تريلي هاي سيمان كه وارد كشور ما مي شد، اول از همه مي رفت كجا؟فكر كرديد مي رفت خط مقدم جبهه؟اين را بايد از نخست وزير زمان جنگ و اطرافيان پر و پا قرص امروزي اش پرسيد. نه! مطمئن باشيد سيمان ها به جبهه نمي رفتند. چون ما داغ به دل مان مانده بود يك سنگر محكم بتوني داشته باشيم.

**آن كه فهميد:
دو تا داداش بودند. آن طور كه خودشان مي گفتند، در بازار تهران، مغازهي طلا فروشي داشتند. اوضاع مالي شان هم الحمدلله خوب خوب بود.
بقيه در ادامه
نه اهل دروغ و دغل بودند، نه اهل كلاه گذاشتن و كلاه برداري. به قول معروف:
"نان بازوي خودشان را مي خوردند. "
نوبتي جبهه مي آمدند. گاهي هم دو نفري. ولي قانون شان اين بود كه يكي شان جبهه باشد و از اوضاع و احوال منطقه گزارش تلفني بدهد، ديگري در تهران باشد تا هم به كارهاي طلافروشي برسد، هم ...
توي لشكر، سر اين دو تا داداش دعوا بود. هر گرداني از خدايش بود كه يكي از آن دو، حداقل يك هفته به آن گردان بيايد.
وقتي يكي از آنها به گردان جديدي مي رفت، از فرماندهان آمار و ارقام نيازهاي گردان را مي گرفت و سريع به تهران گزارش مي داد:
- مي گم داداش، اين گرداني كه من رفتم، خيلي كمبود امكانات داره. يه وانت تويوتا براشون بگير، يه آمبولانس، دو سه تا كاميون هم لباس و بقيهي وسايل كه خودت بهتر مي دوني، بخر و سريع بفرست بياد.
آن هم كه تهران بود، خوب وظايف و ماموريتي را كه برادرش سپرده بود، مي دانست و به آنها عمل مي كرد.
چند روزي بيشتر طول نمي كشيد كه كاروان كمك هاي آنها، وارد گردان مي شد و حالا نوبت آن يكي برادر بود كه در جبهه بماند و اين يكي برود اوضاع و امور تهران را مديريت كند.
اصلا هم اهل اين كه راه بيفتند توي مساجد و ارگان ها و سازمان ها تا با يه قرون دوزار كمك جمع كنند، نبودند. الحمدلله خدا آن قدر براي شان روزي سرازير مي كرد كه همهي اين كمك ها را از حساب شخصي خودشان تامين كنند.
و شانس با آن يكي بود كه حضورش در منطقه منتهي مي شد به عمليات و توفيق همرزمي در كنار بقيهي بچه بسيجي ها را مي يافت.
اگر اشتباه نكنم، به اين كارها مي گويند:
جهاد با مال و جان!
**آن كه نفهميد:
متاسفانه روحاني بود و هست. امروز كه با اين اوضاع و احوال خيلي منتقد دوآتشه شده و به قديم و جديد انقلاب مي تازد. فقط حرمت امام را نگه مي دارد و بس. آن هم مطمئنا جرات نمي كند، وگرنه ...
سال 1365 در اوج جنگ، كه در شلمچه، همهي حق در برابر همهي باطل صف آرايي كرده بودند و كار و بار حضرت عزرائيل سكه بود، در عقبهي جنگ عجب اتفاقات جالبي مي افتاد.
حضرت امام فرموده بود جنگ در راس امور است و همه چيز بايد در خدمت آن باشد.
صدام يزيد كافر! بهتر از حاج آقاي قصهي ما، اين پيام امام را گرفت!
وقتي تريلي ها سيمان وارد خاك عراق مي شدند، اولين مقصدشان جبهه هاي نبرد عليه ايران بود. از همان خط مقدم، سيمان ها توزيع مي شد، رو به عقب مي رفت و اگر احيانا چيزي باقي مي ماند، به شهري ها مي رسيد.
بي خود نبود ما، در شلمچه، در چاله هاي خاكي قبرگونه مقاومت مي كرديم ولي عراقي ها از بهترين و محكم ترين سنگرهاي بتوني بهره مند بودند!
حاج آقاي رحمان و رحيم قصهي تلخ ما، كه امروز كلي هم از نظام طلب كار شده كه چرا اجازه ندادند به خاطر يك تصادف سادهي شخصي و شكستگي سادهي پا، هر سال براي چكاب به زيارت دكاترهي محترم و مومن لندن نشين شرف ياب شود!
حالا اين كه چرا يك جانباز قطع نخاعي نمي توانست و نمي تواند براي مداوا به خارج از كشور اعزام شود، اين را بايد از آنان كه بليط هاي فرنگستان را براي اولاد حلال زاده شان اشغال كرده اند، پرسيد.
القصه!
تريلي هاي سيمان كه وارد كشور ما مي شد، اول از همه مي رفت ...
كجا؟
فكر كرديد مي رفت خط مقدم جبهه؟
اين را بايد از نخست وزير زمان جنگ و اطرافيان پر و پا قرص امروزي اش پرسيد. از حاج آقاي رحمان و رحيم قصهي ما كه امروز همهي وجودش سبز لجني شده!
نه! مطمئن باشيد سيمان ها به جبهه نمي رفتند. چون ما داغ به دل مان مانده بود يك سنگر محكم بتوني داشته باشيم.
در بحبوحهي عمليات كربلاي پنج، حاج آقاي دل سوز، بالاي تپه اي مي ايستاد، نگاهي به دور دست هاي جاده مي انداخت، بلكه كاميون هاي سيمان زودتر به منطقه برسند.
هر چه چشم انداخت، از سيمان ها خبري نشد.
جنگ بود و اضطراب.
كشور درگير شديدترين بحران هاي نظامي سياسي بود.
پس چرا كاميون هاي سيمان نرسيدند؟
اگر آنها نيايند، كار مملكت مي خوابد!
آن وقت حاج آقا مجبور است به بازار آزاد تكيه كند.
هر چه باشند، اين سيمان ها تبرك هستند.
بوي شلمچه و فكه مي دهند.
حكم ماموريت شان متعلق به جبهه است.
تلفن كه زنگ زد، حاج آقا شاكي شد.
- يعني چي؟ بي شرفاي كثافت. سيمان هاي جبهه رو دزديدند كه ببرند لاهيجان چي بشه؟ آخه جبهه هاي جنوب چيكار دارند به لاهيجان؟ ويلا؟ ويلاي كي؟ چي؟ من؟ غلط كردند پدرسگا. همين الان خودم ميام دژباني تا پدرشون رو دربيارم.
به راننده اش دستور داد هر چه سريع تر از زميني كه آمادهي ساخت شده بود، به دژباني كمي آن طرف تر در لاهيجان بروند تا تكليف راننده هاي دزد را معلوم كند.
سه ماه بعد، 3 رانندهي كاميون كه به جرم سرقت سيمان هاي جبهه و انتقال آنها به لاهيجان براي ساخت ويلا، دستگير و بازداشت شده بودند، در حالي كه مدام به حكم ماموريتي كه حاج آقا براي شان صادر كرده بود استناد مي كردند، با سپردن كلي تعهد و ... آزاد شدند و رفتند سراغ زندگي شان و خانواده اي كه فكر مي كردند آنها الان از جبهه به مرخصي مي آيند.
حاج آقا هم كه دستور داد سيمان هاي كشف شده، يك راست به اهواز ارسال شوند، مجبور شد به بازار آزاد اتكا كند. اگر چه هزينهي ساخت و ساز ويلاي لاهيجان زيادتر شد، عوضش چند سال بعد قيمتش چند برابر شد.
حاج آقا كه آن روزها دنبال جذب و هدايت كمك هاي مردمي بود، امروز وقتي جايي منبر مي رود، تعريف مي كند كه:
- چگونه بعضي افراد آن قدر حرام خوار مي شوند كه به سادگي سه كاميون سيماني را كه بايد به جبهه مي رفت، با حكم ماموريت و به نام كمك براي جبهه، براي ساخت ويلا به لاهيجان بردند ... پدر سگا.
ويلاي كي؟ معلوم نيست. حتما يكي از همين هايي كه دو سه روزه از خارج اومدن و از ملت طلب كار شدن!
به قلم: حميد داوودآبادي(Fars)