به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

جهان شناخت فيزيكي آن شاخه از علم تجربي است كه منشأ،‌ ساختار و تكامل جهان در كليت آن را بررسي مي‌كند. اين جهان شناخت، حوزه‌اي است كه ارتباط عميقي هم با فلسفه دارد و هم با الهيات. به لحاظ تاريخي، خاستگاه جهان شناخت در باورهاي ديني دربارة بنياد جهان، مانند حكايت‌هاي خاور نزديك باستاني پيرامون آفرينش است. نظرپردازي‌هاي جهان شناسانة فيلسوفان پيش سقراطي نيز درحكم زهداني بود كه نطفة فلسفه غرب در آن بارور شد. فلسفه و الهيات، توأمان بر تفكر جهان شناسانه سيطره داشتند تا اينكه به لطف پيشرفت‌هاي فن‌آورانة در دوران رنسانس به تدريج جهان شناخت توانست يك علم تجربي تمام عيار شود. با همة اين احوال همچنان حوزه‌اي است كه هم به لحاظ پيشفرض‌ها و هم به لحاظ پيامدها [يا لوازمش] سرشار از مباحثي داراي اهميت فلسفي است و افزون بر اين، با لحاظ كردن اعتقاداتِ خداباوري مسيحي دربارة آفرينش و امور فرجامين كه با دو زير شاخة جهان شناخت يعني جهان پيدايي و معاد شناخت منطبق‌اند، شايد اين حوزه بيشترين هم پوشاني را با علايق الهيات دارد.

بقيه در ادامه
خاستگاه مهبانگي جهان

آباء كليساي صدر مسيحيت اگرچه عميقاً متأثر از تفكر فلسفي يونان بودند، ولي قاطعانه با نظرية ارسطويي ازليت [يا قِدَم] جهان مخالفت كردند. از قرن نخست به اين سو آباء كليسا، به جز استثنائات اندك‌شماري، به آموزة كتاب مقدس مبني بر خلق از عدم زماني (سفر تكوين، 1:1، امثال 31ـ8:22؛ اشعياء 44:24؛ يوحنا 3ـ1:1؛ عبرانيان 11:3) باور داشتند. با توجه به اين اتفاق نظر، تا شوراي لاتران چهارم (1215)، هيچ شورايي دربارة اين آموزه اظهار نظر نكرد؛ شوراي لاتران چهارم خداوند را «آفريدگار همة چيزهاي ديدني و ناديدني... كه با قدرت متعالش از آغاز هر دو نظام را به يكسان از عدم آفريده است» اعلام داشت. در همين زمان سنت نيرومندي نيز كه از مكتب مَدْرَسي اسلامي نيرو مي‌گرفت، موجود بود و عقيده داشت كه تناهي گذشته، به لحاظ فلسفي قابل اثبات است. اينگونه مي‌نمود كه سرآغاز زماني داشتن جهان، ناگزير گواه بر وجود آفريدگارِ آن است (ر.ك: مقاله 39، حدوث و بقاء جهـان). حتي توماس آكوئيناس كه درخصوص براهينِ اثباتِ تناهي گذشته، موضعي شكاكانه داشت و بنابراين سرآغاز زماني داشتن جهان را براساس [حجيت] كتاب مقدس و تعاليم كليسا مي‌پذيرفت، [با اين همه] قبول داشت كه «اگر بناست جهان و حركت را سرآغاز نخستيني باشد، بديهي است كه بايد براي تبيين اين سرآغاز جهان و حركت، علتي فرض كرد» (Summa Contra Gentiles, 1.13.30).

