به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

امید
شخصی را به جهنم می‌بردند. در راه بر می‌گشت و به عقب خيره میشد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد.
فرشتگان پرسيدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ..... او اميد به بخشش داشت.

عاشق
امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست. شاهزاده گفت: عاشق نیستی ! عاشق به غیر نظر نمی‌کند.

زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش‌هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته‌هاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد: اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم‌هايت را بفروشي آخر ماه کفش‌هاي قرمز رو برات مي‌خرم." دخترک به کفش‌ها نگاه کرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت ١٠٠ نفر زخم بشه تا ..... و بعد شانه‌هايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ..... خدا نکنه ..... اصلآ کفش نمي‌خوام.

عملیات
پنج بار دیگه نقشه رو مرور کرد. منتظر فرصت مناسب بود. دیگه موقع عملی کردنش بود. حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد. کسی نبود بلاخره رسید. تا دستش رو دراز کرد ..... اون سیب‌زمینی‌ها مال شامه، ناخنک نزن بچه. عملیات لو رفته بود.

یاد دوران
چارده سال است که می‌خندی در این قاب ..... هنوز جوان مانده‌ای! چارده سال است که می‌گریم بر این قاب ..... چه قدر پیر شده‌ام!

دوران کودکی
دوچرخم رو در زیرزمین قایم کردم تا هیچکی نتونه اونو بدزده مداد رنگیم رو در جامدادی گذاشتم که گم نشه. لباسم رو در گنجه گذاشتم و درش رو قفل کردم که دست کسی به اونا نرسه توپم رو تو کیسه توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکی اون رو بر نداره. سال‌ها و سال‌ها از اونا مواظبت کردم ولی نمی‌دونم چه وقت، کی، از کجا اومد و روزای کودکیم رو برد.

خجالت
می‌خوام ببرمت آسایشگاه، جایی که پیر پاتالای همسن و سال خودت هستن همشون مثل خودت دندون شیری‌هاشون افتاده. منم دیگه مجبور نیستم عذاب دیدن صورت چروکیده‌ات رو تحمل کنم. اما من هر وقت تو رو نگاه کردم، لحظه تولدت رو به یاد آوردم و از داشتنت به خودم بالیدم. نبینمت دلم می‌گیره ...

خیانت
دیدم، فهمیدم، سرم گیج رفت اما ایستادم. دید، فهمید، ترسید. جلو رفتم: گل من، باغچه نو مبارک

 
ادامه مطلب
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389  - 7:16 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5871124
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی