در انديشههاي فلاسفه يونان باستان، ديدگاههاي مشابهي در اين باب ديده
ميشود، اما انديشه فلوطين كمي با ديگران متفاوت است. در انديشه او «خدا
مطلق متعال است، او واحد (احد) است، و وراي هر فكر و هر وجودي،
توصيفناپذير و غير قابل درك» كه دربارهاش سخني نيست (او ناگفتني است) و
دربارهاش دانشي نيست (او نادانستني است) آن كه گفته ميشود در فراسوي جوهر
است. نه ماهيت نه وجود و نه حيات را نميتوان درباره واحد حمل كرد، البته
نه اينكه او كمتر از اين چيزهاست؛ بلكه به دليل اينكه بيشتر است، آنكه
برتر از همه امور است. واحد را نميتوان با مجموع اشياء يكي گرفت، زيرا اين
اشياء به يك منشأ يا اصل نيازمندند و اين اصل بايد از آنها متمايز و
منطقاً مقدم بر آنها باشد. بهعلاوه اگر واحد با هر شيء كه جداگانه در نظر
گرفته شود، يكي گرفته ميشد، آنگاه هر شيء با هر شيء يكي گرفته خواهد شد و
تمايز اشياء ـ كه يك امر بديهي است ـ موهوم خواهد بود؛ بنابراين واحد
نميتواند شيء موجود باشد، بلكه بر تمام موجودات مقدم است. بنابراين واحد
فلوطين، واحد پارمنيدس يعني يك اصل يگانهانگارانه نيست، بلكه واحدي است كه
تعالياش در مذهب فيثاغوري جديد و مذهب افلاطوني مورد تاكيد بود. چون خدا
واحد است، بدون كثرت يا تقسيمي، در واحد هيچ دوگانگي جوهر و عرض نميتواند
وجود داشته باشد و بنابراين فلوطين نميخواهد به خدا هيچ صفاتي را نسبت
دهد، زيرا در اين صورت او محدود خواهد شد.
اين انديشه فلوطين به اضافه استعاره «صدور» او كه با كلماتي چون هرين (جاريشدن و فيضان) و آپورين (صادر شدن) همراه بود، باعث زمينهاي شد كه انديشه فارابي از آن منشأ گرفت.
ابنسينا هم كه در بسياري موارد با فارابي همعقيده بود، در اصل فلوطيني صدور كائنات (الواحد لايصدر عنه الاواحد) از واحد هم با فارابي همانديشه شد. در اين اصل كافي است خدا چيزي را تعقل كند و آن چيز همان لحظه امكان وجود مييابد. «خدا ذات خود را تعقل ميكند و از آن عقل واحد بالعدد فايض ميشود. اين عقل ممكنالوجود بالذات و واجبالوجود بالغير است و چون اين عقل مبدا خود را تعقل كند عقل دوم كه عقل كلي است از او فايض ميشود و چون ذات خود را تعقل كند از آن حيث كه ممكن الوجود است، جرم اين افلاك از او فايض ميشود و بدين طريق اولين كثرت پديد ميآيد كه بهوسيله آن از يك نظام الهي به نظامي عقلي ـ نفسي ـ فلكي منتقل ميشويم.»
وقتي مبحث تعقل به وجود ميآيد و اينكه خداوند هر آنچه را تعقل ميكند به وجود ميآيد، ابنسينا نخستين صادر از خدا را يك «عقل» ميداند. او در «رسالةالعروس» براي اينكه نظريهاش را تبيين و تشريح كند، مينويسد: «هر چيزي در جهان پيدايش و تباهي پيش از پيدايش ممكنالوجود بوده است، چون اگر ممتنعالوجود ميبود، به وجود نميآمد و اگر واجبالوجود ميبود، از پيش همچنان موجود بود و ممكنالوجود ناگزير از علتي است كه آن را از نيستي به هستي آورد و نشايد كه علت آن خودش باشد، زيرا علت بالذات بر معلوم پيشي دارد؛ پس بايد كه علت آن غير از خودش باشد و نشايد كه هر يك از آن دو علت همتايش باشد؛ زيرا اين كار به دَور و تقدم شيء بر خودش ميانجامد و نيز شايد كه تا بيپايان تسلسل يابد. پس ناگزير بايد به يك علت نخستين بيانجامد كه نه داراي علت فاعلي، نه مادي، نه صوري و نه غايي باشد. همچنين نشايد كه آن علت دو تا باشد، زيرا آنگاه نيازمند به يك فاصله ميبود كه بالذات بر آن تقدم داشته باشد و آن دو را از تقدم بودن بيرون آورد و نشايد كه جسم باشد، زيرا جسم در تصور تجزيهپذير است و به كثرت ميانجامد. پس بايد يك «عقل» باشد كه هدف و غايت آن ذاتي باشد و عقل و عاقل و معقول در حق آن يك چيز است، عاقل داننده است، پس او نيز بايد داننده باشد و دانستن و داننده و دانسته در حق او يك چيز است او حكيم مطلق است، زيرا حكمتش از ذات اوست. او زنده است، زيرا هر يك از ما موصوف به زنده است در پيوند با رواني (نفسي) كه سبب وجود عقل در اوست. او حقيقت عقل است، پس بسي شايستهتر است كه زنده باشد، در حاليكه هر يك از ما به اعتبار يك زندگي ساخته از قوه و فعل، زنده است، اما او زنده به ذات است، وجودش محض است و نشايد گفت كه جهان فعل اوست، زيرا هر فاعلي با فعل خود كامل ميشود ... و اگر بگوييم كه جهان فعل اوست، آنگاه كمال او پيش از فعل وابسته به صدور فعل از او ميبود و اگر فعل داشت، ناگزير اين فعل يا به وسيله افزار بود، يا بيافزار، اگر فعلش بهوسيله افزار بود، محال بود، زيرا آنگاه لازم ميشد كه گفته شود، آن افزار نيز با افزاري ديگر و اين نيز با افزار ديگري ساخته شده و اين به بيپايان ميانجاميد و اگر بگوييم بدون افزار كار كرده شده، آنگاه لازم است گفته شود كه او با طبايع گوناگوني كار كرده و اين نيز به كثرت ميانجامد. اكنون اگر گفته ميشد اين كثرت از كجا آمده است، ميگوييم: نخستين (يعني خدا) واجب (الوجود) است. وي چون از خود آگاه بود، با اين نخستين آگاهي، عقلي از او واجب آمد. آن عقل از مبدأ (نخستين) و خودش آگاه شد؛ با آگاهي اول ، عقلي از او واجب آمد و با آگاهي از آنچه زير نخستين است (يعني آگاهي از خودش) نفس سپهر اطلس، يعني دورترين سپهر (فلك الاقصي) و سپهر نخستين كه همانا عرش است پديد آمد.»
به بيان ديگر، خدا عقلي است كه ذات خويش تعقل ميكند و تعقل علت وجودي است و از تعقل خدا در ذات خويش معلول اول صادر ميشود و چون تعقل ضروري است، صدور معلول اول نيز ضروري مينمايد و نيز چون عقل است، چيزي هم كه از او صادر ميشود، ناچار عقل است و اين لازمه طبيعت اوست و چون خدا واحد است پس بديهي است كه صادر از او نيز واحد است و از ماده مجرد است.
منابع:
ـ تاريخ فلسفه در جهان اسلامي (1381). فاخوري، حنا و جر، خليل. ترجمه: آيتي، عبدالمحمد، شركت انتشارات علمي و فرهنگي
ـ تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلام (1373)، حلبي، علي اصغر؛ انتشارات اساطير
ـ تاريخ فلسفه جلد يكم يونان و روم (1380) كاپلستون، فردريك ؛ ترجمه: مجتبوي، سيد جلالالدين. شركت انتشارات علمي و فرهنگي سروش
ـ بوعليسينا (1388) كارگروهي زير نظر موسوي بجنوردي، كاظم. بنياد علمي و فرهنگي بوعليسينا ادامه مطلب
اين انديشه فلوطين به اضافه استعاره «صدور» او كه با كلماتي چون هرين (جاريشدن و فيضان) و آپورين (صادر شدن) همراه بود، باعث زمينهاي شد كه انديشه فارابي از آن منشأ گرفت.
ابنسينا هم كه در بسياري موارد با فارابي همعقيده بود، در اصل فلوطيني صدور كائنات (الواحد لايصدر عنه الاواحد) از واحد هم با فارابي همانديشه شد. در اين اصل كافي است خدا چيزي را تعقل كند و آن چيز همان لحظه امكان وجود مييابد. «خدا ذات خود را تعقل ميكند و از آن عقل واحد بالعدد فايض ميشود. اين عقل ممكنالوجود بالذات و واجبالوجود بالغير است و چون اين عقل مبدا خود را تعقل كند عقل دوم كه عقل كلي است از او فايض ميشود و چون ذات خود را تعقل كند از آن حيث كه ممكن الوجود است، جرم اين افلاك از او فايض ميشود و بدين طريق اولين كثرت پديد ميآيد كه بهوسيله آن از يك نظام الهي به نظامي عقلي ـ نفسي ـ فلكي منتقل ميشويم.»
وقتي مبحث تعقل به وجود ميآيد و اينكه خداوند هر آنچه را تعقل ميكند به وجود ميآيد، ابنسينا نخستين صادر از خدا را يك «عقل» ميداند. او در «رسالةالعروس» براي اينكه نظريهاش را تبيين و تشريح كند، مينويسد: «هر چيزي در جهان پيدايش و تباهي پيش از پيدايش ممكنالوجود بوده است، چون اگر ممتنعالوجود ميبود، به وجود نميآمد و اگر واجبالوجود ميبود، از پيش همچنان موجود بود و ممكنالوجود ناگزير از علتي است كه آن را از نيستي به هستي آورد و نشايد كه علت آن خودش باشد، زيرا علت بالذات بر معلوم پيشي دارد؛ پس بايد كه علت آن غير از خودش باشد و نشايد كه هر يك از آن دو علت همتايش باشد؛ زيرا اين كار به دَور و تقدم شيء بر خودش ميانجامد و نيز شايد كه تا بيپايان تسلسل يابد. پس ناگزير بايد به يك علت نخستين بيانجامد كه نه داراي علت فاعلي، نه مادي، نه صوري و نه غايي باشد. همچنين نشايد كه آن علت دو تا باشد، زيرا آنگاه نيازمند به يك فاصله ميبود كه بالذات بر آن تقدم داشته باشد و آن دو را از تقدم بودن بيرون آورد و نشايد كه جسم باشد، زيرا جسم در تصور تجزيهپذير است و به كثرت ميانجامد. پس بايد يك «عقل» باشد كه هدف و غايت آن ذاتي باشد و عقل و عاقل و معقول در حق آن يك چيز است، عاقل داننده است، پس او نيز بايد داننده باشد و دانستن و داننده و دانسته در حق او يك چيز است او حكيم مطلق است، زيرا حكمتش از ذات اوست. او زنده است، زيرا هر يك از ما موصوف به زنده است در پيوند با رواني (نفسي) كه سبب وجود عقل در اوست. او حقيقت عقل است، پس بسي شايستهتر است كه زنده باشد، در حاليكه هر يك از ما به اعتبار يك زندگي ساخته از قوه و فعل، زنده است، اما او زنده به ذات است، وجودش محض است و نشايد گفت كه جهان فعل اوست، زيرا هر فاعلي با فعل خود كامل ميشود ... و اگر بگوييم كه جهان فعل اوست، آنگاه كمال او پيش از فعل وابسته به صدور فعل از او ميبود و اگر فعل داشت، ناگزير اين فعل يا به وسيله افزار بود، يا بيافزار، اگر فعلش بهوسيله افزار بود، محال بود، زيرا آنگاه لازم ميشد كه گفته شود، آن افزار نيز با افزاري ديگر و اين نيز با افزار ديگري ساخته شده و اين به بيپايان ميانجاميد و اگر بگوييم بدون افزار كار كرده شده، آنگاه لازم است گفته شود كه او با طبايع گوناگوني كار كرده و اين نيز به كثرت ميانجامد. اكنون اگر گفته ميشد اين كثرت از كجا آمده است، ميگوييم: نخستين (يعني خدا) واجب (الوجود) است. وي چون از خود آگاه بود، با اين نخستين آگاهي، عقلي از او واجب آمد. آن عقل از مبدأ (نخستين) و خودش آگاه شد؛ با آگاهي اول ، عقلي از او واجب آمد و با آگاهي از آنچه زير نخستين است (يعني آگاهي از خودش) نفس سپهر اطلس، يعني دورترين سپهر (فلك الاقصي) و سپهر نخستين كه همانا عرش است پديد آمد.»
به بيان ديگر، خدا عقلي است كه ذات خويش تعقل ميكند و تعقل علت وجودي است و از تعقل خدا در ذات خويش معلول اول صادر ميشود و چون تعقل ضروري است، صدور معلول اول نيز ضروري مينمايد و نيز چون عقل است، چيزي هم كه از او صادر ميشود، ناچار عقل است و اين لازمه طبيعت اوست و چون خدا واحد است پس بديهي است كه صادر از او نيز واحد است و از ماده مجرد است.
منابع:
ـ تاريخ فلسفه در جهان اسلامي (1381). فاخوري، حنا و جر، خليل. ترجمه: آيتي، عبدالمحمد، شركت انتشارات علمي و فرهنگي
ـ تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلام (1373)، حلبي، علي اصغر؛ انتشارات اساطير
ـ تاريخ فلسفه جلد يكم يونان و روم (1380) كاپلستون، فردريك ؛ ترجمه: مجتبوي، سيد جلالالدين. شركت انتشارات علمي و فرهنگي سروش
ـ بوعليسينا (1388) كارگروهي زير نظر موسوي بجنوردي، كاظم. بنياد علمي و فرهنگي بوعليسينا