هرچه گفتم تو لازم نيست
بماني، برگرد و كارهاي برادرت را انجام بده قبول نكرد. گفت: چطور برادرم
شهيد شود و من نشوم؟ خلاصه ماند تا شب كه قرار بود حركت كنيم براي عمليات.
برادران "نور شرق "
- حجتالله و آيتالله - از بچههاي محله ما بودند. از بچگي يادم هست كه
با هم بوديم؛ چه زماني كه مدرسه ميرفتيم و چه زماني كه مسئله جنگ پيش آمد و
اعزام شديم جبهه.
سال 62 بود كه سلسله عمليات والفجر شروع شد. ما آن وقت به خوزستان اعزام شده بوديم اما چون عمليات در غرب صورت ميگرفت ما را از آنجا به غرب كشيدند و به دليل شرايط خاص آن منطقه آموزش هاي مخصوص عمليات در كوهستان شروع شد؛ رزمهاي شبانه مدام و كوهپيمايي طاقتفرسا؛ آن هم در فصل سرد پاييز.
آن زمان يكي از برادران "نور شرق " كه كوچكتر بود به نام "آيتالله " به گردان امام سجاد (ع) رفته بود و برادر بزرگتر يعني "حجتالله " به گردان ما يعني گردان امام حسن (ع) آمده بود؛ به دستهاي كه اتفاقاً من فرماندهاش بودم. من نسبت به بچههاي دسته حساس بودم؛ نسبت به حالات و رفتار و روحياتشان. عشق "حجتالله " به برادرش مثال زدني بود.
دوري او را كمتر ميتوانست تحمل كند. انگار تلاش هم كرده بود او را به گردان ما بياورد اما قبول نكرده بودند. در همان دسته، بنده خدايي بود كه خيلي ادعاي نظاميگري داشت. ميگفت من پارتيزان هستم. من چريك هستم. من با شهيد چمران در كردستان بودهام. و از اين حرفها! من به اين آدم شك داشتم. احساس ميكردم چيزهايي كه ميگويد پايه درست و حسابي ندارد. تفاوت روحيه حجتالله نورشرق و آن آدم مدعي آن قدر شديد بود كه هنوز هم برايم مهم باقي مانده است. اين تفاوت زماني نمود كرد كه پاي عمل پيش آمد.
عمليات والفجر چهار كه شروع شد گردان امام سجاد را قبل از ما عازم منطقه كردند. حجتالله از اين كه ميديد برادر كوچكترش پيش از او وارد عمليات ميشود حال به خصوصي داشت. انگار كه نميخواست چنين اتفاقي بيفتد. ولي برعكس او،آيتالله، وقتي آمده بود براي خداحافظي آنقدر شاد و خوشحال بود كه حد نداشت.
گردان امام سجاد قرار بود آن شب يا شب بعد وارد عمل شود. ما را هم روز بعد حركت دادند به منطقه مريوان. شب به محلي رسيديم كه ميگفتند گردان امام سجاد شب قبل آنجا استراحت كرده است. حجتالله ميدام ميان چادرها و اطراف مقر ميگشت و براي برادرش بيقراري ميكرد.
نزديكي ما به منطقه عمليات باعث شد كه نيمه شب همه از خواب بيدار شويم.
عمليات آغاز شده بود و گردان امام سجاد با دشمن درگير بود. هرچه ميگذشت حال حجتالله بيشتر دگرگون ميشد. انگار كه خود را پابهپاي برادرش در عمليات احساس ميكرد. بيقرار و ناآرام، گوش سپرده بود به صداي درگيري و انفجار و تيراندازي كه از دور شنيده ميشد.
درگيري تا صبح ادامه داشت. روز بعد حوالي ظهر بود كه بچهها باقي مانده از عمليات شب قبل را آوردند. صحنه عجيبي بود! از گردان سيصد نفري امام سجاد كه دو روز قبل با آن شور و حال رفته بود تنها بيست - سي نفر سالم برگشته بودند؛ آن هم با سرووضعي آشفته و خسته و خاكآلود.
نيروهاي گردان ما بلافاصله به استقبالشان رفتند و آنان را در آغوش گرفتند. عدهاي از عمليات ميپرسيدند و عدهاي از بچههايي كه برنگشته بودند. در اين ميان حال حجتالله حال ديگري بود. برادرش برنگشته بود و او از هركسي كه ميشد سراغ آيتالله را ميگرفت.
آن زمان مرسوم بود كه هركس برادر يا كسان نزديكش شهيد ميشد نميگذاشتند در عمليات شركت كند. او را ميفرستادند براي مراسم تشييع و ساير كارها. بچهها به من گفتند برادر فلاني شهيد شده، يك جور با او صحبت كن كه برگردد. حجتالله هم از رفتار و برخورد بچهها موضوع را فهميده بود. من همين كه خواستم با او صحبت كنم. گفت: من برنميگردم.
هرچه گفتم تو لازم نيست بماني، برگرد و كارهاي برادرت را انجام بده قبول نكرد. گفت: چطور برادرم شهيد شود و من نشوم؟
خلاصه ماند تا شب كه قرار بود حركت كنيم براي عمليات. لحظه به لحظه هم كه به زمان حركت نزديك ميشديم حالات او بيشتر عوض ميشد. انگار كه داشت به ديدن برادرش ميرفت.
از طرف ديگر آن آدم مدعي كه ميگفت كه در تمام عملياتها بوده و چنين و چنان كرده و حتي من را به عنوان فرمانده دستهاش تحويل نميگرفت، از لحظهاي كه گردان امام سجاد با بيست - سي نفر برگشته بود، هي دنبال بهانه ميگشت براي فرار از عمليات. لحظات آخر ديگر طاقت نياورد. من را كشيد و گفت: ميشود ما نياييم امشب؟
گفتم: چطور؟
بهانههاي مختلف آورد و دست آخر هم گفت: دلم درد ميكند. نميدانم چه خوردهام كه حالم دارد به هم ميخورد!
فهميدم قضيه از چه قرار است. منظره برگشت گردان امام سجاد با آن وضع و شرايط باعث شده بود كه فكر كند او هم سالم برنخواهد گشت. من زياد اصرار نكردم. گفتم: واقعاً اگر مشكل داري مجبور نيستي بيايي.
او هم در حالي كه به ظاهر از دلدرد به خودش ميپيچيد در چادرها ماند.
همه بچهها در كار اين دو نفر مانده بودند. كسي كه برادرش شهيد شده بود و قاعدتاً ميبايد روحيهاش را ببازد و برگردد، بيشتر مشتاق به شركت در عمليات شده بود و كسي كه آن همه ادعا داشت روحيهاش را باخته بود.
آن شب عمليات كه شروع شد ديگر حجتالله را نديدم. آن بنده خدا را هم همينطور، چون من مجروح شدم و ديگر به مقر نرفتم. در بيمارستان بستري بودم كه خبردار شدم حجتالله همان شب شهيد شده است. اين را در حالات او در آن لحظات آخر به خوبي ميشد فهميد.
آن بنده خدا هم ظاهراً يكي - دو روز بعد برگشته بود اصفهان. البته تا آنجا كه ميشد سعي ميكرد دور و بر من آفتابي نشود.
بعد از مرخص شدن از بيمارستان به گلزار رفتم. برادران نور شرق، حجتالله و آيتالله را كنار هم به خاك سپرده بودند.
از آن دو برادر حالا خاطرهاي در ذهنم مانده است كه هميشه از يادآوريش قوت قلب ميگيرم و از آن آدم مدعي...
راوي: رضا براتيان
ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس ادامه مطلب
سال 62 بود كه سلسله عمليات والفجر شروع شد. ما آن وقت به خوزستان اعزام شده بوديم اما چون عمليات در غرب صورت ميگرفت ما را از آنجا به غرب كشيدند و به دليل شرايط خاص آن منطقه آموزش هاي مخصوص عمليات در كوهستان شروع شد؛ رزمهاي شبانه مدام و كوهپيمايي طاقتفرسا؛ آن هم در فصل سرد پاييز.
آن زمان يكي از برادران "نور شرق " كه كوچكتر بود به نام "آيتالله " به گردان امام سجاد (ع) رفته بود و برادر بزرگتر يعني "حجتالله " به گردان ما يعني گردان امام حسن (ع) آمده بود؛ به دستهاي كه اتفاقاً من فرماندهاش بودم. من نسبت به بچههاي دسته حساس بودم؛ نسبت به حالات و رفتار و روحياتشان. عشق "حجتالله " به برادرش مثال زدني بود.
دوري او را كمتر ميتوانست تحمل كند. انگار تلاش هم كرده بود او را به گردان ما بياورد اما قبول نكرده بودند. در همان دسته، بنده خدايي بود كه خيلي ادعاي نظاميگري داشت. ميگفت من پارتيزان هستم. من چريك هستم. من با شهيد چمران در كردستان بودهام. و از اين حرفها! من به اين آدم شك داشتم. احساس ميكردم چيزهايي كه ميگويد پايه درست و حسابي ندارد. تفاوت روحيه حجتالله نورشرق و آن آدم مدعي آن قدر شديد بود كه هنوز هم برايم مهم باقي مانده است. اين تفاوت زماني نمود كرد كه پاي عمل پيش آمد.
عمليات والفجر چهار كه شروع شد گردان امام سجاد را قبل از ما عازم منطقه كردند. حجتالله از اين كه ميديد برادر كوچكترش پيش از او وارد عمليات ميشود حال به خصوصي داشت. انگار كه نميخواست چنين اتفاقي بيفتد. ولي برعكس او،آيتالله، وقتي آمده بود براي خداحافظي آنقدر شاد و خوشحال بود كه حد نداشت.
گردان امام سجاد قرار بود آن شب يا شب بعد وارد عمل شود. ما را هم روز بعد حركت دادند به منطقه مريوان. شب به محلي رسيديم كه ميگفتند گردان امام سجاد شب قبل آنجا استراحت كرده است. حجتالله ميدام ميان چادرها و اطراف مقر ميگشت و براي برادرش بيقراري ميكرد.
نزديكي ما به منطقه عمليات باعث شد كه نيمه شب همه از خواب بيدار شويم.
عمليات آغاز شده بود و گردان امام سجاد با دشمن درگير بود. هرچه ميگذشت حال حجتالله بيشتر دگرگون ميشد. انگار كه خود را پابهپاي برادرش در عمليات احساس ميكرد. بيقرار و ناآرام، گوش سپرده بود به صداي درگيري و انفجار و تيراندازي كه از دور شنيده ميشد.
درگيري تا صبح ادامه داشت. روز بعد حوالي ظهر بود كه بچهها باقي مانده از عمليات شب قبل را آوردند. صحنه عجيبي بود! از گردان سيصد نفري امام سجاد كه دو روز قبل با آن شور و حال رفته بود تنها بيست - سي نفر سالم برگشته بودند؛ آن هم با سرووضعي آشفته و خسته و خاكآلود.
نيروهاي گردان ما بلافاصله به استقبالشان رفتند و آنان را در آغوش گرفتند. عدهاي از عمليات ميپرسيدند و عدهاي از بچههايي كه برنگشته بودند. در اين ميان حال حجتالله حال ديگري بود. برادرش برنگشته بود و او از هركسي كه ميشد سراغ آيتالله را ميگرفت.
آن زمان مرسوم بود كه هركس برادر يا كسان نزديكش شهيد ميشد نميگذاشتند در عمليات شركت كند. او را ميفرستادند براي مراسم تشييع و ساير كارها. بچهها به من گفتند برادر فلاني شهيد شده، يك جور با او صحبت كن كه برگردد. حجتالله هم از رفتار و برخورد بچهها موضوع را فهميده بود. من همين كه خواستم با او صحبت كنم. گفت: من برنميگردم.
هرچه گفتم تو لازم نيست بماني، برگرد و كارهاي برادرت را انجام بده قبول نكرد. گفت: چطور برادرم شهيد شود و من نشوم؟
خلاصه ماند تا شب كه قرار بود حركت كنيم براي عمليات. لحظه به لحظه هم كه به زمان حركت نزديك ميشديم حالات او بيشتر عوض ميشد. انگار كه داشت به ديدن برادرش ميرفت.
از طرف ديگر آن آدم مدعي كه ميگفت كه در تمام عملياتها بوده و چنين و چنان كرده و حتي من را به عنوان فرمانده دستهاش تحويل نميگرفت، از لحظهاي كه گردان امام سجاد با بيست - سي نفر برگشته بود، هي دنبال بهانه ميگشت براي فرار از عمليات. لحظات آخر ديگر طاقت نياورد. من را كشيد و گفت: ميشود ما نياييم امشب؟
گفتم: چطور؟
بهانههاي مختلف آورد و دست آخر هم گفت: دلم درد ميكند. نميدانم چه خوردهام كه حالم دارد به هم ميخورد!
فهميدم قضيه از چه قرار است. منظره برگشت گردان امام سجاد با آن وضع و شرايط باعث شده بود كه فكر كند او هم سالم برنخواهد گشت. من زياد اصرار نكردم. گفتم: واقعاً اگر مشكل داري مجبور نيستي بيايي.
او هم در حالي كه به ظاهر از دلدرد به خودش ميپيچيد در چادرها ماند.
همه بچهها در كار اين دو نفر مانده بودند. كسي كه برادرش شهيد شده بود و قاعدتاً ميبايد روحيهاش را ببازد و برگردد، بيشتر مشتاق به شركت در عمليات شده بود و كسي كه آن همه ادعا داشت روحيهاش را باخته بود.
آن شب عمليات كه شروع شد ديگر حجتالله را نديدم. آن بنده خدا را هم همينطور، چون من مجروح شدم و ديگر به مقر نرفتم. در بيمارستان بستري بودم كه خبردار شدم حجتالله همان شب شهيد شده است. اين را در حالات او در آن لحظات آخر به خوبي ميشد فهميد.
آن بنده خدا هم ظاهراً يكي - دو روز بعد برگشته بود اصفهان. البته تا آنجا كه ميشد سعي ميكرد دور و بر من آفتابي نشود.
بعد از مرخص شدن از بيمارستان به گلزار رفتم. برادران نور شرق، حجتالله و آيتالله را كنار هم به خاك سپرده بودند.
از آن دو برادر حالا خاطرهاي در ذهنم مانده است كه هميشه از يادآوريش قوت قلب ميگيرم و از آن آدم مدعي...
راوي: رضا براتيان
ويژه دفاع مقدس در خبرگزاري فارس