به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

با سلام به آقاي رضا جبارزاده، اميدوارم حالتان در همه حال خوب باشد. من فرامرز بنكدارهستم، نمي‌دانم اين اسم را به جاي مي‌آوريد يا نه. ولي من شما را مي‌شناسم و از نزديك ديده‌ام. البته اين شناخت مربوط به چند مراسم ختمي است كه در آن شركت كردم. شما با شال مشكي جلوي در ايستاده بوديد و به مدعوين خيرمقدم مي‌گفتيد. نام كوچكتان را هم از روي اعلاميه ختم پيدا كردم.
راستش در مراسم روز چهلم زودتر از شما به مزار شهيدان رسيدم. مي‌دانستم قبر محسن كجاست چون از روزي كه به مرخصي آمده بودم، مكاني بود كه بارها و بارها بدان جا رفتم و به محسن، مربي و همرزمم، سر زدم. آنجا كه مي‌رفتم، بغضي عجيب گلويم را مي‌گرفت و مي‌خواست خفه‌‌ام كند. آنقدر كه مجبور مي‌شدم مثل ديوانه‌ها دهانم را تا آنجا كه مي‌توانم باز كنم تا شايد راه نفس كشيدنم باز بماند. خيلي‌ها كه مرا در اين حال مي‌ديدند، فكر مي‌كردند ديوانه‌ام يا اينكه از مجروحين شيميايي حمله اخير هستم؛ مخصوصا كه از چشمانم بي‌وقفه اشك مي‌آمد. البته شايد فكر كنيد اين نوشته‌ها به شما هيچ ربطي ندارد و شايد تا اندازه‌اي نيز گيج شده باشيد. اما وقتي به بقيه ماجرا بپردازم، به طور حتم متوجه منظور من خواهيد شد.
آن روز، در مزار شهيدان، آنقدر صبر كردم تا شما به همراه ديگر عزاداران و داغ ديدگان بياييد، حتما يادتان هست. شما توي ماشين پيكان آلبالويي رنگ نشسته بوديد و همان شال مشكي دور گردنتان بود. پياده شديد. مردها دو صف شدند و شروع كردند به عزاداري و سينه‌زنان پيش آمدن. زن‌ها هم پشت صف مردها به راه افتادند. آمديد تا به قبر محسن رسيديد. در آن موقع من زير اقاقياي كنار خيابان خاكي روبه‌روي قبر ايستاده بودم. نمي‌دانم چرا جرأت نمي‌كردم جلو بيايم. گناهكار بودم و بي‌آنكه شما مرا بشناسيد، از ديدن‌تان شرم داشتم. نمي‌دانستم اگر بدانيد من قاتل پسرتان هستم، چه برخوردي خواهيد داشت. آري، محسن به دست من به قتل رسيد، نه به دست سربازان دشمن.
در اينجا از شما خواهش مي‌كنم تا پايان نامه را بخوانيد و سپس در مورد اين عمل من قضاوت كنيد.
آن روز، بالاخره خودم را راضي كردم جلو بيايم و در ميان ديگر عزاداران قرار بگيرم. آمدم، ولي خيلي سخت. سعي كردم خودم را ميان جمعيت سياه‌پوش پنهان كنم. با اينكه مي‌دانستم مرا نمي‌شناسيد و حتي نامم را هم نشنيده‌ايد ولي ترسي پنهان همه وجودم را فرا گرفته بود. اين ترس، علاوه بر عذاب وجداني بود كه در آن لحظه داشت روزگارم را سياه مي‌كرد. مي‌خواستم ببينم شما چه مي‌كنيد و مادرش چه مي‌كند. شما با گوشه همان شال مشكي اشكهايتان را پاك مي‌كرديد و مادرش... بله، مادر محسن، مادر دوست، همرزم و مربي من، افتاده بود روي قبر و جيغ مي‌كشيد و قاتل يا قاتلين پسرش را نفرين مي‌كرد.
اگر خودتان به جاي من بوديد و يكي به دست شما كشته مي‌شد و خانواده مقتول آنگونه جلوي رويتان، نفرين‌تان مي‌كرد، چه مي‌كرديد؟ آن هم قتلي كه از روي اجبار بود و نه اختيار. بله، از روي اجبار. البته روي عمد بودن قتل هيچ صحبتي ندارم. من به طور عمدي پسرتان را در شب عمليات به قتل رساندم ولي مجبور بودم او را بكشم كه در اين مورد توضيح خواهم داد.
از همان لحظه تصميم گرفتم به نحوي ماجرا را برايتان بازگو كنم. مخصوصا وقتي كه دوست پسرتان، كه دوست همرزم من هم بود،‌بلندگو در دست گرفت تا در مورد محسن سخن بگويد. او هرچه از ابتدا تا انتها گفت راست بود ولي در مورد نحوه شهادت فرزندتان، ماجرا را به طول كامل بيان نكرد. اين نامه نيز براي جبران آن كاستي است. دوست پسرتان، همان موقع كه پشت بلندگو قرار گرفت، مرا ديد. حتي چند لحظه‌اي نيز توي چشمان هم نگاه كرديم. به همين خاطر بود كه هرچه به انتهاي سخن گفتن و بازگوئي خاطرات ماجراي شهادت محسن نزديك‌تر مي‌شد، كمتر سربلند مي‌كرد و كمتر جمعيت عزادار را، و البته من را، نگاه مي‌كرد. بايد يادتان باشد، در انتهاي صحبت، چنان منقلب شد كه زخم تازه روي گونه چپش به رنگ خون درآمد و با يك دست كشيدن، زخم دهان باز كرد و شما شال مشكي خود را به سخنران داديد و او گذاشت روي صورت تا خون روي لباسش نريزد و صحبت او در همان جا به پايان رسيد. من در اينجا مي‌خواهم واقعيت شهادت محسن را باز گويم:
آن شب، پس از غروب خورشيد وارد آب شديم. من، محسن و ديگر نيروهاي گروهان غواص مي‌بايست طبق نقشه مواضع اوليه دشمن را در كنار رود خروشان اروند به تصرف درمي‌آورديم و ضمن گرفتن يك جاي پا- كه البته اين يك اصطلاح نظامي است و لازم نمي‌دانم به شرح آن بپردازم- نيروهاي آماده در ساحل خودي، با قايق پيشروي خود را شروع كرده، سپس به عمق خاك دشمن رخنه كنند.
آن‌چنان كه بعدها گفتند، در اوايل حركت دشمن مشكوك شده بود كه ما قصد حمله داريم. لذا پس از ورودمان به آب، شروع به ريختن آتش روي اروندرود كرد. ما دست‌هايمان را به هم داده بوديم و جلو مي‌رفتيم. دست چپ محسن در دست راست من بود. در وسط آب آتش دشمن آنقدر زياد شد كه گاه فكر مي‌كردم در ديگ آب جوش افتاده‌ام. البته هنور ما را نديده بودند و به طور ايذايي شليك مي‌كردند. كمي جلوتر، اجسام سياهي ديدم كه روي آب شناور بودند و از سمت بالاي اروند مي‌آمدند و به سوي خليج فارس مي‌رفتند، دقت كردم و جنازه غواصاني را ديدم كه متعلق به لشكري بودند كه بالاتر از ما عمل مي‌كردند.
شايد اين جزئيات ربطي به شما نداشته باشد ولي من خود را موظف مي‌دانم تمام وقايع آن شب را بازگويم. البته اين حق را نيز به من بدهيد كه نتوانم بي‌مقدمه به اصل ماجرا بپردازم.
سيد تا چهارصد متر با ساحل دشمن فاصله داشتيم كه پسرتان محسن، جيغ كوتاهي كشيد و مثل ماهي‌اي كه بيرون آب افتاده باشد، شروع كرد به بال بال زدن. در تيراندازي بي‌هدف دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. زير بغلش را گرفتم تا در تاريكي شب گمش نكنم. با آن همه سلاح و مهماتي كه داشت، ممكن بود زير آب برود و براي هميشه از ديدار درباره‌اش محروم شويد. دوست پسرتان گفت كه محسن در وسط آب شهيد شد و فرمانده گروهان غواص دستور داد يكي ديگر به نام بنكدار جنازه محسن را به ساحل دشمن بكشد تا گم نشود.
شايد هم اكنون نام مرا به ياد آورده باشيد. اما در آنجا محسن شهيد نشد، با اين كه زخمش كاري بود. فرماند‌ه‌مان دستور داد كه محسن را به همران ستون غواصان جلو ببرم. در همان حال آتش دشمن فروكش كرد و توانستم با فراغ بال اسلحه و تجهيزات خودم و محسن را باز كنم. توي آب بريزم تا او را راحت‌تر جلو ببرم. تير خورده بود به گلوي فرزندتان. دست دور كمرش انداختم و شناكنان جلو رفتيم. در آن لحظات، تمام فكر و ذكر من نجات جان محسن بود زيرا او خود يك بار جان مرا نجات داده بود. سرش را طوري بالا گرفتم كه موج‌هاي بلند و كوتاه مانع تنفسش نشود. اين عملي بود كه در تمام آن سيصد چهارصد متر راه به نحو احسن انجام دادم.
به ساحل دشمن رسيديم. جلوي رويمان پر بود از سيم خاردار و خورشيدي و مين و ني و جولان. سربازان ديده‌بان دشمن ما را نديده بودند و تا رسيديم، پشت سيم خاردارها خپ كرديم. فرمانده‌مان به وسيله بي‌سيم با مركز فرماندهي عمليات تماس گرفت. گفتند بايد صبر كنيد تا لشكرهاي ديگر هم به محل‌هاي از پيش تعيين شده برسند. خر خر گلوي محسن از همان جا شروع شد. هوا از محل برخورد تير در گلو، داخل و خارج مي‌شد و صداي زيادي ايجاد مي‌كرد. فرمانده گروهان شناكنان آمد كنارم گفت صدايش را ببرم. محسن را جابه‌جا كردم و اين طرف و آن طرف گرداندم تا شايد خرخر گلويش قطع شود، اما نشد.
در اين لحظه يكي از سربازان دشمن را ديدم، آمد روي دژي كه سنگرهايشان پشت آن بود. مشكوك شده بود. در دل هزار بار صلوات فرستادم و آيه‌اي را كه مي‌گفتند در آن لحظات دشمن را كور مي‌كند، خواندم. باز هم فرمانده‌ما آمد نزديك‌تر و با تحكم گفت صدايش را خاموش كنم. متوجه منظورش نشد. با درماندگي گفتم هركاري كه مي‌توانستم كردم، اما نشد. فرمانده دوباره گفت صدايش را ببرم. پرسيدم چطور؟‌ گفت: سرش را بكن زير آب. اولش باورم نشد. ولي وقتي به ماندن و سكوتش مواجه شدم. دانستم كه گفته‌اش جدي است.
محسن، پسر شما و مربي من، همچنان خرخر مي‌كرد. موج مي‌زد و آب مي‌ريخت توي سوراخ گلويش و فواره‌وار مي‌جوشيد. همان‌طور كه مچ دست محسن را گرفته بودم. كشيدمش زير آب. با اينكه روي آب بيهوش و بي‌حال بود ولي تا سرش رفت زير آب، تكاني خورد و دستش را كشيد و آمد روي آب. فرمانده‌مان كه بغل دستم بود، محكم گفت بكشمش زير آب، اگر جايمان لو برود، جان همه نيروهاي حمله‌ور به خطر مي‌افتد. از پشت و زير كتف، هر دو دست محسن را محكم گرفتم، نفسم را در سينه حبس كردم و كشيدمش زير آب. لحظات سختي بود. لحظه به لحظه آشنايي شش ماهه‌ام با محسن در نظرم آمد. روز تقسيم نيروها، خودم را يك شناگر ماهر جا زدم و به گردان غواص رفتم. بردندمان كنار رود كارون. محسن، پسر شما و مربي غواصي ما، جلوي رويمان ايستاد و گفت كه بايد بتوانيم تا آن طرف رود شنا كنيم و برگرديم ولي در روز اول فقط بپريم توي آب و درجا شنا كنيم تا مهارتمان مشخص شود. ترس برم داشته بود. چاره‌اي نبود. پسرتان فرمان داد و همه به يكباره پريديم توي آب. باور نمي‌كردم عمش زياد باشد ولي وقتي پايم به زمين نرسيد، مرگ را جلوي چشمانم ديدم، دست و پا مي‌زدم و آب توي حلقم بود، نمي‌دانم چه شد و بر من چه گذشت ولي وقتي چشم باز كردم، در ساحل بودم و محسن با دو دست روي سينه‌ام فشار مي‌داد. من زنده بودم! پسرتان به كمك آمده بود و مرا از زير آب كشيده بود بيرون. كم‌كم با هم آشنا شديم. تا آنجا كه از خصوصي‌ترين مسائل هم خبر داشتيم. بلي، شش ماه دوستي را در كمتر از يك دقيقه مرور كردم و نتوانستم ببينم محسن، نجات‌دهنده زندگي من دست و پا بزند و من زير آب نگه‌اش داشته باشم و او را از حق زنده ماندن محروم كنم. اين بار خودم او را بالا آوردم و قبل از اينكه سر از آب بيرون ببرم، سر او را بيرون بردم تا همرزمم، مربي و دوستم بتواند نفس بكشد.
فرمانده‌مان رفته بود جلوتر. تا صداي خرخر گلوي محسن را شنيد، تند آمد. بيرون آب در سكوت محض فرو رفته بود، درحالي كه زير آب فكر مي‌كردم در ميان توفاني سهمگين گرفتار شده‌ام و صداهاي گوناگون مي‌خواهد پرده گوشم را پاره كند. فرمانده‌مان سرش را آورد نزديك گوشم و با صدايي كه در نهايت آهستگي، شدت يك فرياد را داشت، گفت مگر نمي‌بيني كجا هستيم؟ اگر لو برويم همه‌مان را قتل عام مي‌كنند، نه تنها ما را، بچه‌ها لشكرهاي ديگر را هم،
صداي گلوي محسن هرلحظه بيشتر مي‌شد، آرام گفتم نمي‌توانم. فرمانده‌مان در ميان تاريكي نگاهم كرد و فكر كرد كه گفته‌ام از لحاظ جسمي نمي‌توانم، گفت كمكت مي‌كنم. تسليم شدم. سعي كردم به چيزي فكر نكنم؛ نه به گذشته‌مان، زندگي بازيافته‌ام، دوستي و رفاقتمان و نه حتي به شما كه پدرش هستيد و بايد در آينده جوابگويتان باشم.
فرمانده‌مان گفت سرش را بگير، و خودش چسبيد به هر دو پاي محسن. با هم رفتيم زيرآب محسن اول آرام بود ولي بعد شروع كرد به تقلا و دست و پا زدن. با لگد فرمانده‌مان را پرت كرد عقب و صورت او گرفت به سيم خاردار. البته اين را بعد متوجه شدم. وقتي كه محسن از تقلا افتاد، آمديم روي آب. جنازه پسرتان را گير انداختيم ميان سيم خاردارها تا جزر و مد او را به سمت دريا نكشاند. فرزندتان همچون مسيح مصلوب ميان سيم خاردارها مانده بود؛ دستانش به دو طرف كشيده شده و سرش كج افتاد روي شانه‌اش. فرمانده‌مان خون زخم روي گونه چپش را با لباس غواصي پسرتان پاك كرد و سپس فرمان حمله داد. من ديگر محسن را نديدم.
اين واقعت ماجرايي بود كه براي پسرتان رخ داد و من بدون هيچ لاپوشي آن را بيان كردم. حال نيز براي هرگونه مجازاتي كه شما، پدر محسن و خانواده‌تان در نظر بگيريد، آماده‌ايم. من قاتل محسن هستم و بايد مجازات آن را تحمل كنم. هرچه تصميم بگيريد، به آن گردن خواهم نهاد. مي‌توانيد مرا در همان گرداني كه فرزندتان توي آن بود، پيدا كنيد. نشاني‌اش پشت پاكت هست. اكنون شمارا به حال خود وا مي‌گذارم زيرا مي‌دانم كه احتياج به تنهايي داريد. مرا نيز در غم از دست رفتن تنها فرزندتان شريك بدانيد. دوست و همرزم محسن، فرامرز بنكدار
.
*احمد دهقان
*منبع: كمان

ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
 
ادامه مطلب
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389  - 10:47 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5867415
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی