب، تحت لواي الهيات، همه علوم عقلي و فلسفي را در برميگرفت. با تحولاتي كه از سده يازدهم، به ويژه قرن دوازدهم به وقوع پيوست و متعاقب آن، آغاز عصر نوزايي، دانشگاههاي نوظهوري نيز پديدار شد كه محتواي دروسي كه در آنها تدريس ميشد، به موازات تحولات فكري فوق، به سنت جديد تفكر غربي بدل شد. در بحث از مباني انديشه جديد اروپايي يا همان تجدد، اين نكته داراي اهميت فراوان است كه برخلاف دانشگاههاي جديد اروپايي كه همانطور كه ديديم، در ادامه سنت حوزههاي علميه قديم به وجود آمد، در ايران انديشه تاسيس دانشگاه، در بيرون از سنت حوزهها و نظام سنتي دانش، در دورهاي پديدار شد كه به هر حال خود اين نظام سنتي نيز، دچار ضعف و فتور شده بود و نهاد ديگري جايگزين آن نشده بود. به عبارت ديگر، فلسفه و علم جديد غربي، در تداوم الهيات استدلالي سدههاي ميانه، و در قالب دانشگاههاي نوظهور، پا به عرصه نهاد. اما در تمدن ايراني- اسلامي، كه آشنايي با مظاهر تمدن غربي در آن، مواجههاي ناخواسته بود، باعث شد تا تاسيس نهادهاي آموزشي مدرن در ايران، در گسست و تمايز از سنت تعليمي ديرينهاي شكل بگيرد كه واجد مباني كاملا متفاوتي از بنيادهاي فكري اين نهادهاي جديد بود. به هر حال، دانشهاي جديدي كه با دانشگاه وارد ايران شد، پشتوانه محكمي نداشت تا بتواند با ابتناي بر آن، شكوفا شود. اين معضل به ويژه در حوزه علوم انساني و اجتماعي، و البته فلسفه، بسيار بيشتر به چشم ميخورد.
نتيجهگيري
نگاه انتقادي به سير تحولي ايجاد و ظهور نهادهاي جديد آموزش در ايران، ممكن است تعابير و تفاسير معارض و متفاوتي را به دنبال داشته باشد. گروهي ممكن است تصور كنند كه مراد از طرح اين بحث، نفي نهادهاي جديد و بيگانه تلقينمودن آنها با سنت ايراني- اسلامي تعليم و تربيت است و از طريق همين مقدمه، نتيجه بگيرند كه براي برونرفت از معضل مزبور، ميبايست فكري اساسي به حال نهادهاي مدرن كرده و برخي از نمونههاي سنتي را جايگزين آن كنيم. برخي ديگر ممكن است اساسا توازي مزبور را به چشم يك مسئله مورد ملاحظه قرار ندهند و استدلال كنند كه همانگونه كه در تاريخ تحول علوم و مراكز تعليمي در تمدن اسلامي- ايراني، نوعي توازي ميان مدارس ترويج علوم عقلي و مدارس سنتي علوم اسلامي و نقلي وجود داشته است، اكنون نيز همان روند ادامه داشته و تفاوتي ايجاد نشده است. برخي نيز ممكن است كه از در نفي علوم سنتي و لاجرم نحوه ترويج آن وارد شوند. اما بهزعم ما، و چنانكه در اين مقاله به آن اشاره شد، معضل مزبور، نه صرف معضلي سازماني و يا حتي تاريخي، بلكه معضلي در اساس، فكري و فلسفي است و با روشهاي دستوري قابل حل و رفع نيست. اول از همه به نظر ميرسد كه علوم و دانشهاي جديد كه طي يكسده و نيم گذشته، وارد ايران شده است، به ويژه در حوزه علوم انساني و اجتماعي، داراي مباني خاصي است كه با دانشگاههاي جديد پيوندي ارگانيك دارد. مباني مزبور از همان آغاز ميبايست در پرتوي سنتي زنده و پويا مورد بازتفسير قرار ميگرفت و به تحولي اساسي منجر ميشد كه متاسفانه به وقوع نپيوست. عدمپويايي و تحرك نظام سنت قدمايي نيز در اين ميان بسيار اثرگذار بوده است. از همين روست كه ما با برخي تنشها و تعارضهاي مبنايي روبرو هستيم كه اتفاقا هرچه تلاش ميكنيم تا از طريق دستوري و بخشنامهاي سر و ساماني به آن بدهيم، ناكامي بيشتري حاصل ميشود. نخستين گام براي برونرفت از معضل فعلي، پذيرش واقعبينانه آن است. قدم دوم، تلاشي فلسفي براي فهم مباني نظام جديد آموزش عالي از يكسو و كوشش براي احياي سنت قدمايي، نه در خلا، بلكه در پرتوي همين مباني جديد است. به عبارت ديگر، سنت قدمايي ميبايست در پرتوي مباني جديد، خود را بازسازي و احيا كند و از سوي ديگر مباني جديد نيز ميبايست با تلاش پردامنه فكري و فلسفي، از مرحله فهم فينفسه آن فراتر رفته و بر شالودههاي سنت قدمايي استوار گردد.
فهرست منابع
علي محمد كاردان، سير آراء تربيتي در غرب، انتشارات سمت، چاپ اول، 1381، صص4-73.
كريم مجتهدي و همكاران، مدارس و دانشگاههاي اسلامي و غربي در قرون وسطي، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چاپ اول، 1379، ص187.
كاردان، پيشين، ص77.
مجتهدي، پيشين، صص3-172؛ نيز بنگريد به كاردان، پيشين، ص77.
مجتهدي، صص1-50.
عبدالرحيم غنيمه، تاريخ دانشگاههاي بزرگ اسلامي، ترجمه: نورالله كسايي، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1372، صص77، 85، 116.
حسين محبوبي اردكاني، تاريخ موسسات تمدني جديد در ايران، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1354، جلد اول، صص420-397؛ نيز بنگريد به مجتهدي، پيشين، صص10-9.
نورالله كسايي، "بيتالحكمه و دارالعلم "، در آموزش عالي در گستره تاريخ و تمدن اسلامي، به اهتمام اميرحسين چيتسازيان، پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، چاپ اول، 1388، صص4-83.
جواد طباطبايي، جدال قديم و جديد، انتشارات نگاه معاصر، چاپ اول، 1382، صص93-81.
Ulich, Robert. History of Educational thought, New York, 1963 PP 212, 243.
طباطبايي، پيشين، صص32 و 38.
نويسنده: شروين مقيمي زنجاني
منبع: دو ماهنامه فارابي شماره12