به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شايد اگر رد پاك شده خاك و خل را بر موزاييك‌ها نمي‌ديدم، به اين فكر نمي‌افتادم كه اين دو خط موازي رد بردن چيزي باشد از اين خانه تا بيافتم توي اتاق‌ها و راهرو خالي دنبال باقي اسباب‌هاي برده و مانده و بگردم دنبال رد دزدي كه به اين خانه خالي زده بود. حالا به چه بهانه و دليلي، نمي‌دانم. با اين وضع، چه مي‌توانستم بكنم، مگر تماشاي خانه‌اي كه از ترس آوار خمپاره‌ها آن را خالي كرده بوديم و حالا سالم مانده از تير و تركش، به يغما رفته بود يا داشت مي‌رفت.
دسته كليدها را از كوله پشتي درآوردم. با انگشت بر زبري دندانه‌ها كشيدم و حظ بردم. ولي با ديدن در تاب برداشته حياط، شمشادهاي رها و هرس نشده، وارفته، رو به روي در ايستادم. كوله‌پشتي خاكي‌ام را كنار در گذاشتم زمين. با كف دست به ستون در كشيدم، به صورت ماليدم كه شكر هنوز هست و محكم باقي است. بعد دست كشيدم به بال لك‌لك‌هاي سفيدمان. با آن گردن‌هاي كج و تاب برداشته. رنگ آبي گردن و بالهاشان پوسته پوسته داشت مي‌ريخت. دستي راستي كه من فكر مي‌كنم نر است، تركشي به بزرگي يك كف دست نشسته بود به پرش و او همان طور ساكت و ثابت مثل سال هاي آرامش داشت توك بر توك آن يكي مي‌زد.
كليد به دست شانه خماندم تا به در تاب برداشته نگيرد. ايستادم روي پله. بعد از نه ماه دوري و آوارگي، آيا هنوز فاصله تك پله گود خانه را چشم بسته مي‌توانستم بردارم؟ پام كه بر موزائيك‌ها رسيد، نرمه خاكي بلند شد كه تا حلقم بالا آمد. گس بود و تلخ. طعم خاكستر مانده سيگار مي‌داد. در سكوت خانه، بر خاك پله‌ها نشستم. زير پام پر بود از خاك و خل و خرد گچ‌هاي ريخته سقف و ديوارها. اگر من نمي‌آمدم، پدرم بايد روي اين پله‌ها مي‌نشست و خيره مي‌شد به خرابي خانه. گفته بود حتما سري به خانه بزن. انگار بهش رسانده بودند كه دارند خانه‌ها را خالي مي‌كنند. مادر نمي‌گذاشت وگرنه، صد باره، زير گلوله‌ها خودش را رسانده بود به اين چهارديواري كه بهش مي‌گفتند خانه. بي‌در و پيكر و آدم. قول داده بودم كه مي‌روم، در اولين فرصت. و حالا كليد به دست پشت به دري داده بودم كه معلوم نبود از كي بازمانده. خانه خالي، بي‌هياهو ديدن ندارد. كوله‌پشتي را كشيدم تو. كليد را از درز كوله انداختم تو. كوله‌پشتي را گذاشتم روي موزائيك لقي كه محل اختفاء كليدهاي خانه بود. كليد اتاق‌ها، كليد آشپزخانه، كليد انباري پدر.
رد پاك شده خاك و خراشي كه بر موزائيك‌ها افتاده بود، مي رسيد به آشپزخانه. مي‌نشستم چه كنم؟ خيره شوم به نور شفافي كه از روزنه باريك در اتاق تابيده بود بر كف راهرو؟ يا غوطه خورم در خاطرات خانه و خانواده؟ بلند شدم. رفتم دنبال رد پاك شده خاك تا رسيدم به جاي خالي يخچال. چرا يخچال را كشيده بر زمين برده‌اند. يعني تنها بوده؟ براي لحظه‌اي احساس كردم، كسي پشت سرم ايستاده. برگشتم. كسي نبود. از آنجا رفتم به اتاق. حفره خالي كولرگازي توي چشم مي‌زد. رفتم جلوتر. گوشه‌اي از كائوچو كنده شده كولر جا مانده بود بر قاب فلزي.حتي سعي نكرده بود سر فرصت در اين سرپناه خالي، سالم اجناس را ببرد. نمي‌دانستم چه كنم. يقه كي را بگيرم. بايد به نيروهاي مانده در شهر مي‌گفتم. بايد سري هم به بچه‌هاي مسجد مي‌زدم. بايد تعداد گشتي‌ها را بيشتر مي‌كردند. غريبه‌ها را در هر لباس و درجه‌اي شناسايي مي‌كردند. بايد مي‌جستمش. حس تجسس درم بيدار شده بود. دوباره برگشتم توي آشپزخانه. رد پاك شده يخچال را گرفتم تا رسيدم به پله‌ها. بر لبه پله‌ها، سفيدي رنگ يخچال جا مانده بود. بي‌مروت! چندين بار مسير آشپزخانه تا حياط و اتاق‌ها را رفتم و برگشتم. خسته شدم. دنبال كه مي‌گشتم؟ چه نشانه‌اي ممكن بود پيدا كنم؟
توي تاقچه بر سطح غبار گرفته آيينه شكسته جاي انگشتان باريكي افتاده بود. مطمئن شدم كه توي روز آمده. به سر فرصت و بي‌ترس. ايستاده رو به روي آيينه تا خودش را برانداز كند و حتما دستي به سر و وضعش كشيده. غبار آيينه را براي همين گرفته. پايين قاب شكسته آيينه، تعدادي چوب سوخته كبريت و فيلتر سيگار پيدا كردم. كمر فيلترها تا شده بود. يكي از فيلترها را برداشتم. ياد رد پاهام افتادم. يعني مي‌شد با اين نشانه‌ها او را پيدا كنم. خيره شدم به كف اتاق. به غير از شيارهاي باريك و نزديك كتاني‌هاي خودم،‌ بايد دنبال جاي پاي ديگري مي‌گشتم.
شيارهاي در هم شده، سمت و سوي رفت و بازگشت‌ها را به هم زده بودو يعني تا اين اندازه سر در گم و عصبي بودم؟ يعني چند بار فاصله اتاق‌ها تا راهرو را طي كرده بودم؟
برگشتم دم در. ايستادم توي درگاه. و اين بار نگاه ديگري به خانه انداختم. نگاهي از سر حسرت و نوميدي. به خانه‌اي كه به يغما رفته بودو به خانه‌اي خالي و تنها. گرد و غبار نمي‌گذاشت به راحتي نفس بكشم. رفتم بيرون. تُك هوا شكسته بود و نرمه باد خنگي از شط مي‌وزيد. نفسي تازه كردم. دستمالي جلوي دهانم گرفتم و از پس سر گره زدم. همان دستمال چهارخانه آبي. دوباره برگشتم توي اتاق. چشمم دنبال رد پوتين‌ها بود. عاقبت پيدايش كردم. پاي قاب پنجره. تا آن لحظه، تا آن نقطه پيش نرفته بود. ديدم رد پاها تا جايي آمده كه من شب‌ها آنجا مي‌خوابيدم. نزديك پيش بخاري. زير تاقچه. آن طرف‌تر، حميدرضا مي‌خوابيد و زير پنجره سماور هميشه جوش مادر بود و سيني تك استكان كمر باريك پدر. رد پوتين‌ها همان جا قطع مي‌شد. پي‌گيري رد پاها و دست‌ها بي‌نتيجه بود. احساس سرخوردگي كردم. احساس مال باخته‌اي را داشتم كه دستش به هيچ چيز بند نبود.
تكيه بر چهارچوب در داده، نشستم برپله‌ها. با دستمال بسته به سختي نفس مي‌كشيدم. مطمئن بودم كه به اين خانه دوباره سر مي‌زند. با در باز و آن حفره خالي. بايد به شيوه خودشان رفتار مي‌كردم. زدن مردي، رفتن مردي.
كوله‌پشتي‌ام را كشيدم جلو. توي كوله‌پشتي، يك تن ماهي بود، يك بسته خرما براي رفع گرسنگي، يك بسته قرص اسهال، يك كتاب جلد شده حافظ و يك نارنجك براي روز مبادا كنار گذاشته بودم. با اين اطمينان كه دوباره برمي‌گشتند، نارنجك و كتاب جلد شده حافظ را آوردم بيرون. بايد كتاب را جايي مي‌گذاشتم كه توي چشم خانه باشدو هيچ جايي بهتر از تاقچه، كنار قاب شكسته آيينه نديدم. چند تكه گچ خرد شده و تعدادي فيلتر له شده زير كتاب گذاشتم تا بهتر به چشم بيايد. بعد برگشتم كنار در. براندازش كردم. اگر كسي تا جلوي در مي‌آمد، حتما وسوسه مي‌شد. حفره‌ خالي كولر را با كمد شكسته چيني‌هاي مادرم پر كردم. و براي اطمينان نردبان چوبي بلندي ستون كمد كردم. حالا تنها راه ورود به خانه، در حياط بود. از اين فكر در پوستم نمي گنجيدم. آخرين مرحله، كار گذاشتن نارنجك بود. روز مبادا رسيده بود. وقت پيدا كردن سيم نازك نامريي نبودو به فكرم رسيد از سيم كابل برق خانه استفاده كنم. سيمي نازك و محكم. حتي تا نزديك پريز برق اتاق هم رفتم. يعني نمي‌خواستيم برگرديم به خانه! از سيم منصرف شدم. بند رخت پاره شد، پايين ديوار زير شمشادها افتاده بود. يك سربند رخت را به پيم نارنجك بايد مي‌بستم، سر ديگرش را به جعبه ابزار پدرم. با استتار نارنج، يك هفته ده روز ديگر بر‌مي‌گشتم. نارنج منفجر شده... با ديدن جنازه‌اي كه انفجار زير لنگش رخ داده بود و خون ريخته شده ... گره اول را به جعبه ابزار پدر زدم. بندر رخت را كشيدم تا جلوي پله، زير نوري كه از در مي‌تابيد بر كف خاك گرفته راهرو. فقط كافي بود جاي نارنجك را درست مي‌كردم. آن وقت مي‌رفتم پي كار خودم، تا يك هفته، ده روز ديگر.
جايي بهتر از موزائيك‌ لق دم در نبود. با برداشتن موزائيك‌ و كندن خاكي به اندازه يك مشت بسته، نارنجك جاسازي مي‌شد و كار تمام بود. دولا شدم. هنوز موزائيك لق بود. با انگشت انداختم زير لبه خرد شده موزائيك. روي خاك خشك، زير موزائيك، روي سفيدي يك برگ كاغذ سيگار، يك دسته كليد بود. مثل دسته كليد خودم. كاغذ را برداشتم. اثر انگشت تا اينجا هم آمده بود؛ بر سفيدي كاغذ سيگار، زير موزائيك خانوادگي ما. موزائيك ابتكار مادرم بود. خواندم. دست خط حميدرضا بود. با سلام شروع كرده بود. سلام به پدر يا غلام علي كه من باشم. يعني هر كدام كه آمديم و كاغذ را ديديم. نوشته بود سري به خانه زدم. شنيده بودم كه دزدي توي آبادان زياد شده. دلم طاقت نياورد.براي همين يخچال و كولر را بار كرده بردم خانه خاله رباب در ماهشهر؛ بعد نشاني خودش را در عين خوش داده بود كه يادم نمانده. چرا كه كاغذ سيگار را پاره كردم و ريختم توي تاقچه رو به روي آيينه. هنوز دستمال چهارخانه آبي تا زير چشمم را پوشانده بود و نارنجك آماده توي دستم بود.

*مجيدقيصري

ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
 
ادامه مطلب
سه شنبه 21 اردیبهشت 1389  - 2:12 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5871033
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی