به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 


حافظ ايماني از شاعران جوان كشورمان در مدح حضرت علي و به مناسبت شب‌هاي قدر شعري سروده است.
اين شعر كه «عليّ الاهورا» نام دارد به شرح زير است:

«از منتهاي حد‌ّ تصوّر
تا ابتداي نام بلندت
راهي هزار مرتبه شيري‌ست
چون كهكشانِ مهرِ كمندت

بقيه در ادامه

 


معنا، گران و كلك من الكن
عهدي اگر عتيق شود عشق
حتّي اگر شهيد نباشم
در خون خود عقيق شود عشق

****

انجيل؛ نامه‌اي‌ست كه عيسي
از ارغوان عين تو نوشيد
تورات؛ دفتري است كه موسي
در كوه طور، نور تو را ديد

روي تو روح كامل بدر است
نام تو در جلالت صدر است
در ياء تو يگانگي حق
در لام تو ليالي قدر است

اين مور را ببخش كه اين كم
اين چند بيت شعر پريشان
حتي به قدرِ ران ملخ نيست
در پيشگاه چشم سليمان

اين شعر اگر لبي به سبو برد
قدري به التفات تو بو برد
پس مهربان‌دلير! نبايد ـ
نام تو را بدون وضو برد

هر جا كه بوي نام تو آيد ...
گفتند بوي عشق لطيف است
گفتم بهشت مي‌شود آنجا
حتي اگر مزار شريف است

بگذار در طليعه ميلاد
از مكّه تا دمشق برقصم
حالي به جنّ و انس ببخشم
تا پا به پاي عشق برقصم

ديوار كعبه تاب نياورد
از هم شكافت تا كه بفهمد ـ
اين خانه با خليل چه مي‌گفت؟
اين زادگاه كيست كه احمد ـ‌

مشتاق صبح آمدنش بود
تا سوره سوره نور بخواند
يا از صحف به قول مزامير
داوودي از زبور بخواند

اين كيست؟ اين كه عرش الهي
با كمترين اشارت دستش
مي‌لرزد از شكوه شگرفش
هفت‌آسمان مشاهده، مستش

اي كعبه، اي مكعّب خاموش
در آن سه روزِ سُكر، چه ديدي؟
در جذبه هجوم ملائك
از شاهدان خود چه شنيدي؟

باري بگو، بگو كه علي كيست؟
مرآت نورِ جلّ جلي كيست؟
در وتر و وحي و وصل ابدي كه؟
در قابِ قوسِ غيبْ ازلي كيست؟

مجنونِ كيست ميثم تمّار؟
مجذوب كيست ياسر عمّار؟
باري چه مردها كه نرفتند
تنها به جرم عشق تو بردار...

اي لحم و نفس و جان محمّد
چشمان تو زبان محمّد
در ليلة‌المبيت چه كردي؟
تنها نگاهبان محمّد!

ما يوسفيم در تبِ چاهت
مجروح ابروان سپاهت
ما را خروج مي‌دهد از خويش
اشراق چشم‌هاي سياهت

نام تو اسم اعظم حقّ است
شمشير قهر تو، دم حقّ است
خشنودي‌ات رضاي خداوند
خشم تو خشم ملزم حقّ است

تكبير لافتايي حُسني
تفسير هل‌اتايي حُسني
لَولاكْ ما خَلَقْتُ محمّد
يعني كه رونمايي حُسني

اي فاتح هميشه خيبر
اي جانشين هر چه پيمبر
زمزم، زلال معرفت توست
اي ساقي صراحي كوثر

اي باب شهر علم رسالت
ابروي تو قسيم قيامت
اي جمع جاوداني اضداد
مولاي ذوالفقار و كرامت

دُلدُل‌سوار گنبد افلاك
اي اوّلين امام عرفناك
هان اي ابوتراب ابوالعشق
يا نستعينُ نعبُدُ ايّاك!

اي شقشقيّه‌خوان صراحت
وي چشمه زلال فصاحت
باري جهان گرفت و غزل شد
حسنت به اتّفاق ملاحت

هفتاد چاه و رازِ تو اين بس
هفت آسمان حجاز تو اين بس
تيري چنين كشيده شد از پاي
از خلسه نماز تو اين بس

با اين كرامتي كه تو داري
اي مقتداي ماه و محرّم!
فردا بعيد نيست ببينم
گشتي شفيع و منجي ملجم

قرآن بخوان حقيقت ناطق!
برخيز امام عاشقِ صادق!
افشاي راز خلوتيان كن
اي داغ صدهزار شقايق!

حرفي بزن كه چاه تو تشنه‌ست
برخيز، قبله‌گاه تو تشنه‌ست
حيَّ علي‌الصّلوةِ تو مي‌گفت
حيَّ علي‌الفلاح تو تشنه‌ست

خورشيد، برده سر به لوايت
تاريخ، سر نهاده به پايت
پيچيده در قلوبِ وَالاَبصار
مهتابِ روشناي صدايت

اي مصطفاي نايب، علي‌جان!
اي نايب تو غايب، علي‌جان!
برگرد با سپاه ابابيل
اي مظهرالعجايب، علي‌جان!

برگرد اي دلاور مظلوم
بر دوش وحي، بت‌شكني كن
بر چشم‌هاي منتظرانت
اعجاز‍ مصرِ ‌پيرهني كن

مولاي آب و آتش و ايران
اي پير پارساي دليران
وي آيت همايي رحمت
اي پيشواي بيشه شيران

اِلّاي لا ولا شده‌ام، هو
د‌ُردي‌كش بلا شده‌ام، هو
در چلّه عليُّ الاهورا
مرتاض مرتضي شده‌ام، هو

مولي‌الموحدّين قريشي
خندق به كامِ بدر و جنون كن
صفّين و نهروان و جمل را
درياي پرتلاطم خون كن

والا تبار! حيدر كرّار!
بگذار ذوالفقار تو باشم
يكصد قَرَن اويس تو گردم
هفتاد اُحُد كنار تو باشم

دست مرا بگير كه بي‌تو
از دست مي‌روم، نفسي نيست
غير از ولايت تو و آلت
در من ولاي هيچ‌كسي نيست

****

آه اي خوارجان هميشه
از روي نيزه حكم نرانيد
با پينه جبين جهالت
قرآنِ بي‌غدير نخوانيد

گوساله خرافه‌پرستان!
اسلام، دين زهد و ريا نيست
در روزه و نماز و دعاتان ـ
هر چيز هست، ياد خدا نيست

طفلي اگر يتيم بماند ـ
جان را به داغ تب بسپارد
طفلي اگر گرسنه، برهنه ـ
سر را به سنگ شب بگذارد

با دكمه‌هاي سر به سماوات
اين برج‌هاي تا يقه بسته
اي مارقين طاعت و عادت
يا در گِل ِ گناه نشسته

فردا در آن تقاص هلاكت
از بخششي سراغ نگيرند
چون آه كودكان علي هست
باشد كه نهروانه بميرند

بعد از علي كه از سر اخلاص
با جهل و اهلتان بستيزد؟
بگذار اشك دانه خرما
از چشم‌هاي نخل بريزد

****

خونابي از سكوت و خيانت
در كوچه‌هاي خالي كوفه
مي‌رفت تا غبار بگيرد
دنياي بي‌خيالي ِ كوفه

آه اين صدا صداي اذان است
نهج‌البلاغه دل‌نگران است
اين صوت قاريان مغنّي
يا شيون زمين و زمان است؟

محراب، صد شكافه خون شد
مشمول ِ عقده‌هاي قرون شد
فُزْتُ وَ رَبِّ كعبه، سيه‌پوش
مسجد، شهيد رقص جنون شد

هنگام رفتن تو اذان شد
خورشيد، پشت ماه، نهان شد
بعد از تو عشق، روزه گرفت و
ماه شهادتت رمضان شد

دريا به صور، كوفته دف را
دريا! بريز اشك صدف را
اي كائنات، نوحه بخوانيد
كشتند آفتاب نجف را ...»

ادامه مطلب
دوشنبه 8 شهریور 1389  - 7:02 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5825865
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی