يك روز همين افس فكور و ساكت، مقداري خمير از لاي نانهاي بيرون آورد و پس از جنگ زدن با تيغ كهنهاي كه داشت مشغول تراشيدن پيكرهاي شد. همه مشتاق بوديم كه بدانيم افسر جوان چه خواهد ساخت. او ساكت و آرام به كارش شكل ميداد. ساعتي بعد...
![](http://media.farsnews.com/Media/8404/Images/jpg/A0109/A0109177.jpg)
يك روز همين افس فكور و ساكت، مقداري خمير از لاي نانهاي بيرون آورد و پس از جنگ زدن با تيغ كهنهاي كه داشت مشغول تراشيدن پيكرهاي شد. همه مشتاق بوديم كه بدانيم افسر جوان چه خواهد ساخت. او ساكت و آرام به كارش شكل ميداد. ساعتي بعد، از آن تكه خمير، مجسمهاي به غايت ماهرانه ساخت؛ پيكر مردي لاغر كه سر به زانو گذاشته بود. افسر جوان گويا پيكره خودش را تراشيد بود. اين مجسمه كوچك كه بر سطح صاف سر قوطي شير خشك نشسته بود كناره پنجره زندان قرار گرفت و هيچ وقت از ديدنش سير نميشديم. گويي روح داشت آن تكه خمير بيجان.
افسر جوان در كار تراشيدن پيكره ديگري شد؛ همچنان آرام و بي صدا. اين بار حاصل كارش زني بود كوزه بر دوش. شايد اين زن، زن همان مرد مغموم سر بر زانو بود كه از چشمه بر ميگشت.
راستي كه افسر جوان خودش را تشنه در بيابان فراق يافته و منتظر كسي بود كه جام وصلي به او برساند. مرد غمگين چند روزي زانو در بغل، كنار پنجره نشسته و در كنارش زن كوزه به دوش ايستاده بود تا اينكه يك روز ابووقاص پرخاشگر آمد توي زندان و دق دلش را به خاطر سقوط خرمشهر سر ما خالي كرد. فحش و ناسزا گفت و هنگام خارج شدن از زندان چشمش به مرد غمگين و زن كوزه به دوش افتاد. از جا برشان داشت و خيره شان شد. ابووقاص ديدن آن همه خلاقيت را از يك اسير تاب نياورد و با غيظي غليظ هر دو را در سطل آشغال سرنگون كرد و رفت. تنها كسي كه از آن حركت ابووقاص اصلا ناراحت نشد، همان افسر جوان بود. فارس
*احمديوسف زاده