هفت‌صدسال بعد، انفجار جهان كه رياضي‌دان روسي، الكساندر فريدمن1، در 1922 آن را بر مبناي نوعي كاربستِ جهان‌شناسانه نظرية نسبيت عام اينشتاين پيش‌گويي كرده بود و براي نخستين بار در سال 1968 از طريق مشاهدة‌هابل در خصوص انتقال به سرخ كهكشاني2 به تأييد رسيد؛ اين يافته‌ها با قضاياي تكيني هوكينگ - پنروز3 در سال 1968 همراه شد و از طريق يك نوع برآورد در خصوص گسترش [عالم] بر مبناي معكوس‌سازي زمان، منتج به اين نتيجه شد كه جهان در حقيقت در يك نقطه‌اي در گذشتة متناهي كه پيش از آن به معناي حقيقي كلمه معدوم بوده، وجودش آغاز شده است. آن انفجار كيهاني كه عالم را به وجود آورده است، به نام «مِهبانگ» [يا انفجار عظيم] معروف شد. آن تفرد جهان‌شناسانة آغازين كه جهان در ظرف آن پديد آمد، فقط سرآغاز هرگونه ماده و انرژي نبود، بلكه سرآغاز خود مكان و زمان فيزيكي نيز بود. بدين سان الگوي مهبانگ تأييد تجربي شگرفي براي آموزة خلق از عدم در كتاب مقدس و بينه مفقوده براي يك برهان جهان‌شناسانة معتبر [بر اثبات وجود خدا]، فراهم كرد. البته الگوهاي بديل كه هدف‌شان حذف سرآغاز مطلق براي جهان است، پيشنهاد شده است. در مورد دو الگوي بديل – يعني الگوي وضع پايدار و الگوي نوساني – اينك عموماً اعتقاد بر اين است كه نمي‌توان آنها را تلاش‌هاي قابل قبولي براي طفره رفتن از سرآغاز جهان [و انكار چنين سرآغازي] به شمار آورد. از پيوند نظرية نسبيت عام با نظرية كوانتوم تصور يك بديل سوم براي الگوي مهبانگي معيار حاصل شده است و اين همانا الگوي كوانتومي جهان است. قبل از 43-10 ثانيه بعد از مهبانگ، بايد فيزيك كوانتوم را براي توصيف جهان به كاربست و هدف از پيوند دادن نظريه نسبيت و نظريه كوانتوم، توصيف اين لحظه كوتاه است. مع‌الاسف درك ما از اين لحظه درك بسيار ضعيفي است چندان كه به حق آن لحظه را تشبيه كرده‌اند به ناحيه‌هايي در نقشه‌هاي نقشه‌كش‌هاي باستاني كه با عبارت «در اينجا اژدهاهايي وجود دارد!» مشخص شده بود و مي‌شد آن نواحي را با انواع و اقسام موهومات پر كرد.

يك قسم از الگوهاي كوانتومي را مي‌توان الگوهاي نوساني خلأ ناميد. اين نظريات برآنند كه جهانِ مشهود ما، بخش كوچكي از يك «جهان چونان كل»4 وسيع‌تر است كه خود آن خلأيي در يك وضع پايدار است. مي‌توان تصور كرد كه درسراسر اين خلأ نوسان‌هاي انرژي زير اتمي در حال وقوع است و به حسب آن، ذرات مادي از انرژي مندرج [يا موجود] در آن خلأ، خلق شده‌اند. اينها سپس به صورت خرده جهان‌هاي5 جداگانه‌اي در متن آن كل درمي‌آيند، [ولي] مشاهدات ما فقط به انبساط [يا گشايش و گسترش‌] خرده عالم خود ما تعلق مي‌گيرد.

در خصوص اين الگوها، يك پرسش بديهي مطرح مي‌شود. از آنجا كه همة شواهدي كه در دست داريم، حكايت دارند از اينكه جهان در حال گسترش است، چرا بايد فرض كنيم كه فقط اين جزء از جهان كه متعلق به ماست در حال گسترش است و نه كل جهان؟ اين فرضيه ظاهراً ناقضِ اصل كوپرنيكي است كه مي‌گويد بايد مفروض گرفت كه مشاهدات دربارة جهان، مشاهداتي معيار است و بنابراين جهان مشاهده شده، تفاوتي با كل جهان ندارد؛ و اين فرض مادام كه دليلي بر خلاف آن وجود نداشته باشد، فرض معتبري است. ولي دليلي نداريم بر اينكه جهان ماوراي محدودة مشاهدات ما در گشايش و گسترشي كه مشاهده مي‌كنيم مشترك نيست و يا اينكه اين جهان وسيع‌تر ويژگي مخصوص موردنياز براي ايجاد جهان‌هاي موضعي از طريق نوسان‌هاي خلأ را واجد است. در حقيقت دشوار مي‌توان دريافت كه چگونه اصولاً مي‌توانيم چنين دليلي داشته باشيم. به هر تقدير معلوم شده است كه الگوهاي نوساني خلأ، با جهان شناخت مشاهدتي ناسازگارند. بر طبق چنين سناريوهايي به هيچ وجه نمي‌توان دقيقاً معلوم كرد كه كي و كجا نوساني در خلأ اوليه رخ خواهد داد كه تبديل به يك جهان خواهد شد. در هر فاصلة زماني متناهي احتمال مثبت آن هست كه چنين نوساني در نقطه‌اي از مكان رخ بدهد. لازمه‌اش اين است كه با فرضِ زمان گذشته نامتناهي، در هر نقطه‌اي در خلأ جهان‌هايي پا به عرصه وجود خواهند نهاد و به موازات گشايش و گسترش‌شان، باهم تصادم خواهند يافت. ولي وقوع چنين چيزي را در طبيعت مشاهده نمي‌كنيم. در اينجا تنها راه براي دفع مشكل آن است كه فرض كنيم فضايي از جنس خلأ كه در پس زمينه قرار دارد، خود در حال گشايش و گسترش است ولي در اين صورت ناگزير بايد آغازي [يا منشأيي] براي خود اين جهان وسيع‌تر فرض كنيم، و درست [سرجاي اول، يعني] به جايي كه از آن آغاز كرديم، بازخواهيم گشت.

بيشتر جهان‌شناسان معتقدند كه براي رسيدن به يك نظرية نهايي دربارة منشأ عالم بايد براي نظرية كوانتومي دربارة گرانش كه تا به حال كشف نشده است، منتظر ماند. الگوي گرانش كوانتومي كه درسال‌هاي اخير بسيار مورد توجه قرار گرفته است، الگويي است كه استفان هوكينگ آن را با تقريرهاي مختلف پيشنهاد كرده است.

هوكينگ از طريق در ميان آوردن اعداد خيالي (مضرب‌هاي راديكال 1) براي آن متغير زماني در معادله‌اش كه به توصيف نوسان‌هاي موجي جهان مي‌پردازد، الگويي را طراحي مي‌كند كه برحسب آن، پيش از 43-10 ثانيه، زمان «خيالي» مي‌شود، به‌طوري كه تفردگرد شده است. در اين ناحيه اوليه، زمان – مكان، به لحاظ هندسي همتاي چهار بعديِ سطح دوبعدي يك كره است. در يك كره هر نقطه‌اي را كه نقطة «آغازين»، مانند قطب شمال، فرض كنيم به واقع فقط همانند هر نقطة ديگري در سطح كره است. به ويژه، اين نقطه لبة يا حد آن سطح محسوب نمي‌شود. بنابراين، بر طبق الگوي هوكينگ، گذشته، متناهي ولي بي‌حد است.

به علاوه، از آنجا كه زمان خيالي [يا موهوم] از مكان قابل تشخيص نيست، نمي‌توان نقطه‌اي بر روي اين سطح كره مانند را واقعاً مقدم بر نقطة ديگري در همان سطح دانست. هوكينگ معتقد است كه اگر جهان به همان صورت است كه او توصيف مي‌كند، بنابراين نيازي به آفريدگار ندارد. اما صرف‌نظر از مشكلات علمي‌اي كه پيرامون الگوي هوكينگ موجود است، بديهي است كه او براي توصية نظريه‌اش به منزلة تبيين واقع‌گرايانه‌اي از منشأ جهان، با مشكلات فلسفي جدي روبرو است. براي مثال، بديهي است كه استفادة چشم‌بسته وي از به اصطلاح «زمان خيالي [يا موهوم]» خالي از اشكال نيست. اولاً به عهدة‌هوكينگ است كه تبيين كند كدام واقعيت فيزيكي در ازاي مفهوم رياضي «زمان خيالي» قرار دارد. ماهيت يك فاصلة زماني خيالي روشن‌تر از مثلاً ماهيت حجم خيالي يك ليوان يا فضاي خيالي يك زمين نيست. ثانياً استفاده از اعداد خيالي براي متغير زماني، زمان را به يك بعد مكاني تبديل مي‌كند، كه اين نيز به لحاظ مابعدالطبيعي محل اشكال است. زمان بر مبناي يك نسبت يگانه [تقدم و تأخر، يا] مقدم بر/ مؤخر از، و همچنين به حق بر مبناي نسبت‌هاي گذشته/آينده با حال، تنظيم مي‌شود. بنابراين مكان و زمان ذاتاً متمايز از هم‌اند. براين اساس، تبديل كردن زمان به بعدي از مكان يا قول به اينكه مكان قابل تبديل شدن به زمان است، و اين همان كاري است كه الگوي هوكينگ مي‌كند، دقيقاً [مصداق] مابعداالطبيعة ناصواب است.

جالب اينكه، اين نقادي فلسفي در مورد همة الگوهاي گرانشي كوانتومي صدق مي‌كند، زيرا وجه مشترك همه آنها اين است كه معتقدند يك زماني ـ مكاني واقعي از يك حوزة مكانيكي كوانتومي كه نوعي مكان چهار بعدي مشتمل بر زمان خيالي است، ناشي مي‌شود. البته اگر چنين الگويي را به شيوة غيرواقع گرايانه تفسير كنيم، هيچ اشكال مابعدالطبيعي بدان وارد نمي‌شود. ولي در آن صورت، چنين الگويي به هيچ وجه نياز به آفريدگار را منتفي نمي‌سازد.

قول به اينكه خداوند عالم را آفريده است، انبوهي از پرسش‌هاي فلسفي مهم پيش مي‌آورد. دو مورد از آنها را به اختصار بررسي مي‌كنيم.

1)از آنجا كه علت بايد تقدم زماني بر معلول داشته باشد و پيش از تفرّد جهان شناسانه آغازين، زمان وجود ندارد، چگونه ممكن است خداوند ارتباط علّي با مِهْبانگ داشته باشد؟ خدا باوران در پاسخ به اين پرسش مي‌توانند بگويند خدا قبل از مهبانگ در زمان مابعدالطبيعي كه متمايز از زمان‌هاي فيزيكي اثبات شده در نظريه جهان‌شناسانه است، موجود بود. ولي چرا فكر مي‌كنيم كه علل بايد تقدم زماني بر معلول‌هاي خود داشته باشند. علّت مهبانگ مي‌توانسته است هم زمان با آن باشد. بر طبق يك نظرية نسبتمندانه دربارة زمان مي‌توان تصور كرد كه خدا به صورت بي‌تغيير و در نتيجه بي‌زمان بدون آفرينش موجود است و در لحظة آفرينش وارد در زمان مي‌شود (ر.ك.: مقاله 32، سرمديت).

2)چرا بايد فكر كرد كه آغاز داشتن عالم مستلزم آن است كه عالم حقيقتاً با مهبانگ به وجود آمده و بنابراين نيازمند علّت است؟ اين پرسش مشعر به ديدگاهي دربارة زمان است كه به حسب آن گذشته، حال و آينده صرفاً يك ويژگي انفسي ‍[يا سوبژكتيو] آگاهي است و صيرورت زماني، توهم است.

بر طبق اين ديدگاه عالم هرگز واقعاً به وجود نيامده است، بلكه صرفاً به صورت يك كل چهاربعدي، فارغ از گذشته، حال و آينده، قوام دارد. لازمه اين نوع مابعدالطبيعة زمان آن است كه بايد همة تجربه‌هاي ما دربارة گذشته، حال و آينده و نيز صيرورت زماني، هم در درك‌مان از عالم خارج و هم در حيات دروني نفس، را موهوم دانست و اين نتيجه‌اي است شبيه به انكار حركت از سوي زنون. به علاوه اين سخن تناقض‌آميز به نظر مي‌رسد، از اين جهت كه حتي توهم ما درخصوص صيرورت زماني مستلزم نوعي صيرورت عيني در محتويات آگاهي است و در نتيجه بايد گفت صيرورت زماني [همچنان پا برجاست و] حذف نشده است. لازم است مطالب بسيار بيشتري ذيل اين عنوان گفته شود، ولي اين پرسش لااقل مي‌تواند پيوند نزديك ميان جهان شناخت و مسائل مابعدالطبيعي عميق در فلسفه زمان و مكان را روشن سازد.



تنظيم [يا سازگار كردن] جهان براي حيات هوشمندانه

در ساليان اخير جامعة علمي مبهوتِ كشف خويش بوده است مبني بر اينكه بايد شبكة بسيار حساس و پيچيده‌اي از شرايط اوليه در مهبانگ عرضه شده باشد تا امكانِ پيدايش و تكامل حيات هوشمندانه در جهان فراهم گردد. در حوزه‌هايي چند، [از قبيل] فيزيك و اختر فيزيك، جهان شناخت كلاسيك، مكانيك كوانتوم و بيوشيمي، در پرتو كشفيات مختلف به تكرار معلوم شده است كه وجودِ حياتِ كَربُنْ بنيادِ هوشمندانه بر روي زمين در اين زمان، معلولِ توازن دقيق كميّت‌هاي فيزيكي است و اين چنان است كه اگر هر يك از آن كميّت‌ها اندكي تغيير مي‌كرد آن توازن از ميان مي‌رفت و حيات به وجود نمي‌آمد. وجود عالمي كه مانع از حيات مي‌شود، از وجود عالمي چون عالم ما كه امكان حيات را فراهم مي‌سازد، بي‌نهايت محتمل‌تر است.

بسياري از دانشمندان خويش را ناگزير از قبول اين نتيجه يافته‌اند كه يك چنين توازنِ دقيقي را نمي‌توان صرفاً به منزله تصادف ناديده انگاشت [به عبارت ديگر، آن را تصادف محض دانست و درصدد تبيين‌اش برنيامد.] بلكه اين توازن نياز به تبيين دارد. طبق معمول، اين قبيل ملاحظات را دليل بر طرح و تدبير [يا اتقان صنع] الهي دانسته‌اند. اما برخي انديشمندان كه مايل به قبول فرضية مبتني بر خدا نيستند، سعي كرده‌اند با توسل با به اصطلاح اصل آنتروپي6 برونْ‌شدي بيابند. اصل آنتروپي كه ابتداء از سوي بروندن كارتر7 در سال 1974 پيشنهاد شد، تقريرهاي مختلفي دارد و خبط و خلط‌هاي بسيار زيادي درخصوص اينكه دقيقاً مفادش چيست، ايجاد شده است. اساساً اين اصل مي‌گويد كه هر ويژگي مشهودِ جهان كه ممكن است در آغاز در كمال شگفتي نامحتمل به نظر برسد، فقط در صورتي در منظر و مرآي راستين‌اش قابل مشاهده است كه ابتداء واقعيت زير را لحاظ كرده باشيم. آن واقعيت اين است كه برخي ويژگي‌ها، اگر جهان آنها را واجد باشد، براي ما قابل مشاهده نيستند، زيرا ما فقط قادر به مشاهدة ويژگي‌هايي هستيم كه با وجود خودمان سازگار باشند.

به اعتقاد نظريه‌پردازان آنتروپي، اصل آنتروپي مستلزم آن است كه نبايد به دنبال هيچ تبييني از ويژگي‌هاي مبنايي جهان ما بود. نبايد شگفت‌زده شويم از اينكه مي‌بينيم جهان چنين ساخت و سرشتي دارد، زيرا اگر اينگونه نبود، نمي‌توانستيم [اينگونه] مشاهده‌اش كنيم. هرچند اين واقعيت منشأ آن ويژگي‌ها را تبيين نمي‌كند. ولي نشان مي‌دهد كه تبييني براي آنها لازم نيست. بنابراين، اثبات مدبّر الهي وجهي ندارد (ر.ك: مقاله 43، براهين نظم و غايتمندي).

اما اين استدلال بي‌اعتبار است. يقيناً نبايد تعجب كرد از اينكه در جهان ويژگي‌هايي ناسازگار با وجود خودمان مشاهده نمي‌كنيم. ولي لازمة سخن فوق اين نيست كه اگر در جهان ويژگي‌هايي سازگار با وجود خودمان مشاهده مي‌كنيم، جاي تعجب نيست؛ [قطعاً اين جاي تعجب دارد]، زيرا برخوردار بودنِ جهان از چنين ويژگي‌هايي بسيار بعيدالاحتمال است. طرفداران اصل آنتروپي پاسخ خواهند داد كه چنين تعجبي فقط در صورتي موجه است كه ويژگي‌هاي مبنايي جهانِ مشهود ما، با ويژگي‌هاي مبنايي جهان در جهان چونان يك كل منطبق [يا هم مصداق] باشند. امّا اصل آنتروپي معمولاً پيوسته با اين فرضيه است كه جهان مشهود ما فقط عضوي از مجموعه‌اي از جهان‌هاي گوناگون (يك عالمِ مجموع)8 است كه «جهانِ چونان كل» وسيع‌تر متشكل از آنهاست. با فرضِ وجود اين جهان وسيع‌تر، استدلال مي‌شود كه همة جهان‌هاي ممكن در متن اين جهان موجود هستند و اصل آنتروپي معلوم مي‌سازد كه چرا تعجب از بودن ما در جهاني با ويژگي‌هاي مبنايي لازم براي حيات، موضوعيّت ندارد.

نظريات گوناگون، كه برخي از آنها كاملاً خيالي است، براي تكوين يك عالمِ مجموع عرضه شده است. بايد تأكيد كرد كه براي هيچيك از اين نظريات دليلي جز واقعيت خود حيات هوشمندانه وجود ندارد. ولي هر دليلي از اين قبيل براي يك عالم مجموع دليلي براي وجود مدبِّر الهي نيز هست. به علاوه هر يك از سناريوهاي پيشنهادي با اشكالات علمي و فلسفي سرسختانه‌اي مواجه است. براي مثال تفسير مبتني بر عوالم متعدد در فيزيك كوانتوم چنان خيالي است كه جان ارمن،9 فيلسوف علم، تفرقة فرضي‌اش ميان مكان ـ زمان را «معجزه» توصيف مي‌كند.

