به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

افسر عراقي با تهديد گفت: امروز روز انتقام است. قصد دارم يكي از شما را به عوض برادرم كه در جبهه كشته شده، اعدام كنم.كسي داوطلب هست يا خودمان انتخاب كنيم؟

روزهاي اول اردوگاه بود. هنوز با محيط آنجا مأنوس نشده بوديم. روزها به سختي مي‌گذشت. عراقي‌ها هر روز حكمي مي‌كردند. آن روز هم اسرا را با پاي برهنه به محوطه ارودگاه برده بودند تا سنگريزه‌هاي حياط را جمع كنند. ناظر كار، يك افسر عراقي بود كه روي صندلي نشسته و اطرافش چند نفر از سربازانش ايستاده بودند. چيزهايي راجع به اسرا به هم مي‌گفتند و مي‌خنديدند.


اسرا مشغول كار بودند كه صداي يكي از سربازان عراقي بلند شد:


- همه دست از كار بكشيد، بياييد جلو.


اسرا، سنگريره‌هايي كه در دامن داشتند، زير سيم خاردار ريختند و يكي يكي جلو آمدند، اينطور لحظات، دلهره عذاب‌‌دهنده مي‌شد. باز چه حكمي مي‌خواهند بكنند؟ باز چه چيز را مي‌خواهند ممنوع كنند يا چه كسي را مي‌خواهند به چوب فلك ببندند؟


افسر عراقي از جا برخاست و سربازان به احترام پشت سر هم ايستادند. گرهي در ابروها و چيني بر پيشاني انداخت. مي‌خواست بيش از آنچه هست،‌غضبناك نشان بدهد. همو كه لحظه‌اي‌ پيش با سربازانش مي‌گفت و مي‌خنديد، با تهديد گفت:


- امروز روز انتقام است. قصد دارم يكي از شما را به عوض برادرم كه در جبهه كشته شده، اعدام كنم.


افسر سكوت كرد تا ميزان تأثير حرفش را به اسرا برآورد كند. همه ساكت بودند. پيش از اين نيز در جبهه و اوايل اسارت، اين نوع اعدام‌ها و انتقام‌جوئي‌ها را ديده بوديم و هنوز خاطره تلخ تيرباران شدن دوستانمان را در ذهن داشتيم.


افسر عراقي سكوت را شكست و گفت:


- كسي داوطلب هست يا خودمان انتخاب كنيم؟


اسرا همچنان در سكوت مطلق بودند اما درون هر كدامشان توفاني برپا بود و جدالي سخت در گرفته بود. هر كس با خويشتن خويش به پيكار بود: داوطلب بشوم... نشوم... اگر نشوم، آنوقت برادرم... او هم كساني را چشم به راه دارد... نه، نه، رسم جوانمردي نيست!


- من داوطلبم، اعدامم كنيد.


اين صداي يكي از اسرا بود كه زودتر از ديگران بر هيبت مرگ غلبه كرده بود. او حالا چند قدم جلو آمده و نگاه نافذش را در نگاه افسر عراقي گره زده بود.


افسر عراقي دهانش از تعجب وامانده بود. گويي تمام ابهت و غرورش داشت زير پاهاي برهنه آن اسير خرد مي‌شد. او را خيلي بزرگتر از خود مي‌ديد و توان نگاه كردن در چشمانش را نداشت. سر به زير انداخت و گفت:


- چرا داوطلب شدي جوان؟‌ از مرگ نمي‌ترسي؟


اسير گفت: هرچه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم برادرانم همه از من بهترند. "


افسر عراقي گفت: "حالا كه اينقدر شجاعي، پس آماده مرگ باش. ربع ساعت وقت داري كه وصيت كني. حاجت ديگري داري، بگو. "


اسير گفت: "اجازه بدهيد دو ركعت نماز بخوانم. "


افسر عراقي يك بار ديگر نگاه در نگاه اسير انداخت و لحظه‌اي در چشمانش خيره ماند.


رفته رفته لبهايش به تبسم باز شد. جلوتر رفت، دستي بر شانه اسير گذاشت. دوستانه شانه‌اش را فشرد و گفت: "شوخي كردم. مي‌خواستم شجاعت سربازان ايراني را محك بزنم. "


نگاه افسربه طرف سربازانش برگشت و گفت:


- به اين مي‌گويند يك سرباز شجاع!



* احمديوسف زاده

ادامه مطلب
سه شنبه 26 مرداد 1389  - 10:03 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5900650
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی