دو، سه روز پس از انتخابات بود كه سيل جمعيت با پارچههاي سبز خيابان آزادي
با آن همه مساحت را كيلومترها رنگآميزي كردند. جمعيتي كه به نتيجه
انتخابات اعتراض داشتند. اينها كه بودند، كجا رفتند؟ پس از يك ماه ديگر هيچ
اثري از آنها نبود. از آن همه علامت سبز تنها عده كمي باقي مانده بودند كه
ترجيح ميدادند علامت سبزشان را به ابزارهاي خشونت كه با خود همراه داشتند
گره بزنند. بزرگترين خطري كه در جريان اعتراضات پس از انتخابات از سر
جامعه گذشت حكومت ليبرالها و مست فرنگها نبود، تفرقه ملي و حتي در نهايت
جنگ داخلي بود و اين يعني، ما با پديده تضاد اجتماعي روبهروييم. مست
فرنگها تلاش بيهوده و ابلهانهاي دارند كه با ناديده گرفتن رأي بيست و چهار
ميليوني احمدينژاد و نيز چشم بستن بر انبوه جمعيت راهپيمايي 9 دي ( كه به
اعتقاد برخي ركورد جمعيتي هرگونه تجمع سياسي و غيرسياسي در ايران را شكست)
بحران پس از انتخابات در ايران را تضاد دولت – ملت معرفي كنند و اغلب
مرادشان از دولت كل نظام جمهوري اسلامي است. اما واضح است كه حاق اين بحران
نه تضاد دولت و ملت بلكه تضاد اجتماعي بود. طرفين اين تضاد را خطوط متعددي
از هم جدا ميكنند كه شناخت ماهيت آنها بسيار حياتي است:
بقيه در ادامه
-خط فاصل فقر و غنا
- خط فاصل توده و نخبههاي ليبراليسم اقتصادي
- خط فاصل عدالتخواهي
- خط فاصل دين و سكولاريته
- خط فاصل اليگارشي و پوپوليسم
- خط فاصل طبقه متوسط و فرادست با طبقه فرودست
- خط فاصل مركز و حاشيه
- خط فاصل كلانشهر و ديگر بلاد و...
اين خطوط همگي با هم تناسب دارند و بررسي بحران براساس هر كدام از مرزها حقايق و وجوهي از يك حقيقت را روشن ميكند. اينكه كدام خط فاصل و مرز تجلي حقيقت مركزي فتنه است و به عبارتي بنياد مرزهاي ديگر است خود محل مناقشه واقع شده. در حالي كه طرفداران حركت سبز ميكوشند مرز مركزي را خط فاصل ميان نخبگان و توده بدانند (و از قبل از انتخابات هم اين امر را يكي از محورهاي تبليغاتي خود قرار داده بودند) در طرف مقابل كوشيده شده خط فاصل دين و سكولاريته به عنوان نماينده ذات و حقيقت بحران معرفي شود. به عقيده من هر دو طرف دلايل قانعكنندهاي براي دفاع از نظر خود در اين زمينه دارند.
توزيع آراي دانشگاهها و حمايت گسترده اهالي فرهنگ از جريان سبز حتي پس از انتخابات (و اغلب تا همين الآن) نه تنها ابعاد بحران را نشان ميدهد بلكه بر اين حقيقت كه مرز ميان طرفين تضاد را ميتوان روي فاصله ميان اهالي فرهنگ و عامه كشيد تأكيد ميكند. در همين راستا و دو سوي ديگر اين تضاد ميتوان به عدم توجه توده مردم به انگيزهها و حركات نضج گرفته در دانشگاهها اشاره نمود تا حدي كه آن دسته از كنشگران سياسي و اجتماعي دانشگاهها را كه از جريان سبز حمايت ميكردند دچار سرخوردگي شديد كرده است. اين كنشگران اكنون اغلب بشدت احساس تنهايي و يأس ميكنند و از كنش سياسي مردم بشدت ناراضي هستند.
پس تأكيد بر مرز ميان توده و نخبگان هرگز بيوجه نيست. در اينجا دقت به اين معنا كه نخبه تنها نبايد به نخبگان فرهنگي محدود شود حائز اهميت حياتي است. حاميان حركت سبز نه تنها در ميان نخبگان سياسي و مهمتر از آن نخبگان اقتصادي هم وضع به همين منوال بود. با توجه به اينكه منابع سهگانه قدرت (ثروت، قدرت سياسي و مرجعيت گفتماني) در انواع نخبگان مذكور شماره شد، ارتباط اين مرزبندي با مرزبندي ديگر يعني اليگارشي و پوپوليسم روشن ميشود. پس از فروپاشي شوروي جامعه دانشگاهي و سياسي ايران بشدت به سوي انديشههاي ليبرال چرخيد و با فوت حضرت امام خميني(ره) و پايان جنگ تحميلي براي نخستين بار در هفتاد سال اخير توانست از طريق اتحاد با جامعه اقتصادي ايران ائتلاف قدرتمندي را شكل دهد كه در دوران سازندگي و نيز اصلاحات به صورت يك اليگارشي قدرتمند دايرمدار قدرت سياسي- اقتصادي و گفتماني در ايران شد. همه صداهاي ديگر در دوران پس از جنگ تنها به عنوان مخالفخواني تلقي ميشد و اغلب مورد حمله و تخطئه قرار ميگرفت. آخرين باري كه پيش از اين هر سه مؤلفه قدرت در ايران متحد شده بودند به پايان حكومت قاجارها بر ميگردد. انقراض حكومت قاجار و تاجگذاري رضاخان (به سبك استبداد منور) تنها با ائتلاف اين سه مؤلفه به سود وي ممكن شده بود. پيش از آن هم تا قبل از جنگهاي ايران و روس چنين ائتلافي بيسابقه بود. چنين ائتلافي در يك جامعه عموماً نشانگر صحت جامعه و تمركز قدرت در آن است اما چرا در ايران چنين ائتلافي منجر به بحران ميشود و اين كدام نيرو است كه مقابل منابع سه گانه قدرت ايستاده و آن را به چالش كشيده است؟ پيش از پاسخ به اين پرسش بايد به مشابهت معنادار ميان دوران استبداد منور رضاخاني و دوران سازندگي از سويي و شباهت ميان زمانه پهلوي دوم و دوران اصلاحات اشاره كرد. توسعه از طريق فشار و زور با محوريت تقريباً مقتدرترين چهره سياسي كشور كه حتي انتقاد متحدين خود را با واكنشي سركوبگرانه پاسخ ميدهد مشخصه اصلي پهلوي اول و دوران سازندگي است . از سوي ديگر حكومت عنصري نهچندان مقتدر و در عين حال مدعي توسعه سياسي ، مدني و فرهنگي و در واقع كاتاليزور ورود فرهنگ غربي به كشور مشخصه بارز ميان پهلوي دوم و دوران اصلاحات است. در اين زمينه مقايسه عملكرد فرح ديبا و دستگاههاي فرهنگي دولت اصلاحات عبرتآموز است. اگر اين شباهتها را جدي بگيريم بايد گفت كه آقاي خاتمي شانس زيادي آورد كه يك سال پيش از افزايش نجومي قيمت نفت دوران رياستش خاتمه يافت و البته خارج از انصاف است اگر به تفاوت سياستگذاري اقتصادي پهلوي اول و دولت اصلاحات توجه نكنيم.
با اين همه اين پرسش اساسي بيپاسخ مانده است كه اگر منابع سه گانه قدرت در ائتلافي قدرتمند دولت اصلاحات و سازندگي را برساختند، كدامين نيرو اين اليگارشي را به چالش كشيده و در واقع تضاد ميان طبقه اليگارشيك و توده جامعه از كجا آمده است؟ (اليگارشي زمان ما ائتلاف اشراف محدود نيست بلكه طبقهاي به وسعت بالاشهر تهران و ديگر كلانشهرهاي ايران را شامل مي شود). چنين چالشي را هرگز نميتوان با توسل به نظريههاي رايج علوم سياسي پاسخ گفت. حتي مطابق انديشههاي ماركسيستي كه بر تضاد طبقاتي تأكيد ميكند نيروي توده تنها از طريق قدرت طبقه متوسط كه صاحب مرجعيت گفتماني و پيشرو است به كنش سياسي منجر ميشود. اطلاق نام «توده » بر طبقه فرودست دقيقاً دلالت بر بيشكلي آنها دارد. آنها همان خاصيتي را دارندكه در فلسفه ارسطو براي هيولي در اجسام قائل ميشويم. قوه محضاند و به خودي خود هيچ صورتي را محقق نميكنند. در اين تحليل طبقه حاكم (فرادست) جاي صورت فعلي جسم مينشيند و طبقه متوسط يا پيشرو در جايگاه صورت بعدي جسم قرار گرفته و به مثابه علت غايي منجر به حركت جسم به واسطه قوههيولي و پذيرفتن صورت جديد ميشود. اين همه نقشي است كه طبقه فرودست در انديشه ماركسيستي ميتواند داشته باشد. با اين حساب اطلاق نام «توده» بر آن دسته از ايرانيها كه اليگارشي حاكم را به چالش كشيده است بر سبيل مسامحه است. اين بخش از جامعه ايران «توده بيشكل» و «هيولي» نيست بلكه صاحب ماهيتي است كه با ماهيت گفتمان جريان فرهنگي اليگارشي در تباين و تضاد است. نكته آن كه نظريههاي كلاسيك كه براي تحليل اجتماعي- سياسي ايران به كار ميروند جامعهاي را در نظر ميگيرند كه بر خود تقوم دارد و ماهيتش را از خودش ميگيرد (چيزي شبيه تحليل سيستمهاي ايزوله در ترموديناميك). درحالي كه جامعه ايران تحت تأثير كنشهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي خارج از ذات خود واقع شده است.
(شايد استفاده از عبارت «حركت تسري» براي وضع فعلي جامعه ايران خالي از لطف نباشد. اما نبايد به توانايي چارچوب مفهومي مشائيان از حركت در مورد جوامع و مخصوصاً جامعه ايران با اطمينان كامل برخورد كرد).
اما همه اينها هنوز عدم تقارني را كه ميان طبقه نخبه جامعه و طبقه فرودست (يا عامه يا مسامحتاً توده) وجود دارد تبيين نميكند.
چرا نخبگان جامعه بيش از عامه مردم تحتالشعاع ماهيت خارج از ذات جامعه ايران يعني غرب مدرن قرار گرفتهاند؟
صورت قديميتر اين پرسش چنين است: «چرا نخبگان جامعه ايران غرب گراتر از عامه مردماند؟»
زيرا آنها امكانات بيشتري براي تماس با غرب دارند. دو درس بزرگ در اين ميان نهفته است كه هر كدام نياز به مقدمات كوتاهي دارد:
تأثير ماهيت غرب بر جامعه ايران به دو صورت تحقق يافته و ميتواند بيابد. نخست تأثير از طريق سرايت نحوه حيات غربي كه خود ناآگاهانه و اصيلتر است و دوم تأثير از طريق سرايت گفتماني كه خودآگاهانهتر است و به نحو بيمارگونهاي به صورت ايدئولوژي بروز ميكند.
مثلاً دانشجويي كه با ورود به دانشگاه زندگي تازهاي اتخاذ ميكند چه شامل علاقه به خواندن رمان و ديدن فيلم باشد و چه به صورت توجه عميق به علومي كه ميخواند باشد و چه تغيير در ماهيت عواطف و يا تعلقات قلبي و... درواقع دچار سرايت نحوه حيات شده است. اين اصيلترين رابطهاي است كه انسان ايراني ميتواند با غرب داشته باشد و نبايد آن را به تقليد رفتارهاي غربي تقليل داد. دانشجويان اغلب در دانشگاه طعم جهان «ديگري» را ميچشند و ساحات عميق قلب خود را كم و بيش به آن ميسپارند. آنها دچار تضاد با خود (و در غير كلانشهرها معمولاً با خانواده خود) و مردم ميشوند. ساحات وجودي آنها با هم تعارض پيدا ميكنند و متزلزل ميشوند. احساس گناه ابتدا در آنها شدت ميگيرد و سپس به خاطره تبديل ميشود. مواجهه با تضاد ماهوي جامعه ايراني كه در آنها متبلور شده است اغلب آنها را واميدارد تا درباره نسبت اين دو جهان (غربي و ايراني) بينديشند و به همين جهت اغلب تبديل به آدمهايي عميقتر از سايرين ميشوند. اما همين جاست كه غالباً سرايت نوع دوم روي ميدهد. سرايت ايدئولوژيك. چيزي كه ماهيت جنبشهاي دانشجويي را سر و شكل ميبخشد.
برخلاف تصور معمول به جز يكي دو مورد اين دانشكدههاي فني و علوم هستند كه پيشروان جنبش دانشجويي در ايران بودهاند و نه دانشكدههاي علوم انساني.
سرايت ايدئولوژيك معمولاً در دانشكدههاي علوم انساني روي ميدهد؛ هرچند اساتيد دانشكده هاي علومانساني معمولاً الهام بخشي بي بديلي براي جنبش دانشجويي دارند اما اصيلترين رابطه با نحوه حيات غربي از طريق دانشجويان فني روي ميدهد كه باهوشترند و از طريق مواجهه با علوم و فنون جديد در واقع با وجوه عميقتر غرب مواجه ميشوند. علوم انساني هرگز ماهيت غرب را بهتر از علوم طبيعي و فني حمل نميكند و به قول بودريار در كتاب امريكا نسبت اروپا (تبلور خودآگاهي مدرن) با امريكا (بلوغ نظم تكنولوژيك) به بزرگي فاصله ميان قرون وسطي و قرون جديد است. علوم انساني تنها به درد كساني ميخورد كه ميخواهند ناكامي خود را در جريان مدرنيته بررسي كنند و از اين رو جوامع جهان سوم به علوم انساني به مثابه ايدئولوژي توجه ويژه ميكنند.
اروپا از آنجا كه نميتواند تبديل به امريكا شود (يعني فاقد صورت محقق غرب و واجد صورت ناقص آن است) علوم انساني را توليد ميكند وگرنه فلسفه و جامعهشناسي هرگز جايگاهي را كه در آلمان و فرانسه دارند در امريكا نداشتهاند.
علوم انساني جديد اساساً با ايدئولوژي نسبتي وثيق دارد و نه تنها فلسفه و جامعه شناسي (بويژه در كشورهاي جهان سوم به سرعت تبديل به ايدئولوژي ميشود بلكه حتي اقتصاد هم اغلب به صورت ايدئولوژي درميآيد و تحفه آنكه اقتصادهاي امريكايي هم بيش از هر چيز صورت ايدئولوژيك خود را در كشورهايي مانند ما نشان ميدهند. اين تحليل نشان ميدهد كه چرا حذف كرسيهاي رسمي تدريس علوم انساني در دانشگاهها كار تقريباً بيفايدهاي است زيرا چنان كه گفته شد علوم انساني از طرق غيررسمي جنبشهاي غربگرا در ايران را تغذيه ميكند و موجب بحران ميشود نه به صورت رسمي و به علاوه چه چيزي قرار است جاي علوم انساني را نزد نخبگان فرهنگي ما بگيرد. آنها بايد از درد تضادي كه تحمل ميكنند تلف شوند؟ توجه به اين نكته ضروري است كه سرايت نحوه حيات غربي تنها از طريق فيلم ديدن و رمان خواندن و در ميدان مغناطيسي فرهنگ غربي واقع شدن صورت نميپذيرد. اين زيست جهان به نحو عميقي زيربناي علوم غربي از قبيل فيزيك (در عامترين معنا) و زيستشناسي جديد را تشكيل ميدهد (تفصيل فلسفي اين معنا در حوصله اين مقاله نيست). چگونه ميخواهيم علوم و فنون جديد را ترويج و زيست جهان غربي و علوم انساني را طرد كنيم؟ به علاوه سرايت نحوه حيات غربي براي اهالي دانشگاه علاوه بر محيط دانشگاه محتواي علومي كه ميخوانند از طريق مواجهه و ارتباط با شهروندان جهان مدرن روي ميدهد. چنين ارتباطي براي كشوري كه خواهان پيشرفت در حوزه علوم مدرن و تكنولوژي است غيرقابل امتناع است. درك اين موضوع كه بدنه دانشجويان فعال در خلال جنبش دانشجويي در ايران اغلب حقيقت تراژدي را درك ميكنند و از اين طريق سلوكي غيرقابل انكار را تجربه ميكنند و در متن حماسهاي درخور اعتنا و تحسين قرار ميگيرند حاوي حقيقت مهمي است. در تضاد اجتماعي اخير به عقيده من رنجهاي اصيلي كه بيش از همه از آن بدنه دانشجويان معترض بود ناديده گرفته شده است. آنها دچار ايدئولوژياند و رنج عميقترين تضادهاي تاريخ ايران را با خود حمل ميكنند. اما در انتها به دو درس اساسي كه ميتوان گرفت اشاره كرده و نتيجه نهايي را بيان ميكنم:
1ـ ما شديداً نيازمند علومي هستيم كه بتواند وضعيت تضاد را تحليل كند اما متعلق به جهان ايراني و برآمد از ماهيت آن باشد.
2ـ مدرنيته ايراني، مدرنيتهاي اصيل نيست زيرا بدون آنكه توده را با خود همراه كند از سويي به صورت ايدئولوژي تنها روايتگر ناكاميهاست و از سوي ديگر از طريق سرايت نحوه حيات غربي جامعه ايراني را دچار بحران ميكند.
در انتها درباره قضاوت در مورد اين كه كدام مرز بنياديتر است گمان ميكنم نشان داده باشم كه مرز حقيقي مرزي است كه مخالفان حركت سبز بر آن تأكيد ميكنند هر چند كه مرز به وجود آمده تحت عنوان نخبه و عامه يكي از نتايج آن است.
نويسنده:عليرضا شفاه
منبع: ويژه نامه رمز عبور 3 روزنامه ايران
ادامه مطلب
بقيه در ادامه
-خط فاصل فقر و غنا
- خط فاصل توده و نخبههاي ليبراليسم اقتصادي
- خط فاصل عدالتخواهي
- خط فاصل دين و سكولاريته
- خط فاصل اليگارشي و پوپوليسم
- خط فاصل طبقه متوسط و فرادست با طبقه فرودست
- خط فاصل مركز و حاشيه
- خط فاصل كلانشهر و ديگر بلاد و...
اين خطوط همگي با هم تناسب دارند و بررسي بحران براساس هر كدام از مرزها حقايق و وجوهي از يك حقيقت را روشن ميكند. اينكه كدام خط فاصل و مرز تجلي حقيقت مركزي فتنه است و به عبارتي بنياد مرزهاي ديگر است خود محل مناقشه واقع شده. در حالي كه طرفداران حركت سبز ميكوشند مرز مركزي را خط فاصل ميان نخبگان و توده بدانند (و از قبل از انتخابات هم اين امر را يكي از محورهاي تبليغاتي خود قرار داده بودند) در طرف مقابل كوشيده شده خط فاصل دين و سكولاريته به عنوان نماينده ذات و حقيقت بحران معرفي شود. به عقيده من هر دو طرف دلايل قانعكنندهاي براي دفاع از نظر خود در اين زمينه دارند.
توزيع آراي دانشگاهها و حمايت گسترده اهالي فرهنگ از جريان سبز حتي پس از انتخابات (و اغلب تا همين الآن) نه تنها ابعاد بحران را نشان ميدهد بلكه بر اين حقيقت كه مرز ميان طرفين تضاد را ميتوان روي فاصله ميان اهالي فرهنگ و عامه كشيد تأكيد ميكند. در همين راستا و دو سوي ديگر اين تضاد ميتوان به عدم توجه توده مردم به انگيزهها و حركات نضج گرفته در دانشگاهها اشاره نمود تا حدي كه آن دسته از كنشگران سياسي و اجتماعي دانشگاهها را كه از جريان سبز حمايت ميكردند دچار سرخوردگي شديد كرده است. اين كنشگران اكنون اغلب بشدت احساس تنهايي و يأس ميكنند و از كنش سياسي مردم بشدت ناراضي هستند.
پس تأكيد بر مرز ميان توده و نخبگان هرگز بيوجه نيست. در اينجا دقت به اين معنا كه نخبه تنها نبايد به نخبگان فرهنگي محدود شود حائز اهميت حياتي است. حاميان حركت سبز نه تنها در ميان نخبگان سياسي و مهمتر از آن نخبگان اقتصادي هم وضع به همين منوال بود. با توجه به اينكه منابع سهگانه قدرت (ثروت، قدرت سياسي و مرجعيت گفتماني) در انواع نخبگان مذكور شماره شد، ارتباط اين مرزبندي با مرزبندي ديگر يعني اليگارشي و پوپوليسم روشن ميشود. پس از فروپاشي شوروي جامعه دانشگاهي و سياسي ايران بشدت به سوي انديشههاي ليبرال چرخيد و با فوت حضرت امام خميني(ره) و پايان جنگ تحميلي براي نخستين بار در هفتاد سال اخير توانست از طريق اتحاد با جامعه اقتصادي ايران ائتلاف قدرتمندي را شكل دهد كه در دوران سازندگي و نيز اصلاحات به صورت يك اليگارشي قدرتمند دايرمدار قدرت سياسي- اقتصادي و گفتماني در ايران شد. همه صداهاي ديگر در دوران پس از جنگ تنها به عنوان مخالفخواني تلقي ميشد و اغلب مورد حمله و تخطئه قرار ميگرفت. آخرين باري كه پيش از اين هر سه مؤلفه قدرت در ايران متحد شده بودند به پايان حكومت قاجارها بر ميگردد. انقراض حكومت قاجار و تاجگذاري رضاخان (به سبك استبداد منور) تنها با ائتلاف اين سه مؤلفه به سود وي ممكن شده بود. پيش از آن هم تا قبل از جنگهاي ايران و روس چنين ائتلافي بيسابقه بود. چنين ائتلافي در يك جامعه عموماً نشانگر صحت جامعه و تمركز قدرت در آن است اما چرا در ايران چنين ائتلافي منجر به بحران ميشود و اين كدام نيرو است كه مقابل منابع سه گانه قدرت ايستاده و آن را به چالش كشيده است؟ پيش از پاسخ به اين پرسش بايد به مشابهت معنادار ميان دوران استبداد منور رضاخاني و دوران سازندگي از سويي و شباهت ميان زمانه پهلوي دوم و دوران اصلاحات اشاره كرد. توسعه از طريق فشار و زور با محوريت تقريباً مقتدرترين چهره سياسي كشور كه حتي انتقاد متحدين خود را با واكنشي سركوبگرانه پاسخ ميدهد مشخصه اصلي پهلوي اول و دوران سازندگي است . از سوي ديگر حكومت عنصري نهچندان مقتدر و در عين حال مدعي توسعه سياسي ، مدني و فرهنگي و در واقع كاتاليزور ورود فرهنگ غربي به كشور مشخصه بارز ميان پهلوي دوم و دوران اصلاحات است. در اين زمينه مقايسه عملكرد فرح ديبا و دستگاههاي فرهنگي دولت اصلاحات عبرتآموز است. اگر اين شباهتها را جدي بگيريم بايد گفت كه آقاي خاتمي شانس زيادي آورد كه يك سال پيش از افزايش نجومي قيمت نفت دوران رياستش خاتمه يافت و البته خارج از انصاف است اگر به تفاوت سياستگذاري اقتصادي پهلوي اول و دولت اصلاحات توجه نكنيم.
با اين همه اين پرسش اساسي بيپاسخ مانده است كه اگر منابع سه گانه قدرت در ائتلافي قدرتمند دولت اصلاحات و سازندگي را برساختند، كدامين نيرو اين اليگارشي را به چالش كشيده و در واقع تضاد ميان طبقه اليگارشيك و توده جامعه از كجا آمده است؟ (اليگارشي زمان ما ائتلاف اشراف محدود نيست بلكه طبقهاي به وسعت بالاشهر تهران و ديگر كلانشهرهاي ايران را شامل مي شود). چنين چالشي را هرگز نميتوان با توسل به نظريههاي رايج علوم سياسي پاسخ گفت. حتي مطابق انديشههاي ماركسيستي كه بر تضاد طبقاتي تأكيد ميكند نيروي توده تنها از طريق قدرت طبقه متوسط كه صاحب مرجعيت گفتماني و پيشرو است به كنش سياسي منجر ميشود. اطلاق نام «توده » بر طبقه فرودست دقيقاً دلالت بر بيشكلي آنها دارد. آنها همان خاصيتي را دارندكه در فلسفه ارسطو براي هيولي در اجسام قائل ميشويم. قوه محضاند و به خودي خود هيچ صورتي را محقق نميكنند. در اين تحليل طبقه حاكم (فرادست) جاي صورت فعلي جسم مينشيند و طبقه متوسط يا پيشرو در جايگاه صورت بعدي جسم قرار گرفته و به مثابه علت غايي منجر به حركت جسم به واسطه قوههيولي و پذيرفتن صورت جديد ميشود. اين همه نقشي است كه طبقه فرودست در انديشه ماركسيستي ميتواند داشته باشد. با اين حساب اطلاق نام «توده» بر آن دسته از ايرانيها كه اليگارشي حاكم را به چالش كشيده است بر سبيل مسامحه است. اين بخش از جامعه ايران «توده بيشكل» و «هيولي» نيست بلكه صاحب ماهيتي است كه با ماهيت گفتمان جريان فرهنگي اليگارشي در تباين و تضاد است. نكته آن كه نظريههاي كلاسيك كه براي تحليل اجتماعي- سياسي ايران به كار ميروند جامعهاي را در نظر ميگيرند كه بر خود تقوم دارد و ماهيتش را از خودش ميگيرد (چيزي شبيه تحليل سيستمهاي ايزوله در ترموديناميك). درحالي كه جامعه ايران تحت تأثير كنشهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي خارج از ذات خود واقع شده است.
(شايد استفاده از عبارت «حركت تسري» براي وضع فعلي جامعه ايران خالي از لطف نباشد. اما نبايد به توانايي چارچوب مفهومي مشائيان از حركت در مورد جوامع و مخصوصاً جامعه ايران با اطمينان كامل برخورد كرد).
اما همه اينها هنوز عدم تقارني را كه ميان طبقه نخبه جامعه و طبقه فرودست (يا عامه يا مسامحتاً توده) وجود دارد تبيين نميكند.
چرا نخبگان جامعه بيش از عامه مردم تحتالشعاع ماهيت خارج از ذات جامعه ايران يعني غرب مدرن قرار گرفتهاند؟
صورت قديميتر اين پرسش چنين است: «چرا نخبگان جامعه ايران غرب گراتر از عامه مردماند؟»
زيرا آنها امكانات بيشتري براي تماس با غرب دارند. دو درس بزرگ در اين ميان نهفته است كه هر كدام نياز به مقدمات كوتاهي دارد:
تأثير ماهيت غرب بر جامعه ايران به دو صورت تحقق يافته و ميتواند بيابد. نخست تأثير از طريق سرايت نحوه حيات غربي كه خود ناآگاهانه و اصيلتر است و دوم تأثير از طريق سرايت گفتماني كه خودآگاهانهتر است و به نحو بيمارگونهاي به صورت ايدئولوژي بروز ميكند.
مثلاً دانشجويي كه با ورود به دانشگاه زندگي تازهاي اتخاذ ميكند چه شامل علاقه به خواندن رمان و ديدن فيلم باشد و چه به صورت توجه عميق به علومي كه ميخواند باشد و چه تغيير در ماهيت عواطف و يا تعلقات قلبي و... درواقع دچار سرايت نحوه حيات شده است. اين اصيلترين رابطهاي است كه انسان ايراني ميتواند با غرب داشته باشد و نبايد آن را به تقليد رفتارهاي غربي تقليل داد. دانشجويان اغلب در دانشگاه طعم جهان «ديگري» را ميچشند و ساحات عميق قلب خود را كم و بيش به آن ميسپارند. آنها دچار تضاد با خود (و در غير كلانشهرها معمولاً با خانواده خود) و مردم ميشوند. ساحات وجودي آنها با هم تعارض پيدا ميكنند و متزلزل ميشوند. احساس گناه ابتدا در آنها شدت ميگيرد و سپس به خاطره تبديل ميشود. مواجهه با تضاد ماهوي جامعه ايراني كه در آنها متبلور شده است اغلب آنها را واميدارد تا درباره نسبت اين دو جهان (غربي و ايراني) بينديشند و به همين جهت اغلب تبديل به آدمهايي عميقتر از سايرين ميشوند. اما همين جاست كه غالباً سرايت نوع دوم روي ميدهد. سرايت ايدئولوژيك. چيزي كه ماهيت جنبشهاي دانشجويي را سر و شكل ميبخشد.
برخلاف تصور معمول به جز يكي دو مورد اين دانشكدههاي فني و علوم هستند كه پيشروان جنبش دانشجويي در ايران بودهاند و نه دانشكدههاي علوم انساني.
سرايت ايدئولوژيك معمولاً در دانشكدههاي علوم انساني روي ميدهد؛ هرچند اساتيد دانشكده هاي علومانساني معمولاً الهام بخشي بي بديلي براي جنبش دانشجويي دارند اما اصيلترين رابطه با نحوه حيات غربي از طريق دانشجويان فني روي ميدهد كه باهوشترند و از طريق مواجهه با علوم و فنون جديد در واقع با وجوه عميقتر غرب مواجه ميشوند. علوم انساني هرگز ماهيت غرب را بهتر از علوم طبيعي و فني حمل نميكند و به قول بودريار در كتاب امريكا نسبت اروپا (تبلور خودآگاهي مدرن) با امريكا (بلوغ نظم تكنولوژيك) به بزرگي فاصله ميان قرون وسطي و قرون جديد است. علوم انساني تنها به درد كساني ميخورد كه ميخواهند ناكامي خود را در جريان مدرنيته بررسي كنند و از اين رو جوامع جهان سوم به علوم انساني به مثابه ايدئولوژي توجه ويژه ميكنند.
اروپا از آنجا كه نميتواند تبديل به امريكا شود (يعني فاقد صورت محقق غرب و واجد صورت ناقص آن است) علوم انساني را توليد ميكند وگرنه فلسفه و جامعهشناسي هرگز جايگاهي را كه در آلمان و فرانسه دارند در امريكا نداشتهاند.
علوم انساني جديد اساساً با ايدئولوژي نسبتي وثيق دارد و نه تنها فلسفه و جامعه شناسي (بويژه در كشورهاي جهان سوم به سرعت تبديل به ايدئولوژي ميشود بلكه حتي اقتصاد هم اغلب به صورت ايدئولوژي درميآيد و تحفه آنكه اقتصادهاي امريكايي هم بيش از هر چيز صورت ايدئولوژيك خود را در كشورهايي مانند ما نشان ميدهند. اين تحليل نشان ميدهد كه چرا حذف كرسيهاي رسمي تدريس علوم انساني در دانشگاهها كار تقريباً بيفايدهاي است زيرا چنان كه گفته شد علوم انساني از طرق غيررسمي جنبشهاي غربگرا در ايران را تغذيه ميكند و موجب بحران ميشود نه به صورت رسمي و به علاوه چه چيزي قرار است جاي علوم انساني را نزد نخبگان فرهنگي ما بگيرد. آنها بايد از درد تضادي كه تحمل ميكنند تلف شوند؟ توجه به اين نكته ضروري است كه سرايت نحوه حيات غربي تنها از طريق فيلم ديدن و رمان خواندن و در ميدان مغناطيسي فرهنگ غربي واقع شدن صورت نميپذيرد. اين زيست جهان به نحو عميقي زيربناي علوم غربي از قبيل فيزيك (در عامترين معنا) و زيستشناسي جديد را تشكيل ميدهد (تفصيل فلسفي اين معنا در حوصله اين مقاله نيست). چگونه ميخواهيم علوم و فنون جديد را ترويج و زيست جهان غربي و علوم انساني را طرد كنيم؟ به علاوه سرايت نحوه حيات غربي براي اهالي دانشگاه علاوه بر محيط دانشگاه محتواي علومي كه ميخوانند از طريق مواجهه و ارتباط با شهروندان جهان مدرن روي ميدهد. چنين ارتباطي براي كشوري كه خواهان پيشرفت در حوزه علوم مدرن و تكنولوژي است غيرقابل امتناع است. درك اين موضوع كه بدنه دانشجويان فعال در خلال جنبش دانشجويي در ايران اغلب حقيقت تراژدي را درك ميكنند و از اين طريق سلوكي غيرقابل انكار را تجربه ميكنند و در متن حماسهاي درخور اعتنا و تحسين قرار ميگيرند حاوي حقيقت مهمي است. در تضاد اجتماعي اخير به عقيده من رنجهاي اصيلي كه بيش از همه از آن بدنه دانشجويان معترض بود ناديده گرفته شده است. آنها دچار ايدئولوژياند و رنج عميقترين تضادهاي تاريخ ايران را با خود حمل ميكنند. اما در انتها به دو درس اساسي كه ميتوان گرفت اشاره كرده و نتيجه نهايي را بيان ميكنم:
1ـ ما شديداً نيازمند علومي هستيم كه بتواند وضعيت تضاد را تحليل كند اما متعلق به جهان ايراني و برآمد از ماهيت آن باشد.
2ـ مدرنيته ايراني، مدرنيتهاي اصيل نيست زيرا بدون آنكه توده را با خود همراه كند از سويي به صورت ايدئولوژي تنها روايتگر ناكاميهاست و از سوي ديگر از طريق سرايت نحوه حيات غربي جامعه ايراني را دچار بحران ميكند.
در انتها درباره قضاوت در مورد اين كه كدام مرز بنياديتر است گمان ميكنم نشان داده باشم كه مرز حقيقي مرزي است كه مخالفان حركت سبز بر آن تأكيد ميكنند هر چند كه مرز به وجود آمده تحت عنوان نخبه و عامه يكي از نتايج آن است.
نويسنده:عليرضا شفاه
منبع: ويژه نامه رمز عبور 3 روزنامه ايران