اشكال مي‌كند كه «نه فقط هيچ اشاره‌اي نشده است به اينكه كدام سازوكار علّي چنين تفرقه‌اي را ايجاد خواهد كرد»، بلكه «حتي توصيفي هم وجود ندارد از اينكه اين تفرقه كي و كجا روي مي‌دهد» (Earman, 1987, p.312). حتي اگر بپذيريم كه سناريوي جهانِ متكثر پذيرفتني است، به هيچ وجه بديهي نيست كه چنين اقدامي مي‌تواند ما را از [فرض] يك مدبّر كيهاني خلاص كند.

فرض بنياديني كه در پس استدلالِ فيلسوفان قائل به آنتروپي قرار دارد، ظاهراً اين است كه اگر جهان مشتمل است بر شماري نامتناهي و كاملاً اتفاقي از جهان‌هاي [متعدد] است، پس هر چيزي كه با احتمالي تمام‌ناشدني، حادث مي‌تواند شد، در يك جايي حادث خواهد شد. اما چرا بايد فكر كنيم كه شمار جهان‌ها، به صورت بالفعل نامتناهي است؟ و چرا بايد فكر كنيم كه عوالم متكثر، كاملاً اتفاقي‌اند؟

اينها شرايط لازم براي فرضية جهان‌هاي متعدد نيست. براي طفره رفتن از فرضية تدبير هوشمندانه، بايد چيزي بسيار بيشتر از صرف وجود جهان‌هاي متعدد را مفروض گرفت. نكته اين است كه اصل آنتروپي ناكافي است، مگر اينكه با بينشي عميقاً مابعدالطبيعي دربارة واقعيت همراه شود. در حقيقت، اصل مابعدالطبيعي خداباوري، در قياس با وجود شناخت متورمي كه لازمة يك عالم مجموع [مجموعه‌اي از عوالم‌] است، فوق‌العاده اقتصادي‌تر و بنابراين ارجح به نظر مي‌رسد.



فيزيك كوانتومي و جهان شناخت كوانتومي

اروين شرودينگر10 در بحث از قوانين مكانيك كوانتوم، ذوات كوانتومي را امواج دانست، هر منظومة كوانتومي با يك موج جزئي همراه است كه تابع موجي‌اش ناميده مي‌شود و اگر سنجشي صورت بگيرد، از مجذور آن در يك موقعيت، احتمال بودن هويت توأم با آن در آن موقعيت، به دست مي‌آيد. پيش از سنجش آن هويت حقيقتاً موضع دقيق [ومشخصي] ندارد، بلكه مجموعه‌اي از مواضع دارد كه احتمال‌شان متغير [يا در نوسان‌] است. اما همين كه سنجش صورت بگيرد و موضع آن هويت مكشوف گردد، احتمال بودن آن در آن موقعيت، (1) است، زيرا گفته‌اند تابع موجي متلاشي شده است. چيزي كه اين متلاشي شدن را سبب مي‌شود، همان سنجش است كه برروي منظومة كوانتومي اجرا شده است. به موجب همين نيلز بور11 نتيجه گرفته است كه اوصاف ديناميكي، اوصاف ذاتي خود آن منظومة كوانتومي نيستند، بلكه اوصافي نسبي به نسبت كل موقعيت سنجشي‌اند.

از آنجا كه ابزار سنجش كلاسيك از طريق معادله‌هاي مكانيك كوانتوم نيز قابل توصيف است، اين نيز يك تابع موجي ملازم با خود دارد. ولي در آن صورت پرسش زير مطرح مي‌شود: اگر خود اين ابزار سنجش، يك منظومه كلاسيك نيست، در آن صورت چه چيزي تابع موجي‌اش را متلاشي مي‌كند؟ بور، هرگز به اين پرسش پاسخ نداده‌ است. او صرفاً وجود دستگاه سنجش كلاسيك را مسلم فرض مي‌كند. تفسير كپنهاگي12 بور از فيزيك كوانتوم فقط به همبستگي ميان كوانتوم و قلمروهاي كلاسيك پرداخته است، بدون آن كه برهيچ يك از خود آن قلمروها، نوري بيفكند.

ژوهان فون نيومن 13 پيشنهاد كرد كه زنجيرة سنجش در نقطه‌اي كه آگاهي بشري به مشاهدة منظومة كوانتومي دست مي يازد، متوقف گردد. بدين‌سان واقعيت، لااقل به لحاظ اوصاف ديناميكي‌اش به ناظران بشري وابسته است. اما اين راه حل هم باورناكردني به نظر مي‌رسد و هم دست نايافتني. اين راه حل مستلزم آن است كه گربة شرودينگر كه در يك جعبه‌اي با يك ابزار كوانتومي بالقوه كشنده محبوس است، نه مرده است و نه زنده، تا اينكه من جعبه را باز كنم و بدان بنگرم؛ و اين باور ناكردني به نظر مي‌رسد. به علاوه، از آنجا كه آگاهي من، لااقل متصل است به يك مغز بشري كه به صورت يك هويت فيزيكي، از طريق معادله شرودينگر قابل توصيف است، چه چيزي تابع موجي منظومة مشاهده كردن گربه توسط من را، متلاشي مي‌كند؟ فرض اجتماعي از ديگر ناظران بشري، فقط ما را دچار تسلسل مي‌كند. در اين نقطه است كه خدا باوران مي‌توانند راه نجاتي عرضه كنند. زيرا چرا بايد ناظر آگاه، يك ناظر بشري باشد؟ چرا نتوان گفت خدا در مقام نوعي ناظر كيهاني قرار مي‌گيرد كه در هر موقعيت سنجشي، تابع موجي را متلاشي مي‌سازد يا حتي هر تابع موجي در جهان به لحاظ هر سنجش ممكن را متلاشي خواهد ساخت؟ از آنجا كه خدا ذهن مجرد از جسم است، از طريق معادله‌هاي مكانيك كوانتوم قابل توصيف نيست و بنابراين به هيچ وجه از عدم تعين فيزيكي كوانتومي هم تأثير نمي‌پذيرد. در نتيجه تسلسل متوقف مي‌شود (ر.ك.: مقاله 34، تجرد).

لازم نيست بگوييم خداوند تعيين مي‌كند كداميك از حالات ممكن اين منظومة كوانتومي، بالفعل شود، بلكه فقط كافي است بگوييم او هر حالت را كه دست برقضا از يك موقعيت سنجشي به واسطة مشاهدة آن سنجش از سوي او، نتيجه مي‌شود، بالفعل مي‌سازد، وجود ناظر صرفاً براي آن است كه نتيجه را فعليت يا شيئيت ببخشد، واقعيت را از جنبة مقتضي متعين سازد. براي آنكه خداوند چنين كند، همة آنچه ظاهراً لازم است، اين است كه او به حاصل هر موقعيت سنجشي آگاه باشد، باور صادقي دربارة نتيجة آن سنجش داشته باشد. خداوند در مقام ناظر كيهاني، به حاصل هر موقعيت سنجشي بيواسطه آگاه است[يا علم حضوري دارد]، به طوري كه مشاهدة يك سنجش كوانتومي از سوي او، مستلزم هيچ پيوند مياني در آن زنجيرة سنجش نيست.

برطبق تفسير كپنهاگي جا افتاده، جداي از يك موقعيت سنجشي، حقيقتاً واقعيتي در ازاي اوصاف ديناميكي هويت‌هاي كوانتومي وجود ندارد. در بهترين حالت، اين اوصاف، اوصافي نسبتمند هستند كه مستلزم كل آن موقعيت سنجشي‌اند. بنابراين لازم نيست تصور كنيم خداوند توابع موجي منظومه‌هاي كوانتومي سنجش ناشده را متلاشي مي‌سازد. بلكه آنچه او بدان علم دارد، يا حاصل هر سنجش كوانتومي است كه به صورت بالفعل در تاريخ جهان انجام شده است يا در غيراين صورت حاصلي است كه از هر سنجش كوانتومي كه برروي هر منظومة كوانتومي در جهان اجراء مي‌توان كرد، نتيجه خواهد شد. چنين شناختي از يك نظرية مستوفا دربارة علم مطلق الهي لازم مي‌آيد (ر.ك.: مقاله 29).

اين نتيجه، لوازم جهان‌شناسانة چشمگيري دارد. فرض مهم جهان شناخت كوانتومي اين است كه جهان در آغاز خود يك تابع موجي دارد و متلاشي ساختن اين تابع موجي شرط لازم براي وجود جهان ماست. ولي در آن صورت بر طبق تفسير كپنهاگي سنتي، ناگزير اين پرسش مطرح مي‌شود كه چه كسي يا چيزي تابع موجي عالم را متلاشي ساخت؟ از آنجا كه همة ناظران زمانمند ومكانبند، محصور در خود جهان‌اند، پاسخ اين پرسش فقط مي‌تواند عقيده به وجود ناظري باشد كه متعالي از زمان و مكان است و با تقليل دادن تابع موجي جهان آن را به وجود مي‌آورد. سواي تعصب فوقِ طبيعت ستيزانه، اصولاً دليلي ندارد كه وجوه شناخت سرسام‌آور قائل به جهان‌هاي متعدد را بر خداباوري ترجيح دهيم؛ خداباوري كه تفسيري به لحاظ رياضي منسجم از خلقت به دست مي‌دهد، نظريه‌اي ساده‌تر است و بر مبناي منابع مستقل، تأييدي برايش وجود دارد. در مقابل تفسير قائل به عوالم متعدد، به اين لحاظ كه نيازمند زماني وراي زمان است، حتي نمي‌تواند تفسير منسجمي باشد.



پي‌نوشت‌هاي مترجم:

1- Alexander friedman.

2. galactic red shift.

3-Hawking-penrose singularity theorems مجموعه‌اي از نتايج در نسبيت عام است كه مي‌خواهند به اين پرسش پاسخ دهند كه چه موقع گرانش تفرّدهايي يا تكيني هايي ايجاد مي‌كند.

4- univers - as - a - whole.

5- mini-universes.

6- anthropic Principle. بايد توجه داشت كه «anthropic» از «anthropos» يوناني، به معناي «بشري» يا «وجود بشري» است. در حقيقت اين اصل همان «قانون وجود بشري» است.

7- Brandon Carter.

8- a world ensemble. اين اصطلاح در مقابل «universe - as - a - whole» به كار رفته است. اصطلاح نخست ناظر به جهان‌هايي است كه كليّت متشكل عالم از آنها شكل مي‌گيرد حال آنكه اصطلاح دوم ناظر به همين كليت متشكل عوالم است. مي‌توان گفت هر دو اصطلاح دربارة مجموعه عوالم ولي به دو اعتبار متفاوت به كار مي‌روند. اگر بخواهيم از اصطلاحات معمول در سنت فكري خودمان استفاده كنيم مي‌توان در برابر اصطلاح نخست «عوالمْ قبل الاجتماع» يا «عوالمْ لا بِشَرطِ از اجتماع» و در مقابل اصطلاح دوم «عوالمْ بعد الاجتماع» يا «عوالمْ به شرطِ اجتماع» را به كار برد.

9- John Erman.

10- Erwin Schr‌dinger. فيزيكدان اطريشي (1961ـ1887).

11ـ Niels Bohr فيزيكدان هلندي (1962ـ1885) كه در فهم ساختار اتم و فيزيك كوانتوم سهم اساسي داشت و به همين دليل برنده جايزه نوبل فيزيك در 1922 شد.

12ـ Copenhagen interpretation. همان تفسير اصلي وجاافتاده از مكانيك كوانتوم است. اين تفسير را نيلزبور عمدتاً وقتي حدود سال 1927 در كپنهاگ همكاري داشت، طراحي كرد. بور و هايزنبرگ تفسير احتمالاتي از كاركرد موجي را شرح و بسط دادند.

13ـ Johann von neumann. رياضيدان آمريكايي (1957ـ1903).



كتابنامه

Barrow.J.. and "Tipler. F: The Anthropic Cosmological Principle (Oxford: Clarendon Press. 1986).

Craig. W.L., and Grünbaum. A.: "Creation and big bang cosmology. ". "Comments. " "Response ", Philosophia naturalis. 31 (1994). pp. 217-49.

Craig. W. L., and Smith. Q: theism, Atheism. And Big Bang Cosmology (Oxford: Clarendon Press. 1993).

Earman. J. "The SAP also rises: A critical examination of the anthropic principle, " American Philosophical Quarterly. 24(1987).

Hetherington. N. S. (ed.): Encyclopedia of Cosmology (New York: Garland, 1992).

Kanitscheider. B.: Kosmologie (Cosmology) (Stuttgart: Philipp Reclam.1984).

Leslie. J.: universesz (London: Routledge, 1989). Russell,R.J., et al. (eds): Quantum Cosmology and the Laws of Nature (Vatican City: Vatican Observatory. 1993).

* اين مقاله ترجمه است از:

William Craig' "Theism and Phisical Cosmology ", in, Philip Quinn and charles Taliaferro(eds.) A Comapanion to Philosophy of Religion, Blakwell Publishers, ltd, 1997, pp. 419-425.


نويسنده:ويليام كريگ /ترجمه انشاءالله رحمتي
ادامه مطلب
دوشنبه 30 فروردین 1389  - 11:38 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5859559
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی