به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

يك روز، جعفر معروفي و عده‌اي از بچه‌ها براي شستن فرش به كنار رودخانه رفتند. هنگام بازگشت، چند نفر عراقي به همراه آنها تا زندان آمدند. آنها به كاسيد گفتند كه ما، اين اسير شما را مي‌خريم و حاضر بودند كه براي معروفي ده هزار دينار، بدهند.

اشاره:
امير فرخ فرهمند رنح و اندوه هزار روز اسارت را چشيده است. او وقتي براي گذارندن مرخصي عيد به خانه‌اش مي‌آمد در ميان كوه و كمر‌هاي كردستان به كمين نيروهاي سازمان «خبات» كه عراقي‌ها آب و نان‌شان را مي‌دانند افتاد و سه سال از جواني‌اش را در كوههاي و دره‌هاي گذارنده؛ هم در كردستان ايران و هم در كردستان عراق.
او پس از سه سال آزاد شد و با تني رنجور و بيمار به خانه‌اش بازگشت.
امير فرخ فرهمند چند سال پيش پيش كتابي از حوادث آن روزها نوشت با عنوان هزار روز اسارت منتشر كرد. نوشته ي زير فقط چند روز از آن هزار روز است:

بقيه در ادامه

 


روز 29 اسفند سال 64 بود و تا ساعاتي ديگر، سال جديد آغاز مي‌شد. هيچ كس حال خوشي نداشت. چادر مسئول زندان رو به روي ما بود .آنها در چادرشان جشن گرفته بودند؛ مي‌گفتند و مي‌خنديدند. صداي قهقهه‌هاي ناهنجارشان، فضاي غمگين زندان را پركرده بود. مقداري شيريني براي مان آورند تا سال تحويل را جشن بگيريم. اگر كارد مي‌زدند خونمان در نمي‌آمد. احمد آبادي از ناراحتي شعر مي‌خواند:
- اي انسان‌ها به فريادم رسيد.
دست‌هايم بگيريد.
مگر خود معني غم را نمي‌دانيد؟
كه جمعي اندر اين خلوت
چنين بيگانه مي‌سوزند
شما را گوهري پاك است و انسانيد
شما و ما يكي هستيم.
همچون عضوي از اعضا
تو انساني، من انسانم و ما انسان.
احمدي آبادي دستخوش احساس شده بود و با صداي بلند شعر مي‌خواند. ناگهان كاسيد وارد شد. او هميشه با بهانه و بي بهانه سري به ما مي‌زد. وقتي آن صحنه را ديد، با شلاق عيدي همه را داد، بدون استثنا. لحظه تحويل سال، چشم‌هاي همه گريان بود و دل‌ها درياي خون.
يكي دو ساعت از تحويل سال گذشته بود كه باز كاسيد آمد. آن شب، اصلا طور ديگري شده بود. وحشي‌تر از هميشه بود و مدام بهانه مي‌گرفت.
- امشب كه شب خاموشي نيست. بايد بلند شيد، بزنيد و برقصيد!
و بعد چشم‌هايش را بست و دهانش را باز كرد، و هر چه ناسزا دلش خواست، نثارمان كرد. كسي از جايش تكان نخورد.
كاسيد شلاق را در هوا چرخاند و به سراغ علي رشتي رفت:
- يالا بخون و برقص!
علي از روي ناچاري شروع كرد و اين برنامه تا آخر شب ادامه داشت: شب دوم و سوم و چهارم هم به همين شكل گذشت.
روز پنجم فروردين بود. ما روي سكوي جلوي زندان نشسته بوديم. در آن سوي رودخانه مثل هميشه اهالي بومي رفت و آمد مي‌كردند. آن روز عده‌اي از بچه‌هاي دبستاني را آورده بودند و عمدا از جلوي جشم ما عبور مي دادند. ناگهان متوجه حسين شدم. اشك توي چشم‌هايش جمع شده بود و آرام شعر مي‌خواند:
- پسري ديدم به قامت مثل تو
آهي از دل بركشيدم از غم دوري تو
- چي مي‌گي حسين؟
- محسن من تو سن و سال اينهاست. صورتش روي پيش خود مجسم كردم.
دانش آموزان، به سمت زانكو ، محل آموزش نظامي سازمان مي‌رفتند. هنگام بازگشت، ملا عزيز باز هم آنها را از مقابل اسرار عبور داد. او مي‌دانست كه بعضي از بچه‌ها متاهل‌اند و فرزندان شان در اين سن و سال هستند و به اين طريق، مي‌خواست به ما شكنجه روحي بدهد، مخصوصا به احمدي آبادي. بچه‌ها كه رد مي‌شدند ملا عزيز گفت:
- كاحسين، بچه‌ تو اندازه كدومشونه؟
- حسين با خونسردي جواب داد:
- هيچ كدام!
دوباره ملا عزيز پرسيد:
- بچه تو چند سالشه؟
- 5،6 سالشه، اما اندازه هيچ كدوم از اينها نيست!
پاسخ حسين آنقدر قاطع و صريح بود كه ملا عزيز ديگر چيزي نگفت. پس از عبور بچه‌ها دستور دادند كه به زندان برگرديم.
روز سيزدهم بدر هم مثل بقيه روزها از راه رسيد. آن روز ما را از زندان بيرون آوردند تا خوش باشيم و شادي كنيم! اما كسي حرفي نمي‌زد. ما با شادي بيگانه بوديم. در اين ميان، ملا عزيز سر رسيد و سكوت جمع را شكست:
بچه‌ها يك خبر خوشحال كننده بهتون بدم. از طرف دفتر قضايي دستور اومده كه به زودي چند نفرتون آزاد مي‌شين
اين خبر را خودمان هم مي‌دانستيم. آزادي نوبتي بود و اين بار، رحمان بسيح آبشيرين، ثابتي، احمد آبادي و صمدي آزاد مي‌شدند البته، بيشترين اين نوبت‌ها در مرحله حرف باقي مي‌ماند و خيلي به ندردت اتفاق مي‌افتاد كه كسي را آزاد كنند. ملا عزيز، در ادامه حرفش رو به احمد آبادي كرد و گفت:
- كاحسين، تشخيص سازمان اينه كه فعلا تو و كاناصر آزاد نشين. چون دو نفر از افراد ما به دست نيروهاي سپاه ايران اسير شدن، شما از امروز گروگان ما هستيد و هر وقت اونها آزاد شدن، شما هم آزاد مي‌شين.
روزها مي‌گذشت و ما در عالم تنهايي خود، لحظه شمار دردها بوديم.
صبح روز پنجم ارديبهشت ماه بود كه ناگهان صداي شليك توپ‌ها و تانك‌ها سكوت منطقه را شكست. صدا از تنگه‌اي نزديك به زندان - كه حدود پنج كيلومتر با ما فاصله داشت - مي‌آمد. مدتي بعد، فهميديم نيروهاي ايران تك زده‌اند و عراقي‌ها به داخل تنگه عقب نشيني كرده‌اند. چيزي نگذشت كه ملا عزيز آمد:
- حاضر باشين مي‌خوايم بريم جاي ديگه!
معلوم بود كه درگيري جدي است. ماجرا را از كاسيد پرسيدم. او خيلي رك حرف مي‌زد. بدون پرده پوشي گفت:
- آره نيروهاي ايران حمله كردن و حالا نزديك تنگه هستن و ما بايد زودتر از اينجا بريم.
سه روز بعد، يعني روز هشتم ارديبهشت، از زندان گاپلون عراق حركت كرده، پس از عبور از چند شهر و روستا، در محلي به نام كيلي توقف كرديم. در آنجا مدرسه‌اي را به سازمان داده بودند كه مقر اصلي زندان سازمان محسوب مي‌شد. اين اولين باري بود كه در طول مدت اسارت‌مان، ما را در مكان نسبت تميزي حبس مي‌كردند. مدرسه داري 5-6 اتاق، با كف سيماني بود، كه دو اتاق آن براي سلول در نظر گرفته شد.
ما را به دو گروه تقسيم كردند. به دستور رئيس زندان، حسين از من جدا شد و در سول ديگري افتاد. تا هنگام شبف ميان چهار ديواري حبس بوديم. روز بعد هم به همين شكل گذشت. فقط گاهي اجازه هوا خوري مي‌دانند و چند دقيقه بعد، درها را قفل مي‌كردند.
مدرسه زندان ما شده بود و در اين ميان حسين و ناصر كه معلم بودند بيشتر از بقيه زجر مي‌كشيدند. روز بعد، با ناصر و بقيه بچه‌ها روي پله‌هاي حياط مدرسه نشسته بوديم تا سرهايمان را بتراشند. ناصر به كلاس خيره شده بود و غرق در عالمي ديگر براي خودش شعر مي‌خواند:
اي نگاه آتشينم عشق سوزانم بده
انتظارم تا به كي، وصل عزيزانم بده
و شعرش را ادامه داد و نام آن را هم پله‌هاي انتظار گذاشت. اسم با مسمايي بود و كاملا با حال و هواي آنجا جور در مي‌آمد.
عصر همان روز ملا عزيز آمد و گفت:
- آماده باشين كه از فردا كار شروع مي‌شه...
شب فرار سيد و ما به ياد نداشتيم كه شبي را بدون كتك خوابيده باشيم.
صبح روز بعد، زودتر از هميشه بر پا زدند. صبحانه شير خشك بود. آن را با آب مخلوط كرديم و به همراه مقدري شكر و نان خورديم. بلافاصله بعد از صبحانه، كار شروع شد. قرار شد - به گفته ملا عزيز - براي ناتوايي و آشپزخانه اتاق درست كنيم. با تراكتورها و كاميو‌ها بلوك‌هاي سيماني آوردند. بلوك‌هايي كه گاه وزنشان به پنجاه كيلو هم مي‌رسيد. وانت بارها سيمان آوردند و ما بالاجبار، همه را خالي كرديم. خودشان فقط نگاه مي‌كردند و دست به سياه و سفيد نمي‌زدند.
از فاصله يك كيلومتري ماسه مي‌آورديم و كيسه‌هاي شن را به دوش مي‌كشيديم. براي آوردن آب، از رودخانه شيلنگ كشيده بوديم و گاهي كه آب قطع مي‌شد، به رودخانه مي‌رفتيم و با دبه‌هاي پنجاه ليتري آب مي‌آورديم.
اين كارها يك ماه و نيم ادامه داشت و طي اين مدت، دو اتاقك براي آشپزخانه و ناتوايي ساختيم. به اضافه يك سرپناه براي موتور برق. ضمن اين كه دستور دادند جلوي پنجره‌هاي سلول مان را بلوك سيماني بچينيم. قبل از آن، پنجره‌ها با گل پوشانده شده بود و لااقل نوري - هر چند ضعيف - به داخل مي‌آمد اما از آن پس، مجبور بوديم كه روزها را هم در تاريكي بگذارنيم.
در اين مدت، دوباره فكر فرار به سرم زد. اما اين بار تصميم گرفتم افكارم را با شخص ديگري در ميان بگذارم.
كسي كه براي هم دست شدن قابل اطمينان باشد. فكر كردم شايد بشود به محمد كاظم رحيمي اعتماد كرد. او راننده آمبولانس گردان خودمان بود و با هم اسير شده بوديم. يك روز در خلوت از او پرسيدم.
- محمد نظرت راجع به فرار چيه؟
- با يه نقشه درست و حسابي موافقم.
حدود پنج ماه و نيم از اسارت ما مي‌گذشت و اين اولين نقشه‌اي بود كه مي‌خواستم به طور جدي و حساب شده تنظيم و اجرا كنم. موقعيت خوبي بود. منطقه كوهستاني بود و با مرز ايران حدود 120 كيلومتر فاصله داشتيم. البته ارتش عراق در بسياري از مناطق مستقر بود و مي‌بايست به فكر اين مساله هم مي‌بوديم. نقشه به اين ترتيب طرح شد كه يكي از ما نگهبان را بزند و پس از باز كردن در، اسلحه نگهبان، وارد اتاق مسئول زندان شود و هر كس را كه در آنجا ديد به رگبار ببندد. نفر ديگر هم اسلحه‌ها را برداشته و بين بچه‌ها قابل اعتماد تقسيم كند. سپس همه را آزاد كرده و به سوي مرز حركت كنيم. اگر هم احيانا كسي حاضر نبود كه با ما حركت كند، دست و پا و دهانش را ببنديم و از آنجا دور شويم.
نقشه را كشيديم و دو - سه هفته اي روي آن كار كرديم، اما متاسفانه مدتي بعد به تعداد نگهبانان‌ها اضافه شد و امكان اجراي نقشه عملا از بين رفت.
يك روز، جعفر معروفي و عده‌اي از بچه‌ها براي شستن فرش به كنار رودخانه رفتند. هنگام بازگشت، چند نفر عراقي به همراه آنها تا زندان آمدند. آنها به كاسيد گفتند كه ما، اين اسير شما را مي‌خريم و حاضر بودند كه براي معروفي ده هزار دينار، بدهند. وقتي چشم‌شان به شهركي افتاد. براي او پانزده هزار دينار پيشنهاد كردند. ملا عزيز به ما گفت كه آنها از عوامل حزب كومله هستند و اسرا را پس از خريدن مي‌كشند و سرهايشان را به ايران مي‌فرستند من خيلي چيزها راجع به آدم فروشي اينها شنيده بودم. حتي يك بار راديو بي . بي .سي به اين مساله اشاره كرد ولي در آن زمان من باور نمي‌كردم. هر كدام از ما قيمت مخصوص به خودش داشت. مثل كالاهاي تجارتي!

* امير فرخ فرهمند ، فارس

ادامه مطلب
چهارشنبه 27 مرداد 1389  - 12:36 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6073284
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی