دستم را شل گرفتم اهرم كه آزاد شد شمردم: هزار و يك، هزار دو، هزار سه و بلافاصله نارنجك را داخل سنگر تيربار انداختم. دو ثانيه بعد صداي انفجار و بوي باروت سوخته و ينگوينگ تركش ها بلند شد.

از ته گلو فرمان حركت دادم. پشت سرم به ترتيب حسين جاوداني بيسيمچي، مهدي توكلي معاونم، عبدالله مصلينژاد، علي قرباني و پانزده نفر تك تيرانداز ميآمدند. بعد از مدتي پيش رفتن، ايستادم تا بچهها نفسي چاق كنند. با دست عرق پيشانيم را گرفتم. چشم به آسمان دوختيم. باريكه ماه زور چنداني نداشت. تاريكي كبره بسته و انگار سياهي شب به تنمان ماليده شده بود. يك آن منوري به آسمان رفت و با چترش دودكنان تلوتلو خورد و اطراف را روشن كرد. جايي كه منور پايين ميآمد انگار زمين و آسمان دو آينه بودند روبه هم كه اگر وارو ميشدند كسي نميفهميد آب در آسمان است يا آسمان در آب. منور فرو رفت داخل آب و دوباره تاريكي.
راه افتادم جلو. باد ميآمد و به صورتم ميخورد. دلهره چنداني نداشتم. راه را بارها آمده و برگشته بودم. رسيديم به ابتداي دژ. بايد در عمق به قدري پيش ميرفتيم تا ميرسيديم مقابل "پنج ضلعي " و بعد دژ را از بغل دور ميزديم.
دژ را رد كرديم و به جاده شني كه از آب بيرون زده بود، رسيديم. تيرهاي برق با فاصله معيني كاشته شده بودند و خط عراقي ها را قطع ميكردند. خود را كشيديم كنار جاده و به راهمان ادامه داديم. از مقابل اولين تير برق كه گذشتيم، ناگهان صداي انفجاري بلند شد. بياختيار خودم را انداختم ميان آب. سرم را كه از آب بيرون آوردم، كسي با صداي زير "يا مهدي " ميگفت. گمان بردم نارنجكي از كمري افتاده و تركيده است.
برگشتم. بچهها يكديگر را نگاه ميكردند. رفتم سمت صدا. روي شانه جاده كسي نشسته بود و يك پايش را به دست گرفته بود. نزديكش شدم و كنارش زانو زدم. قرباني بود. لب گزيده بودم به دندان و گويا داشت دردش را ميخورد. نگران پرسيدم:
- چي شده؟
نفس عميقي كشيد:
- فكر كنم پايم رفته رو مين.
متعجب گفتم:
- مين؟
حرفم را خوردم چرا كه آب ميتوانست مينهاي ضد نفر را از جاهاي ديگر با خود بياورد. سرم را بردم نزديك پايش. بوي خون و گوشت سوخته خورد زير دماغم. پايش از مچ قطع شده بود. خونريزي چنداني نداشت و موج سر رگ ها را به هم چسبانده بود. به سختي توانستم يكي از بچهها را قانع كنم به جاي شركت در عمليات قرباني را كول كند و ببرد عقب.
در دور دست دو منور با هم سينه آسمان را شكافتند. بلافاصله صداي رگبار بلند شد و خط كجي از تيرهاي رسام به سوي يكي از منورها كشيده شد. حواسم به منور بود كه يك آن زير پايم خالي شد و فرو رفتم زير آب و چند غلپ آب خوردم. دست و پا زدم آمدم بالا. چند بار نفس گرفتم. داخل گودالي افتاده بودم كه گلولههاي سنگين توپ كنده بودند.
ساعتي پايين جاده شني داخل آب پيش رفتيم تا رسيديم مقابل پنج ضعلي كه انتهاي دژ به آن ميخورد. سي متري دژ، پشت سيمهاي خاردار و توپي و مينهاي ضد نفر مستقر شديم. داخل عرض دژ مستحكمترين سنگر بتوني احداث شده بود. كانالي سيماني طول دژ را ميپيمود و وصل ميشد به سنگر مسقف جمعي كه عرض دژ را گرفته بود. دو تيربار داخل دژ، تنها راه خشكي را كه مينكاري شده بود زير پوشش آتش داشت. چهار سنگر فرعي دو طرف دژ از سنگر بتوني حفاظت ميكردند تا از بغل مورد هجوم قرار نگيرد.
دستههاي ديگر بايد حد فاصل پنج ضلي تا پاسگاه "كوت سواري " عراق را مورد حمله قرار ميدادند و دسته ما بايد سنگرهاي بتوني عرض دژ را ميگرفت تا گردان تازه نفس پياده بدون مزاحمت تيربارها از ميدان مين عبور و به خط بعدي عراق حمله كند. من و توكلي سرنيزهها را از جلدهاشان خارج كرديم و سوراخ تيغه را روي دگمه جلد سرنيزه گذاشتم و با يك فشار جا زديم. به شكل قيچي كه در آمد مشغول چيدن سيمها شديم. رديف آخر سيمها بوديم كه يك دفعه همه چيز از اين رو به آن رو شد. تاريكي و سكوت شكست و صداي تيراندازي رفت به هوا.
تيراندازي به خطوط ديگر هم كشيده شد. منور پشت منور به آسمان رفت. شلمچه شد عين روز. عمليات لو رفته بود. گوشي بيسيم را از جاوداني گرفتم و كنار گوشم گذاشتم و دست گرفتم به گوش ديگرم و داد زدم:
- مهدي مهدي، اصغر...
غير از خش خش بيسيم صدايي نيامد. گوشي را دادم به جاوداني. منوري درست بالاي سرمان روشن شد. ما را ديدند. باراني از گلوله به طرفمان باريد. سطح آب تير تراش شد و ذرات آب به هوا رفت. توي تله افتاديم.... برگرديم، حمله كنيم يا... وقتي كنارم يكي دو نفر تير خوردند، با خيز خودم را روي سيمهاي خاردار انداختم و با بغض فرياد زدم:
- يا حسين به پيش!
سيمهاي خاردار داخل تنم رفتند. سينه و شكمام بدجوري سوخت. بچهها كه رد شدند از جا بلند شدم. كلاش تاشو را هجومي گرفتم و با آتش دويدم طرف دژ. هر كس به روش و ابتكار خودش پيش رفت و آتش كرد. وينگ وينگ گلولهها و گاهي صداي آخ و ناله به گوش ميرسيد. به خود كه آمدم روي دژ و كف كانال زمينگير شده بودم. تنها جاوداني و مصلينژاد درازكش كنارم بودند. تيراندازي قطع شد. مقابل ورودي سنگر بتوني بوديم. رفتن به داخل سنگر جرأت ميخواست. درست مثل بيرون آمدن از آن. از طرفي وقت هم تنگ بود و هر آن امكان داشت، بچههاي گردان به خيال سقوط دژ از مقابل پيداشان شود. آن وقت بود كه تيربارهاي داخل دژ دروشان ميكردند. مضطرب و دل نگران بودم. چراغ قوه ضد آب را از جاوداني گرفتم و سينهخيز تا زنديكي دهانه سنگر رفتم. چسبيدم به كنار دهانه سنگر. نارنجكي از كمر كندم. ضامنش را درآوردم و انداختم داخل. صداي انفجار كه بلند شد داخل شدم. تاريك بود . چراغقوه انداختم. ورودي دو راه ميشد. پشت سرم جاوداني آمد. قوت قلب گرفتم و به طرف چپ سنگر راه افتادم به پيچ رسيدم. نارنجك ديگري از كمرم باز كردم و انگشتم را انداختم داخل حلقه ضامناش و آن را در آوردم. دستم را شل گرفتم اهرم كه آزاد شد شمردم: هزار و يك، هزار دو، هزار سه و بلافاصله نارنجك را داخل سنگر تيربار انداختم. دو ثانيه بعد صداي انفجار و بوي باروت سوخته و ينگوينگ تركش ها بلند شد. نور انداختم داخل. تيربار وارو شده بود و دو عراقي با سينه روي آن افتاده بودند. خواستم برگردم كه صداي مهيب انفجاري بلند شد. از جاه كنده شدم و محكم به زمين افتادم. پشتم سوخت. وقتي توانستم پاهايم را تكان دهم، اميدوار شدم. نگران جاوداني بودم. صدايش زدم. جوابي نداد. كورمال كورمال دست كف سنگر كشيدم. دستم به صورتش خورد. خيسي گرمي حس كردم. دستم را بو كردم. بوي خون بود. كشان كشان جاوداني را از سنگر بيرون كشيدم. نفسهاي آخر را ميكشيد. بلند شدم و روي سقف سنگر بتواني رفتم و خودم را انداختم جلو سنگر و تكيه دادم به ديواره سيماني. چشم به آسمان دوختم. باريكه ماه پهنتر شده بود و كنارش ستاره شمالي يا جنوبي - درست نميدانم - ميدرخشيد.
وقتي از داخل ميدان مين صداي پچپچه بلند شد، نفس راحتي كشيدم و لبخندي نشست بر لبم، اما درد تركشها، لبخند را بر لبم خشكاند. گردان، سرحال از داخل ميدان مين آمد و انگار كه هيچ چيز نميديدند جز خط عراقيها، از كنارم گذشت، آرامش دلهرهآوري داشتم. تجربه شركت در حملههاي گوناگون، باورهاي منفي را سراغم ميآورد. درگيري پيش ازموعد، پرتاب بيحد منورها، و آمادگي مدافعان دژ. به هيچ چيز فكر نميكردم مگر سرنوشت عمليات. شايد اگر آن لحظه ميدانستم عليرغم ناكامي عمليات امشب، پانزده روز بعد همين محور تبديل ميشود به "پاشنه آشيل " عراق و دستهاي تازهنفس درست مثل ما ميآيند و سنگر دژ را تصرف كنند و بعد همه لشكر و تيپهاي عملكننده گذر ميكنند و عمليات موفق و گسترده "كربلاي پنج " را صورت ميدهند، همين دلهره را هم نداشتم.
*ژي نوشت ها:
1- عمليات كربلاي چهار
2و 3- جاوداني و مصلي نژاد آن شب به شهادت رسيدند.
* راوي: اصغر جلالي
ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس