علي گفت: آخه مامان... من ميخواهم... شما فقط براي خودتان خريد كرديد... پس من چي؟
مادر گفت: پسرم نوبت به تو هم ميرسد. ما اول بايد مايحتاج خانهمان را بخريم، بعد خوراكيهاي تو را. پس خيلي زود اين چيزهايي را كه برداشتي، ببر و سر جايش بگذار...
علي كوچولو با شنيدن حرفهاي مادر زد زيرگريه و فروشگاه را روي سرش گذاشت. آنقدر گريه كرد و پاهايش را روي زمين كوبيد كه آبروي مادرش را برد. مادر كه خيلي ناراحت شده بود اصلا به رويش نياورد و فقط سكوت كرد. وقتي به خانه رسيدند مادر با علي كوچولو صحبت نكرد و فقط گفت برو تو اتاقت.
علي كوچولو همين كار را كرد و ساعتها در اتاقش ماند. از آن لحظه به بعد هيچ خوراكياي متعلق به علي نبود. در نهايت علي پيش مادرش رفت و گفت: مادر... آخه چرا شما اين كار را ميكنيد؟ مادر گفت: چون تو آبرويم را در فروشگاه بردي و بايد بفهمي كه اشتباه كردي.
اين حركتي كه تو كردي آنقدر زشت بود كه هر چي فكر ميكنم اصلا قابل بخشش نيست. علي فكري كرد و گفت خب من چه كار كنم مرا ببخشيد؟ مادر گفت: فقط ديگه تكرار نشه. علي از مادرش عذرخواهي كرد و گفت: بله تكرار نميشه و از آن روز به بعد علي هيچ وقت براي خوراكي گريه نكرد.
گلنوشا صحرانورد