روزي، كشاورزي
يك تخم عقاب پيدا كرد و آن را با خود به
خانه برد. او تخم عقاب را در كنار تخمهايي قرار داد كه ميدانست تا چند
وقت ديگر سر از تخم درميآورند. عقاب در كنار جوجههاي كوچك به دنيا آمد و
زندگي را به شيوه ديگر جوجهها و مادرشان آغاز كرد. او در هر كاري از
جوجهها تقليد ميكرد. مثل بقيه جوجهها راه ميرفت، غذا ميخورد، بانگ
ميزد و تمامي حركاتش شبيه آنها بود.
يك روز، عقاب پيري كه در همان نزديكيها پرواز ميكرد از دور متوجه جوجه عقابي ميان جوجهمرغها شد. فرود آمدتا با جوجه عقاب صحبت كند . همه جوجهها از ترس عقاب فرار كردند. جوجه عقاب هم مشغول فرار كردن بود كه عقاب بزرگ راهش را سد كرد و پرسيد: «تو اينجا قاطي جوجهها چه كار ميكني؟ تو يه عقابي، درست مثل من. ميتواني عين من پرواز كني و آشيانهات بر فراز بلندترين صخرههاست.»
يك روز، عقاب پيري كه در همان نزديكيها پرواز ميكرد از دور متوجه جوجه عقابي ميان جوجهمرغها شد. فرود آمدتا با جوجه عقاب صحبت كند . همه جوجهها از ترس عقاب فرار كردند. جوجه عقاب هم مشغول فرار كردن بود كه عقاب بزرگ راهش را سد كرد و پرسيد: «تو اينجا قاطي جوجهها چه كار ميكني؟ تو يه عقابي، درست مثل من. ميتواني عين من پرواز كني و آشيانهات بر فراز بلندترين صخرههاست.»
عقاب جوان سخت متحير شده بود و نميتوانست اين واقعيت را بپذيرد؛ بنابراين گفت: «من يه جوجهام. خونه من همين مزرعه است كه ميبيني. ببين، من نميتونم پرواز كنم!» در همين لحظه، عقاب او را با پنجههايش بلند كرد و با يك بال محكم، خود را به نزديكترين صخره رساند و به جوجهعقاب گفت: «ميخوام يادت بدم چطوري پرواز كني.» مشق پرواز شروع شد و جوجهعقاب در كمال تعجب دريافت كه حقيقتا ميتواند پرواز كند. البته چندين بار پيش از اين كه موفق شود، سقوط كرد. او با كمك عقاب پير، خود واقعياش را يافت و ديگر از آن پس نزد جوجهها برنگشت.
مرجان توكلي