**آن كه فهميد:
6-5-4-3-2-1
يكي نه، دو تا نه، شيش تا بچه.
قد و نيم قد.
كوچيك و بزرگ.
يكي از يكي شيرين تر و دردانه تر واسهي بابا. هم بابا، هم مامان.
اون طور كه خود "حسين " مي گفت، 6 نفر ناقابل بچه داشت. سن و سال اون موقع شون رو نمي دونم، ولي الان بايد واسهي خودشون مرد و زني باشند. بچه و نوه و ...
تابستون گرم 1365 توي منطقهي "فكه " بود كه باهاش آشنا شدم. پدرم رو درآورد. بعد از ظهرها كه از بچه هاي گروهان يك گردان شهادت آمار مي گرفتم، هميشه دو نفر غايب داشتيم.
تلك و تلك از تپه ها خودشون رو ول مي كردن و مي اومدن پايين. "عباس " از اون ته داد مي زد: "شهيد " تا آمارشون رو حاضر بزنم.
عباس نه! اون يه بچه بيشتر نداشت. چند ماهش بيشتر نبود. مي گفت اسمش "اسماعيل " است. خيلي با عكسش حال مي كرد. نازش مي كرد، مي بوسيدش و قربون صدقه اش مي رفت.
مگه بچه چقدر شيرينه كه آدم توي گرماي 50 درجهي فكه، دلش رو به اون بسپره و اون قدر باهاش سرگرم بشه كه اصلا گرما و سرما حاليش نشه؟!
من كه نمي فهميدم. هم نمي فهميدم هم حاليم نمي شد. آخه خودم هنوز بچه بودم. بچه و پر ادعا در برابر حسين و عباس!
- شما چتون شده؟ بسه ديگه خجالت بكشين ... مثلا از خونه و زندگي بريدين اومدين جبهه تا براي خدا بجنگين ... اين طوري سر نماز دعا مي كنين "اللهم ارزقنا توفيق شهادة في سبيلك "؟!
آره براتون زدن بغل. دو قبضه هم شهادت رو بهتون مي دن. چيه كه اين قدر چسبيدين به بچه تون؟ مگه چي داره؟ منم خودم يه داداش كوچيك دارم كه خيلي شيرين زبون و باحاله، ولي ديگه اين قدر بهش وابسته نيستم كه بزنم توي كوه و كمر و خطر ميدون مين رو به جون بخرم كه چي؟ برم انديمشك تلفن بزنم خونه مون! بسه بابا چقدر بابايي شدين. خب اگه اين طوره اصلا واسهي چي اومدين جبهه؟ همون جا مي موندين و بچه تون رو تر و خشك مي كردين.
امان از خندهي جفت شون. همين خندهي قشنگ شون بود كه اون روز پدرم رو درآورد، امروزم داره آتيشم مي زنه.
حسين با اون چهرهي توپول و زرد گونش خنديد و گفت:
- داود جون ... اين قدر تند نرو.
- ببين صد بار بهت گفتم اسم من حميده و فاميليم هم داودآبادي؛ پس من رو داود صدا نكن.
خنديد و گفت:
- ولي من امروز خوشمه كه داود صدات كنم مگه جرمه؟
- خب به خاطر سن بالات چشم، هر جور دوست داري صدام كن ولي من دوست دارم حميد صدام كني.
- خب باشه حميد جون، خيلي داري تند مي ري. پياده شو با هم بريم.
- كجا بريم؟
- هيچ جا. همين جا بمونيم ولي بذار واست يه چيزي رو بگم. من رو كه مي بيني، بچهي بزرگم كم از سن و سال تو نداره.
- به به مباركه بابا بزرگ.
- ممنون. اون تازه يكي شونه. من شيش تا بچهي قد و نيم قد دارم كه قربون همه شون مي رم. همه شون برام يه مزه دارن. همه شون مثل ميوه هاي يه درخت مي مونن.
- ماشاالله خدا بده بركت. پس واسهي چي اومدي جبهه؟ به هر كدوم بخواي روزي يه نون هم بدي، بايد يه نونوايي باز كني.
- صبر كن نونوايي هم برات باز مي كنم.
- بفرما بابا بزرگ.
- ببين جوون كه مثل پسر خودم مي موني، درسته كه من شيش تا بچه دارم و داوطلبانه اومدم جبهه تا به اسلام و انقلاب خدمت كنم، اينم درسته كه من از زن و بچه هام بريدم و اومدم اين جا مرگ و تركش و تير و آتيش رو به جون بخرم تا ناموس مملكتم رو حفظ كنم، ولي فكر نكنم اين كه من برم به بچه ام تلفن بزنم تا بچهي يك ساله ذوق كنه كه بابايي هم داره، گناه باشه يا با جبهه اومدن من تناقضي داشته باشه. خود خدا شاهده و بهتر از خود من و تو مي دونه كه اين تلفن ها كه مي زنم و با بچه هام حال مي كنم، يه ذره هم توي ايمان و اعتقادم خلل وارد نمي كنه و عمرا اگه پاهام رو بلرزونه. من عاشق اونا هستم، اونا هم عاشق من، ولي جنگ جاي خودش رو داره.
آخر سر كه زد روي شانه ام و با خندهي هميشگي گفت:
- صبر كن، انشالله بابا بشي، اون وقت مي فهمي من چي مي گفتم.
من ديگر لال شدم. زبانم به سقف دهانم چسبيد.
دوشنبه شب 9 تير ماه 1365، گردان شهادت "خط شكن " بود و بايد به خط دفاعي عراق كه شهر مهران رو به اشغال درآورده بود، حمله مي كرد. ساعتي بيشتر به عمليات نمونده بود. "حسين ارشدي " و "عباس تبري " رو با هم در يك سنگر ديدم. جلو رفتم و پس از حال و احوال، به حسين گفتم:
- اين شيكمي كه تو داري، خوراك خوبيه واسهي آر. پي. جي هاي عراقي كه صاف بخوره وسطش ... گرومپ و اون وقت كلي حوري نصيبت بشه.
و حسين فقط خنديد. آرام و شيرين. ساكت و ... مظلوم.
ساعت 9 شب شد و عمليات آغاز. تيربارهاي دشمن شروع كردن به شليك. حسين از ميان ستون نيروها كه سينه خيز مي رفتند، برخاست تا خودش رو به تيربار دوشكاي دشمن نزديك كند كه ...
يه گلولهي سرخ آر. پي. جي ويژ و ويژ كنان اومد و اومد تا ... صاف خورد وسط شكم حسين و ...
حسين پدر شيش بچهي قد و نيم قد، افتاد روي بيابون تفتيدهي دشت مهران و ... جان داد.
چند وقت بعد، پرسون پرسون آدرس خونه شون رو توي شهرك دولت آباد پيدا كردم. وقتي همسرش رو با بچه ها ديدم، كپ كردم. زن حسين فقط يه چيز بهم گفت:
- چرا حسين من رو با اين بچه ها تنها گذاشت و رفت؟!
**آن كه نفهميد:
بعضي ها خيلي ادعاشون مي شه.
بعضي ها خيلي خودشون رو بزرگ فرض مي كنن.
بعضي ها خودشون رو بچهي پيغمبر مي دونن.
آره بچهي پيغمبر هستن.
مثل بچهي حضرت نوح!
بعضي ها انقلاب رو فرزند معنوي خودشون مي دونن.
بعضي ها زنده بودن انقلاب رو مديون زنده بودن خودشون مي دونن.
بعضي ها فكر مي كنن چه تخم دو زرده اي واسهي مملكت گذاشتن!
بعضي ها فكر مي كنن چون قبل از انقلاب مبارزه كردن، زندان رفتن و شكنجه شدن، همهي انقلاب مال اونا و خونوادشونه و بچهي ننرشون هر كاري كه دوست داره مي تونه بكنه.
بعضي ها از اسمش خجالت مي كشن، ولي بدشون نمي ياد بچه شون "وليعهد " بشه!
بعضي ها به خاطر اسلام و انقلاب، زير بدترين شكنجه ها ايستادند و به سخت ترين تبعيدها رفتند، ولي امروز ...
ولي وقتي پاي فدا كردن چيزهايي كه داره اونا رو به گرداب مي كشونه، كم ميارن.
بعضي ها همهي سابقهي مبارزه و جهادشون رو با "آقازاده " شون عوض كردن.
بعضي ها حاضر شدن از ولايت بگذرن تا پسرشون هر غلطي كه مي خواد بكنه.
بعضي ها بچهي عزيز دردونهي خودشون رو از هزاران مفقود و شهيد ارزشمند تر مي دونن؛ چون اونا كه اصلا نمي دونستن سوئيس و سوئد و لندن و هامبورگ كجاست كه بخوان مثل اين آقازاده ها آب زلال معرفت در آن وادي عشق و دوستي! نوش جان كنند.
بعضي پدرها بدجوري باختند.
بعضي خواص حاضر شدند جسم شون رو واسهي انقلاب فدا كنن، ولي از بچه شون نگذشتن.
بعضي ها اگه اون روز تاريخ ساز بودن، همون اول كه خدا مي گفت فرزندت رو قربوني كن، دستور مي دادن پروارترين گوسفندها رو از استراليا بيارن و تقديم آستان خداوندي كنن بلكه بچه شون چند صباحي بيشتر به تجارت گوشت و پوست و ... بپردازه.
بعضي ها در عيد قربان، خوب منبر ميرن و از قرباني دادن در راه خدا حرف مي زنن، ولي نه براي خودشون، كه براي ديگرون.
بعضي ها براي اين كه بچهي خطاكارشون رو از تنبيه و بازخواست دور كنن، اون رو مي فرستن پهلوي آبجيشون در لندن تا جمع شون جمع بشه و يكي شون كم!
بعضي باباهاي امروزي، بد جوري باختن.
بعضي ها شدن مصداق اين كه:
"بچه كه بودند از بابايشان مي ترسيدند، حالا كه بابا شدند، از بچه شان مي ترسند. "
باباي من، كه نه من براش كار خيري كردم و نه اون قدري ارزش مادي و مالي دارم كه بخواد اسلام و انقلاب رو فداي من بكنه. همين كه تا آخر جنگ گذاشت برم جبهه و تيرو تركش نوش جون كنم، كلي لطف كرده.
باباي من هيچ وقت حاضر نبود و نيست اگه خلافي از من سر زد، من رو بفرسته خارج تا دست كسي بهم نرسه.
مطمئنا اگه من به انقلاب اسلامي خيانت مي كردم و اسناد مملكت رو به آمريكايي ها مي فروختم و مي رفتم در آغوش يك بهايي در "كاستاريكا " زندگي كنم، پدرم اگر سردار هم بود، هيچ وقت مرا نمي بخشيد و براي ديدنم محرمانه و از پول بيت المال هزينه نمي كرد و به فرانسه نمي اومد.(با تشكر از نويسنده وبلاگ "سردار رضايي ")
بگذريم.
بعضي ها براي پيامبر (ص) از جانشون گذشتن، زخم شمشير برداشتن و تا مرز شهادت پيش رفتن، ولي ...
ولي در "جمل " گول آقازاده هاشون رو خوردن و حاضر نشدن بر دهن بچهي بد كرداشون بكوبن، براي همين علي (ع) رو فداي فرزند سوگلي شون كردن.
بعضي ها امروز چقدر قشنگ نمايش نامهي تلخ "نهروان " رو بازي مي كنن.
بعضي ها امروز چقدر دوست دارن بر سر حكومت بصره، با علي قهر كنن.
خدا نكنه بعضي ها كه زخم تير و شمشير از سال هاي اول انقلاب در بدن دارن، همهي اونا رو به سلامت و خوشبختي فرزندشون ببازن. اون هم فرزندي كه برخلاف انقلاب و امام و ولايت گام مي زنه و دست آخر براي خوش آمد دشمنان خوش رقصي مي كنه.
من كه نفهميدم، شما مي تونين وجه تشابهي بين حسين ارشدي كه يه آدم آسمون جل جنوب شهري ساكن اجاره اي پايين ترين نقطهي تهران در شهرك "دولت آباد " بود، با اونايي كه خونه شون در بهترين نقطه و خوش آب و هواترين مكان شمال تهران در خانه اي 2000 متري فراهم آمده از خون شهدا و بيت الماله، بيابيد؟!
اگه حسين ارشدي امروز زنده بود، خود و سابقه و همه چيزش رو فداي آقازاده اش مي كرد كه به سلامت برود و بيايد و به اسلام و انقلاب و ولايت هر آن چه مي خواهد خيانت كند؛ يا فداي آقا؟!
براستي حسين ارشدي كه نه سردار بود، نه دكتر و نه آيت الله، با اون سواد كم، از ولايت فقيه و اطاعت پذيري از امام و ولايت چه درك كرده بود كه امروز خواص اين قدر لنگ مي زنند؟!
شايد يكي از علت هاش اين بود كه:
حسين و عباس، انقلاب رو ارث پدري خودشون نمي دونستن و هميشه نسبت به اون احساس مديوني و بدهي داشتن ولي اين حضرات ...
استغفرالله ربي و اتوب اليه
به قلم: حميد داوودآبادي
ويژه نامه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس ادامه مطلب
6-5-4-3-2-1
يكي نه، دو تا نه، شيش تا بچه.
قد و نيم قد.
كوچيك و بزرگ.
يكي از يكي شيرين تر و دردانه تر واسهي بابا. هم بابا، هم مامان.
اون طور كه خود "حسين " مي گفت، 6 نفر ناقابل بچه داشت. سن و سال اون موقع شون رو نمي دونم، ولي الان بايد واسهي خودشون مرد و زني باشند. بچه و نوه و ...
تابستون گرم 1365 توي منطقهي "فكه " بود كه باهاش آشنا شدم. پدرم رو درآورد. بعد از ظهرها كه از بچه هاي گروهان يك گردان شهادت آمار مي گرفتم، هميشه دو نفر غايب داشتيم.
تلك و تلك از تپه ها خودشون رو ول مي كردن و مي اومدن پايين. "عباس " از اون ته داد مي زد: "شهيد " تا آمارشون رو حاضر بزنم.
عباس نه! اون يه بچه بيشتر نداشت. چند ماهش بيشتر نبود. مي گفت اسمش "اسماعيل " است. خيلي با عكسش حال مي كرد. نازش مي كرد، مي بوسيدش و قربون صدقه اش مي رفت.
مگه بچه چقدر شيرينه كه آدم توي گرماي 50 درجهي فكه، دلش رو به اون بسپره و اون قدر باهاش سرگرم بشه كه اصلا گرما و سرما حاليش نشه؟!
من كه نمي فهميدم. هم نمي فهميدم هم حاليم نمي شد. آخه خودم هنوز بچه بودم. بچه و پر ادعا در برابر حسين و عباس!
- شما چتون شده؟ بسه ديگه خجالت بكشين ... مثلا از خونه و زندگي بريدين اومدين جبهه تا براي خدا بجنگين ... اين طوري سر نماز دعا مي كنين "اللهم ارزقنا توفيق شهادة في سبيلك "؟!
آره براتون زدن بغل. دو قبضه هم شهادت رو بهتون مي دن. چيه كه اين قدر چسبيدين به بچه تون؟ مگه چي داره؟ منم خودم يه داداش كوچيك دارم كه خيلي شيرين زبون و باحاله، ولي ديگه اين قدر بهش وابسته نيستم كه بزنم توي كوه و كمر و خطر ميدون مين رو به جون بخرم كه چي؟ برم انديمشك تلفن بزنم خونه مون! بسه بابا چقدر بابايي شدين. خب اگه اين طوره اصلا واسهي چي اومدين جبهه؟ همون جا مي موندين و بچه تون رو تر و خشك مي كردين.
امان از خندهي جفت شون. همين خندهي قشنگ شون بود كه اون روز پدرم رو درآورد، امروزم داره آتيشم مي زنه.
حسين با اون چهرهي توپول و زرد گونش خنديد و گفت:
- داود جون ... اين قدر تند نرو.
- ببين صد بار بهت گفتم اسم من حميده و فاميليم هم داودآبادي؛ پس من رو داود صدا نكن.
خنديد و گفت:
- ولي من امروز خوشمه كه داود صدات كنم مگه جرمه؟
- خب به خاطر سن بالات چشم، هر جور دوست داري صدام كن ولي من دوست دارم حميد صدام كني.
- خب باشه حميد جون، خيلي داري تند مي ري. پياده شو با هم بريم.
- كجا بريم؟
- هيچ جا. همين جا بمونيم ولي بذار واست يه چيزي رو بگم. من رو كه مي بيني، بچهي بزرگم كم از سن و سال تو نداره.
- به به مباركه بابا بزرگ.
- ممنون. اون تازه يكي شونه. من شيش تا بچهي قد و نيم قد دارم كه قربون همه شون مي رم. همه شون برام يه مزه دارن. همه شون مثل ميوه هاي يه درخت مي مونن.
- ماشاالله خدا بده بركت. پس واسهي چي اومدي جبهه؟ به هر كدوم بخواي روزي يه نون هم بدي، بايد يه نونوايي باز كني.
- صبر كن نونوايي هم برات باز مي كنم.
- بفرما بابا بزرگ.
- ببين جوون كه مثل پسر خودم مي موني، درسته كه من شيش تا بچه دارم و داوطلبانه اومدم جبهه تا به اسلام و انقلاب خدمت كنم، اينم درسته كه من از زن و بچه هام بريدم و اومدم اين جا مرگ و تركش و تير و آتيش رو به جون بخرم تا ناموس مملكتم رو حفظ كنم، ولي فكر نكنم اين كه من برم به بچه ام تلفن بزنم تا بچهي يك ساله ذوق كنه كه بابايي هم داره، گناه باشه يا با جبهه اومدن من تناقضي داشته باشه. خود خدا شاهده و بهتر از خود من و تو مي دونه كه اين تلفن ها كه مي زنم و با بچه هام حال مي كنم، يه ذره هم توي ايمان و اعتقادم خلل وارد نمي كنه و عمرا اگه پاهام رو بلرزونه. من عاشق اونا هستم، اونا هم عاشق من، ولي جنگ جاي خودش رو داره.
آخر سر كه زد روي شانه ام و با خندهي هميشگي گفت:
- صبر كن، انشالله بابا بشي، اون وقت مي فهمي من چي مي گفتم.
من ديگر لال شدم. زبانم به سقف دهانم چسبيد.
دوشنبه شب 9 تير ماه 1365، گردان شهادت "خط شكن " بود و بايد به خط دفاعي عراق كه شهر مهران رو به اشغال درآورده بود، حمله مي كرد. ساعتي بيشتر به عمليات نمونده بود. "حسين ارشدي " و "عباس تبري " رو با هم در يك سنگر ديدم. جلو رفتم و پس از حال و احوال، به حسين گفتم:
- اين شيكمي كه تو داري، خوراك خوبيه واسهي آر. پي. جي هاي عراقي كه صاف بخوره وسطش ... گرومپ و اون وقت كلي حوري نصيبت بشه.
و حسين فقط خنديد. آرام و شيرين. ساكت و ... مظلوم.
ساعت 9 شب شد و عمليات آغاز. تيربارهاي دشمن شروع كردن به شليك. حسين از ميان ستون نيروها كه سينه خيز مي رفتند، برخاست تا خودش رو به تيربار دوشكاي دشمن نزديك كند كه ...
يه گلولهي سرخ آر. پي. جي ويژ و ويژ كنان اومد و اومد تا ... صاف خورد وسط شكم حسين و ...
حسين پدر شيش بچهي قد و نيم قد، افتاد روي بيابون تفتيدهي دشت مهران و ... جان داد.
چند وقت بعد، پرسون پرسون آدرس خونه شون رو توي شهرك دولت آباد پيدا كردم. وقتي همسرش رو با بچه ها ديدم، كپ كردم. زن حسين فقط يه چيز بهم گفت:
- چرا حسين من رو با اين بچه ها تنها گذاشت و رفت؟!
**آن كه نفهميد:
بعضي ها خيلي ادعاشون مي شه.
بعضي ها خيلي خودشون رو بزرگ فرض مي كنن.
بعضي ها خودشون رو بچهي پيغمبر مي دونن.
آره بچهي پيغمبر هستن.
مثل بچهي حضرت نوح!
بعضي ها انقلاب رو فرزند معنوي خودشون مي دونن.
بعضي ها زنده بودن انقلاب رو مديون زنده بودن خودشون مي دونن.
بعضي ها فكر مي كنن چه تخم دو زرده اي واسهي مملكت گذاشتن!
بعضي ها فكر مي كنن چون قبل از انقلاب مبارزه كردن، زندان رفتن و شكنجه شدن، همهي انقلاب مال اونا و خونوادشونه و بچهي ننرشون هر كاري كه دوست داره مي تونه بكنه.
بعضي ها از اسمش خجالت مي كشن، ولي بدشون نمي ياد بچه شون "وليعهد " بشه!
بعضي ها به خاطر اسلام و انقلاب، زير بدترين شكنجه ها ايستادند و به سخت ترين تبعيدها رفتند، ولي امروز ...
ولي وقتي پاي فدا كردن چيزهايي كه داره اونا رو به گرداب مي كشونه، كم ميارن.
بعضي ها همهي سابقهي مبارزه و جهادشون رو با "آقازاده " شون عوض كردن.
بعضي ها حاضر شدن از ولايت بگذرن تا پسرشون هر غلطي كه مي خواد بكنه.
بعضي ها بچهي عزيز دردونهي خودشون رو از هزاران مفقود و شهيد ارزشمند تر مي دونن؛ چون اونا كه اصلا نمي دونستن سوئيس و سوئد و لندن و هامبورگ كجاست كه بخوان مثل اين آقازاده ها آب زلال معرفت در آن وادي عشق و دوستي! نوش جان كنند.
بعضي پدرها بدجوري باختند.
بعضي خواص حاضر شدند جسم شون رو واسهي انقلاب فدا كنن، ولي از بچه شون نگذشتن.
بعضي ها اگه اون روز تاريخ ساز بودن، همون اول كه خدا مي گفت فرزندت رو قربوني كن، دستور مي دادن پروارترين گوسفندها رو از استراليا بيارن و تقديم آستان خداوندي كنن بلكه بچه شون چند صباحي بيشتر به تجارت گوشت و پوست و ... بپردازه.
بعضي ها در عيد قربان، خوب منبر ميرن و از قرباني دادن در راه خدا حرف مي زنن، ولي نه براي خودشون، كه براي ديگرون.
بعضي ها براي اين كه بچهي خطاكارشون رو از تنبيه و بازخواست دور كنن، اون رو مي فرستن پهلوي آبجيشون در لندن تا جمع شون جمع بشه و يكي شون كم!
بعضي باباهاي امروزي، بد جوري باختن.
بعضي ها شدن مصداق اين كه:
"بچه كه بودند از بابايشان مي ترسيدند، حالا كه بابا شدند، از بچه شان مي ترسند. "
باباي من، كه نه من براش كار خيري كردم و نه اون قدري ارزش مادي و مالي دارم كه بخواد اسلام و انقلاب رو فداي من بكنه. همين كه تا آخر جنگ گذاشت برم جبهه و تيرو تركش نوش جون كنم، كلي لطف كرده.
باباي من هيچ وقت حاضر نبود و نيست اگه خلافي از من سر زد، من رو بفرسته خارج تا دست كسي بهم نرسه.
مطمئنا اگه من به انقلاب اسلامي خيانت مي كردم و اسناد مملكت رو به آمريكايي ها مي فروختم و مي رفتم در آغوش يك بهايي در "كاستاريكا " زندگي كنم، پدرم اگر سردار هم بود، هيچ وقت مرا نمي بخشيد و براي ديدنم محرمانه و از پول بيت المال هزينه نمي كرد و به فرانسه نمي اومد.(با تشكر از نويسنده وبلاگ "سردار رضايي ")
بگذريم.
بعضي ها براي پيامبر (ص) از جانشون گذشتن، زخم شمشير برداشتن و تا مرز شهادت پيش رفتن، ولي ...
ولي در "جمل " گول آقازاده هاشون رو خوردن و حاضر نشدن بر دهن بچهي بد كرداشون بكوبن، براي همين علي (ع) رو فداي فرزند سوگلي شون كردن.
بعضي ها امروز چقدر قشنگ نمايش نامهي تلخ "نهروان " رو بازي مي كنن.
بعضي ها امروز چقدر دوست دارن بر سر حكومت بصره، با علي قهر كنن.
خدا نكنه بعضي ها كه زخم تير و شمشير از سال هاي اول انقلاب در بدن دارن، همهي اونا رو به سلامت و خوشبختي فرزندشون ببازن. اون هم فرزندي كه برخلاف انقلاب و امام و ولايت گام مي زنه و دست آخر براي خوش آمد دشمنان خوش رقصي مي كنه.
من كه نفهميدم، شما مي تونين وجه تشابهي بين حسين ارشدي كه يه آدم آسمون جل جنوب شهري ساكن اجاره اي پايين ترين نقطهي تهران در شهرك "دولت آباد " بود، با اونايي كه خونه شون در بهترين نقطه و خوش آب و هواترين مكان شمال تهران در خانه اي 2000 متري فراهم آمده از خون شهدا و بيت الماله، بيابيد؟!
اگه حسين ارشدي امروز زنده بود، خود و سابقه و همه چيزش رو فداي آقازاده اش مي كرد كه به سلامت برود و بيايد و به اسلام و انقلاب و ولايت هر آن چه مي خواهد خيانت كند؛ يا فداي آقا؟!
براستي حسين ارشدي كه نه سردار بود، نه دكتر و نه آيت الله، با اون سواد كم، از ولايت فقيه و اطاعت پذيري از امام و ولايت چه درك كرده بود كه امروز خواص اين قدر لنگ مي زنند؟!
شايد يكي از علت هاش اين بود كه:
حسين و عباس، انقلاب رو ارث پدري خودشون نمي دونستن و هميشه نسبت به اون احساس مديوني و بدهي داشتن ولي اين حضرات ...
استغفرالله ربي و اتوب اليه
به قلم: حميد داوودآبادي
ويژه نامه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس