مسعود دهنمكي خاطرهاي از دوران دفاع مقدس را در وبلاگ شخصياش منتشر كرد.
اتوبوسها مقابل ساختمان گردان به خط شده بودند و حالا ديگر وقت سفر بود.سفري كه مشخص نبود چند نفر از همسفراني كه بيش از چند روز نيست كه آنها را مي شناسي از اين سفر زنده باز خواهند گشت. اداره دستهاي كه حتي اسم نيروها را درست نميداني آن هم در منطقه عملياتي كار سادهاي نخواهد بود. با موافقت مسئول گردان قرار شد دو معاون دسته قبلي از گروهان يك به اين دسته منتقل شوند. هر دو معاون دسته از نيروهاي رسمي سپاه بودند. چند ماهي با هم كار كرده بوديم و اخلاق هم را مي دانستيم.
بقيه در ادامه
رسم بود بچههايي كه به قولي اسمهاي ژيگولي و يا غير از اسامي ائمه داشتند خودشان و يا ديگران براي آنها اسم مستعار مذهبي انتخاب ميكردند. به خصوص اگر طرف مسئوليتي هم قبول مي كرد اين اتفاق سريعتر مي افتاد. اين دو رفيق ما هم تلاش مي كردند به جاي مسعود اسم ميثم را سر زبانها بياندازند..اما من خودم موافق نبودم و فكر نميكردم اسمم خيلي ايراد داشته باشد. به خاط همين وقتي آنها مرا ميثم صدا مي زدند من هم پشت سرم را نگاه مي كردم و اينطور وانمود مي كردم كه انگار من متوجه منظور آنها نشدم.يك سال تلاش آنها به نتيجه نرسيد.محمدي مي گفت برادر مسعود!والله به خدا اين اسم در دهانمان نمي گردد.سيد كه نيستي تا سيد صدايت كنيم.حاج مسعود هم كه سوسولي است بگذار ما ميثم صدايت كنيم و شما ما را ضايع نكنيد جلوي همه تا اين اسم جا بيافتد.
بعضي از بچه ها براي اين تغيير نام حتي سور مي دادند و رسماتغيير نام مي دادند اما اين بنده خداها حاضر بودند سور بدهند تا اسم مسئول دسته شان مايه ننگشان نباشد.محمدي مي گفت حاجي روت ميشه تو پلاكارد و رو حجلت بنويسند شهيد مسعود؟والله خجالت داره!
اما ظاهرا قسمت ما اين بود كه در اين دسته افرادي باشند كه نه اينكه اسمشان سوسولي است حتي قيافه شان نيز غلط انداز باشد.
يكي از اينها جناب آقاي سامير بود .بچه منيريه تهران كه فوق ليسانس زبان فرانسه بود و طلبگي هم كرده بود ولي بس كه با فرنگي ها پريده بودقيافتا و رفتارا هم تحت تاثير قرار گرفته بود.البته خودش خيلي زور مي زد كه يبطور جلوه نكند اما دست خودش نبود .يكي از رفتارهايش اين بود كه به جاي اينكه چفيه را دور گردن بياندازد مثل پاپيون آن را گره مي زد.بيشتر از اينكه مفاتيح بخواند حافظ مي خواند....اين بابا مسئول تيم يك شد.
كيوان نامي هم پيك دسته بود كه با موهاي فوكولي و چشمان سبز بيشتر به هنرپيشه هاي سينما شبيه بود تا رزمنده كم سن و سال بسيجي.يك معاون دسته ديگر هم از قبل در اين دسته وجود داشت كه از طلاب فاضل بود ..
ايشان هم در حكومت ما سر پستش ابقا شد.تقسم قدرت هنوز تمام نشده بود. دو نفر از پاسدار وظيفه ها را نيز به عنوان مسئول تيم انتخاب كردم ..يك دسته چهل نفره و بيش از ظرفيت دسته معمولي تشكيل شد و راهي منطقه غرب كشور شديم..بيست نيروي بسيجي و بيست نيروي وظيفه تركيب دسته ما بودند.از بانه و سنندج و ....گذشتيم تا به منطقه شيخ صالح عقبه منطقه عملياتي والفجر ده يعني منطقه عمومي حلبچه و شاخ شميران رسيديم...
داخل اتوبوس بيشتر با نيروها آشنا شدم. تك تك كنار صندلي شان مي نشستم و با آنها چاق سلامتي مي كردم تا با سوابق و توانمندي هايشان آشنا شوم...